شرقی

Navigation
main page
archive
mail
Links
fasl
blogger
به ياد دوست:
به جای شرقي بخوانيم دفتر سپيد

...ممنون محمدرضا و برگرد عليرضا


امروز هم گذشت.آدمها آمدند و رفتند، همانها بودند که هميشه بودند و شخص تازه ای نبود.آن چند تايی هم که اضافه شدند ارزش ماندن نداشتند.سياهترينشان اقای شهری کلاش بود.همه کاره بود و هيچکاره؛ از جمله نادر پدرسوخته های روزگار که در اين بيست و اندی ساله به نان و نوايی رسيده اند.شغل و حرفه مشخصی نداشت و جزو همان ها بود که قبلا گفتم ،کلاش ها و حقه بازها.اگر مشروب بازار داغی داشته باشد مشروب می زند و احتمالا مخلوط با مختصری مواد خواب آور و با برچسبی خارجی برای سرکيسه کردن جوجه مشروبخوارهای تازه کار وطنی.اگر خوراک دام بزند و مامور خريد مرغداری باشد که ديگر بدتر است و اتفاقا درست برای همين کار آمده بود.بعد از دهسال اداره بهداشت فهميده بود که چه زباله ای را به خورد دامها و مرغهای وطنی می دهد و دنبال ماده ای بود که با اضافه کردن آن به معجون ساخت خودش اداره فخيمه بهداشت را دودر کند.حاضر به خرج کردن اسکن بی زبان هم بود و قول آوردن خانوم هم داد البته اين را هم گفت که خودش چهارسالی هست که توبه کرده.خنديديم و فاتحه ای خوانديم برای خودمان،مرغها، عمربن خطاب و کورش کبير
بقيه سفيد بودند عزت افغانی، ژيلا دختر دوساله بهمن، درخت شاه توت حياط و پروانه ای که دور و بر بشکه های اسيد می پلکيد.
بالاخره غروب شد و برگشتيم.به ابتدای گندمزار که رسيديم شيشه ماشين را برای بيرون دادن آخرين دود سيگار پايين دادم، مدت ها بود که در سينه ام حبسش کرده بودم تا در اينجا رها کنم.دود خاکستری بالا رفت و رفت و رفت تا گم شد و کشاورزی که کنار جاده بود رفت و رفت و رفت تا درانتهای گندمزار جوانه زد.
برگشتم تا از بهروز بپرسم چطور می شود از هر دو پک سيگار يکی را گم کرد ولي توجهی نداشت و نگاه خيره او هم به گندمزار بود.


حتی وجود يک حکومت توتاليتر هم توجيهی برای فرهنگ شارلاتانيسم و سودجويی حاکم بر بخشی از جامعه ايران نيست.در کمال تاسف بايد گفت که در بررسی هر فاجعه ای که در اين کشور اتفاق می افتد و در کنار ضعف و ناتوانی مفرط نهادهای حاکم بر جامعه آنچه که به فراموشی سپرده می شود همان حديث هميشگی فرد و اجتماع است.ارتباط دادن اين جمله را با استحکام ساختمان های ساخته شده در تهران،فاجعه پارک شهر، لعن ونفرين دولت و توليد آبليمو و لواشک غيراستاندارد به خود شما واگذار می کنم.


زندگی در شش سال گذشته چندان با من مهربان نبوده است. نمی خواهم بگويم که بی نهايت سختی کشيده ام و يا اينکه مشکلاتی فراتر از تحمل انسان را تحمل کرده ام چون به واقع چنين نبوده است ولی چندان خشنود و راحت هم نبوده ام. ديروز به عنوان اولين تغيير مهم اين چند ساله به ورزشگاه برگشتم و تصميم گرفتم بدوم.با خودم گفتم اگر فکر می کنی که هنوز مثل سابق هستی شش کيلومتر بدو...هر کيلومتر برای يک سال . نمی دانم، شايد تصميمم فقط يک فکر احمقانه بود و يا يک لجبازی شخصی ولی در آن لحظه خاص بايد می دويدم و دويدم. کيلومتر اول تا سوم چندان سخت نبود ولی از کيلومتر چهارم به بعد نفسم به شماره افتاد، فکر می کنم تک وتوک سيگاری هم که اين اواخر می کشيدم بی تاثير نبود. به هر جان کندنی بود به کيلومتر آخر رسيدم، فشاری که به علت دوری از ورزش به قلبم وارد آمده بود خارج از تحمل بود.عرق از سر و صورتم جاری بود و برای ادامه مسير نيازمند چيزی بسيار بيشتر از اراده بودم، فقط چشمانم را برای لحظه ای بستم و تصور کردم که تمام کسانی که دوستم دارند و يا دوستشان دارم با من و در کنار من در حال دويدنند
و بعد از آن فقط خط پايان بود که همينطور نزديک و نزديکتر می شد.


تصوير امشب: مسابقه کشتی.....من همچنان روی پل... و زندگی در حال پرشی جفت پا به روی شکم من

اين هفته که بگذرد بيشتر می نويسم


داستان تقلبی :
پولی که به تو قرض داد پول من بود.ازدواج کردی و برای هميشه سپاسگزار او و برای هميشه متنفر از من شدی.
و من هيچ وقت نگفتم.....
و من هيچ وقت نگفتم.....
و من هيچ وقت نگفتم.....
ديروز،امروز،فردا........و زندگی من هميشه همينطور بوده و خواهد بود.


اسکناس تقلبی، سيگار تقلبی، مشروب تقلبی، ويزای تقلبی، داروی تقلبی، اسم تقلبی، آدرس تقلبی، عشق تقلبی، نفرت تقلبی، خنده تقلبی ،گريه تقلبی
و يک مشت آدم طبيعی که بين اين همه جنس تقلبی فرصتی برای نفس کشيدن پيدا نمی کنند.


تصوير امشب: عيسی مسيح در حال فشردن دست يهودا اسکريوتی


کمی تا قسمتی جدی:
احتمالا شما هم آن فيلم معروف لورل و هاردی را ديده ايد که هاردی به علت کار در يک کارخانه بوق سازی به صدای بوق حساسيت پيدا کرده بود و با شنيدن صدای آن به سر حد جنون و ديوانگی می رسيد.اگر اين فيلم را ديده ايد پس حتما قادر به درک احساسی هستيد که پس از شنيدن واژه تعهد در من به وجود می آيد.متاسفانه تجربه شخصی من از اين واژه به حدی تلخ و عذاب آور بوده است که هيچ وقت قادر به فراموش کردن آن نشده ام .نکته عذاب آورتر قضيه زمانيست که اين کلمه در کنار کلماتی مانند تخصص قرار می گيرد و در مقايسه اولی و دومی رای به برگزيدن اولی می دهند.حال اگر قرار بود از ميان دو فرد با تخصص های يکسان فرد متعهد تر را برگزينند باز قضيه جای توجيه داشت ولی در اغلب موارد نحوه عمل به اين صورت است که شخصي که نمره مورد نظر از نظر تعهد را کسب نکند اصلا مورد توجه قرار نمی گيرد.
اين مقدمه را نوشتم تا بگويم اعمال چنين سياستی در چند دهه گذشته مسبب بسياری از نابسامانی ها و مشکلات کشور بوده است.من سواد سياسی و اقتصادی چندانی ندارم ولی به مناسبت شغل و حرفه خودم مدت زمانی چه به عنوان کارمند و چه به عنوان توليد کننده در صنعت کشور فعاليت کرده ام و صادقانه به شما می گويم که بسياری از مديرانی که در راس صنايع بزرگ دولتی ديده ام از اين دسته بوده اند يعنی متعهد و بدون تخصص های لازم.
خود واژه تعهد هم جای بحث و بررسی فراوان دارد يعنی به طور منطقی چنين سوالی در ذهن هر کس ايجاد می شود که تعهد به که و تعهد به چه؟ و در کمال تعجب پی می بريد که مسئوليت پذيری، وجدان و احساس مسوليت اجتماعی در مرتبه ای بسيار پايين تر از تعهد به سيستم قرار می گيرد و در نتيجه طيف وسيعی از افراد توانمند و آزادانديش در جايی خارج از اين دايره بسته قرار می گيرند.نکته ديگر اينکه شخصی که وظيفه کشف تعهد در وجود افراد را بر عهده دارد غالبا معياری به جز ظاهر افراد برای قضاوت در اختيار ندارد و به عبارت ديگر کار از يک اعمال سليقه شخصی فراتر نمی رود و درست در همين نقطه است که رياکاری آغاز می شود.
تصور می کنم بررسی سوابق بخشی ازاين مديران به ظاهر متعهد هم کار چندان بدی نخواهد بود چون در کمال تعجب پی می بريد که گاهی چنين تعهد سفت وسختی نيز قادر به حفظ اين افراد در برابر وسوسه هايی نظير به کار گماردن نزديکان،استفاده نامشروع از اهرم های قدرت و مال اندوزی نشده است.


اهل پشتک زدن قلمی و گربه رقصانی ادبی نيستم،پس به روش هميشگی خودم عمل می کنم و ساده و روشن می نويسم.

دوست عزيز شماره يک:
من در مورد عدالت اجتماعی نوشتم و شما در مورد من نوشتيد.
من در مورد چيزی که می دانستم نوشتم و شما در مورد کسی که نمی شناسيد.
من متعلق به نسل ديگری هستم. نسلی که تندترين شعارهای سياسی عمرش را نه در ميتينگ های سياسی بلکه در توالت های دانشگاه ديده است و به شما می گويم که از اين روش متداول و بی منطق ابراز مخالفت بيزارم.
و حرف آخر اينکه نادانسته و ناشناخته چرا؟شما که اديب و باتجربه هستيد چرا؟
ناگزير حرف يک دوست مشترک را تکرار می کنم که ژرف خوانی لازمه ژرف نويسی است.

دوست عزيز شماره دو:
دو روز متوالی است که از شما بی خبرم و نگران حالتان شده ام.خواهشمندم اگر همچنان در قيد حيات هستيد به روال دو هفته اخير و با فرستادن يک ويروس مرا از سلامت خود مطمئن کنيد.


چيزی که در رابطه با ساير انسانها به آن احتياج دارم فقط يک تعريف ساده است ،يک تعريف ساده و روشن از هر انسان.حاضرم روزها و روزها به خاطر به دست آوردن آن صبر کنم به جای آنکه بارها و بارها مجبور به عوض کردن آن شوم.


در فصل برف و باد
با ضربه های تيشه غم بر يخ وجود
تنديسی از غرور
زيبا و با شکوه
بر پا نموده ام
اما چه سود که با هر نگاه تو
چيزی درون سينه من آب می شود


برای اجاره يک سوله به يکی از باغهای اطراف تهران رفته بوديم.مرد دلال بنگاهی يکريز و پشت سر هم مشغول حرف زدن بود و با حرارت تمام مشغول توضيح دادن نحوه قطع کردن درختان باغ و ساخت سوله بود و جا به جا خود را موظف به يادآوری اين نکته مهم می دانست که "شهرداريش هم با من!".
البته پر چانگی او با توجه به بی اشتياقی ما و بوی گند ترياکی که از دهانش به مشام می رسيد چندان هم تعجب آور نبود.ظاهرا چاره ای نبود به جز شنيدن صحبت های او و شمارش لحظات.برای استفاده بهينه از زمان شروع به بازی هميشگی کردم يعنی "گريم کردن همصحبت پرصحبت".چيزهايی که بايد اضافه می شد عبارت بود از يک کلاه بوقی قرمز،يک شنل سياه،يک چشم بند چرمی و دو دندان خرگوشی .
مشغول آخرين تغييرات تابلو بودم که متوجه نگاه متعجب او شدم.ظاهرا مدت ها بود که صحبت او تمام شده بود و با تعجب به صورت خندان من خيره شده بود.اين بار ديگر نوبت حرف زدن من و لبخند زدن او بود و البته به احتمال زياد او هم مشغول بازی مشابهی بود.


تصوير امشب: ظهر عاشورا..صف غذای نذری ..و من همچنان قابلمه به دست در انتهای صف


فکر کنم از ميان مشکلات روحی روانی زيادی که دارم حادترين مورد اين باشه که با شنيدن يه چيز بی ربط ياد يه چيز بی ربط تر می افتم. مثال هم که اين روزا فراونه، مثلا همين عدالت اجتماعی
صحبت ازعدالت که ميشه ياد آشپز قلچماق دانشگاه می افتم. بعدش هم ياد خودم می افتم بعدترش هم ياد سعيد می افتم بعد از اون ترش هم ياد مرغ های پنچری و تصادفی دانشگاه می افتم .البته اصل قضيه ساده تر از ربط دادن اين چيزهای بی ربطه، يعنی در طی چند سال دانشگاه هميشه مرغ من و به عبارتی غذای من پر و پيمون تر از غذای سعيد بود.دليلش هم مشخص بود، چون من گنده تر بودم احتمالا معده گنده تری هم داشتم و از نظر آشپزمون همين دليل ساده کافی بود تا غذای بيشتری بگيرم .
اين روزا هر جا که می رم قيافه اون آشپزه رو می بينم با اين تفاوت کوچيک که هر کسی رو که می بينم گنده تر از منه.


کتابهايي هستند که چندان عميق نيستند ولی دوستشان دارم فقط به خاطر چند جمله
شاعرانی هستند که چندان معروف نيستند ولی دوستشان دارم فقط به خاطر چند شعر
فيلم هايی هستند که شاهکارنيستند ولی دوستشان دارم فقط به خاطر چند صحنه
آدمهايی هستند که کامل نيستند ولی دوستشان دارم فقط به خاطر چند خصلت
روزهايی هستند که کسالت آورند ولی دوستشان دارم فقط به خاطر چند لحظه
و من تمام آنها را فراموش نکرده ام و دوستشان دارم، فقط به خاطر همان چند چيز


روی کدامين گياه
پای کدامين درخت
مانده به جا عطرفريبنده گيسوی تو
کز پس اين سالها
با وزش هر نسيم
می شکفد در دلم، رازقی ياد تو


سلام رفيق جان
فقط خواستم بگم دفتر نوشته شده رو هر چقدر هم که خوب پاکش کنی مثل روز اولش نميشه.
نور در راه....روشنی در پيش


من معتقدم که حداقل در حيطه عقايد شخصی انسانها قبل از اينکه خوب يا بد باشند متفاوتند و مدت هاست که تلاش می کنم تا اين اصل بديهی متفاوت بودن را قبول کنم.صرف نظراز بحث مطلق بودن يا نسبی بودن خوبی يا بدی، دو مفهوم انسان خوب و انسان بد به جز در مواردی معدود مصداق چندان روشنی ندارد و غالب افرادی که در زندگی روزمره با انها سر و کار داريم جايی در ميان اين دو حد نهايی قرار می گيرند.و درست به همين دليل است که مدت هاست تقسيم بندی خودم را از آدمهای پيرامونم به جای دو تعريف به نسبت کلی آدم خوب و آدم بد به دو تعريف مشخص تر آدمهايی که می پسندم و ادمهايی که نمی پسندم تبديل کرده ام.
اما در مورد تفاوت ها ،اين تفاوت ها همانطور که اشاره کردم حداقل در مورد عقايد شخصی گاه به گونه ای عميق است که ناديده گرفتن انها به هيچ طريقی ا مکان پذيرنيست .پس تنها سه راه می ماند ،اولين راه تلاش در جهت تغيير يا تعديل اين تفاوت ها ست به سمت و سو و به حالتي که دوست داريم که در اکثر موارد نه تنها مفيد و موثرنيست بلکه غالبا نتيجه عکس هم می دهد و اصولا قرار گرفتن هر فرد عادی در مقام يک مصلح اجتماعی خود محل ترديد است.دومين راه تلاش در جهت قبول افراد با تمام تفاوتهای آنها و سعی در جهت احترام گذاشتن و يا حداقل تحمل اين تفاوت هاست که در عمل بسيار دشوارتر از چيزيست که به نظر می رسد و راه سوم عبور کردن از کنار افراديست که باعث رنج و آزار ما می شوند و به هيچ عنوان قادر به تحمل انها نيستيم.من هر چند که در انجام ندادن اولين راه و انجام دادن دومين راه چندان موفق نبوده ام ولی حداقل پس از مدت ها تا حد زيادی به انجام سومين راه عادت کرده ام و کمترين نفعی که از اين راه نصيبم شده است رها بودن و خالی شدن از بسياری از دلتنگی ها و نفرت هاست.هر نفرت و ناراحتی ناگزير بخشی از فکر،قلب و انرژی من را ناجوانمردانه اشغال می کند که در غير اين صورت اين فضای خالی را صرف امور بهتری خواهم کرد.


تصوير امشب: به همه چيز عادت کرده ام به جز دو چيز ....خودم و يونوليت


رابطه يونوليتی
به ياد ندارم که از نظر ترتيب زمانی کدام درست تر است يعنی خاطرم نيست که اول از اسماعيل متنفر شدم و بعد از آن از يونوليت يا اينکه اول از يونوليت متنفر شدم و بعد از آن از اسماعيل.الان که دوباره فکر می کنم می بينم که تفاوت چندانی هم نمی کند و به هر صورت من از هر دو آنها متنفر بوده ام.در واقع هنوز هم که هنوز است به آن صدای لعنتی و به اين نفرت بی دليل از يونوليت عادت نکرده ام و از دست زدن و لمس کردن اين جسم سفيد رنگ بيزارم.
قبول می کنم که آن روز به خاطر پنچر شدن دوچرخه ام زياد سر حال نبودم و شايد هم کمی زود عصبانی شدم ولی به هر صورت اسماعيل هم بی تقصير نبود و نبايد آن تکه يونوليت لعنتی را روی ديوار سيمانی خانه سرگرد خادمی می کشيد .مطمئنم که صد بار به او گفته بودم که از آن صدای قيژ قيژ لعنتی متنفرم.بله مطمئنم، کاملا مطمئنم که گفته بودم و اين کار او کاملا عمدی بود.هنوز هم لبخندهای موذيانه او را فراموش نکرده ام که با هر بار کشيدن آن تکه يونوليت روی ديوار آهسته مکث می کرد و دزدکی و از زير چشم به من خيره می شد تا خوب از ديدن قيافه من لذت ببرد.
چيز زياد ديگری به خاطرم نمانده است به جز بالا رفتن مشتم و نعره اسماعيل و آن دو روز تعطيل که از ترس پدرم هنوز غروب نشده خودم را در اتاق پشتی به خواب می زدم.


EASTERN