شرقی

Navigation
main page
archive
mail
Links
fasl
blogger
در زمانه ما انسان از هر خمیره ای که بود یکی از این سه بود: ظالم، خائن و یا زندانی
-پوشکین


* پسر بچه خودش را از بالای تپه پرتاب می کند و غلت زنان از روی چمنها پایین می آید. مردی که باید پدرش باشد پایین تپه منتظر ایستاده و قبل از اینکه پسر بچه به درختچه های پایین تپه برسد او را می گیرد. هر دو می خندند.

* شب است. پنجره ها را باز می کنم. یک مگس خشک شده کنار پرده ها می افتد. کریستینا می گوید : سیبری که بودم همیشه پیدا شدن اولین مگس را جشن می گرفتم چون علامت رسیدن بهار بود. هوای سرد بیرون به درون اتاق هجوم می آورد. پنجره ها را می بندم و سر میز شام بر می گردم.

*آنا پوگاچوا می خواند و کریستینا آهسته آهنگ را ترجمه می کند.
Beautifully you came to my life and beautifully you left it. Everything was just beautiful"

* خودم را می بینم که دوباره پایین همان تپه ایستاده ام و قدمهای کوچک خود را می شمرم. دستهای اطمینان بخش سالهاست که گم شده اند و کسان دیگری منتظر دستان من اند. آهنگی که گوش می کردیم به پایان رسیده و تنها نگاه نگران کریستیناست که صورتم را در جستجوی نشانه ای از اندوه می کاود.


Harold Pinter: Art, Truth & Politics
Nobel Lecture
December 7, 2005



: In 1958 I wrote the following *
‘There are no hard distinctions between what is real and what is unreal, nor between what is true and what is false. A thing is not necessarily either true or false; it can be both true and false.’I believe that these assertions still make sense and do still apply to the exploration of reality through art. So as a writer I stand by them but as a citizen I cannot. As a citizen I must ask: What is true? What is false

When we look into a mirror we think the image that confronts us is accurate. But move a millimetre and the image changes. We are actually looking at a never-ending range of reflections. But sometimes a writer has to smash the mirror – for it is on the other side of that mirror that the truth stares at us. I believe that despite the enormous odds which exist, unflinching, unswerving, fierce intellectual determination, as citizens, to define the real truth of our lives and our societies is a crucial obligation which devolves upon us all. It is in fact mandatory. If such a determination is not embodied in our political vision we have no hope of restoring what is so nearly lost to us – the dignity of man.

video


* Just a photo


* Science in Iran

* ?An Islamic Sience Revolution

(: Just wanted to share it with you guys


ماشينها از سر و كول ادم بالا مي روند. آدمها همه در حال دويدن اند ولي زندگي همچنان كند است. گرماي اواسط روز آدم را برشته مي كند و زندگي به آرامي از روي آسفالت داغ خيابانها بخار مي شود و به هوا مي رود. آمده ايم كه لواشك و بلال بخوريم و بحث سياسي بكنيم. وبا و احمدي نژاد بحث روز است. آدمهايي كه دوست دارم عجب حالي مي دهند. گاهي به آدم هايي برمي خورم كه دوست ندارم . گاهي مجبورم به آدم هايي كه دوست ندارم سلام بكنم. آنطرف آب كه بودم سلام نمي دادم. اصلا سلام دادن درست است يا سلام كردن. چند نفري كه مي شناختم يكشبه پولدار شده اند. چند نفري ازدواج كرده اند. چند نفري طلاق گرفته اند. چند نفري سياه شده اند. چند نفري كه چه عرض كنم همه هم از دم چاق شده اند. فهميده ام كه پشتم به جاي محكمي بند است. اين يكي را يك راننده تاكسي مي گفت. همينطور كه با من حرف مي زند چاي ليواني كنار دستش را هورت بالا مي كشيد و از ميان آدمها و ماشينها ويراژ مي داد. اين ماهواره هاي رنگ و وارنگ كولاك كرده اند. مانتوهاي سبز روشن زيباست. آب طالبي خنك ليواني يك دلار كاناداست. مملكت ارزاني است. اين يكي را هم همان راننده تاكسي به مسخره مي گفت و پشت بندش چه چه مي زد. دست محبت همچنان گرم است آنقدر گرم كه گاهي حتي پيراهن خيست را هم اتو مي زند. آدمي كه معدل ديپلمش 19.88 است چرا بايد افسردگي بگيرد؟ كسي كه كار و زندگي خوبي دارد چرا به فكر خارج رفتن است؟ پاشنه كفشي كه يك هفته است خريده ام چرا بايد جدا شود؟ اصلا جواب مادر حسن را چه كسي ميدهد. حسن خوش تيپ است. حسن جوان است. حسن بيكار است. چرا هر چيزي كه از انطرف اورده ام اينجا هم پيدا مي شود. چرا دروغ مي گوييم آن هم جايي كه حاجتي به دروغ گفتن نيست. چرا پانصد تومان اضافه مي گيري وقتي كه متوجه مي شوي از خارج آمده ام. اي راننده تاكسي كه نيم ساعتي با من گپ زدي با تو سخن مي گويم. اي دست گرم محبت كه دوباره پيراهن مرا اتو مي زني شايد ناخواسته مرا به تنبلي عادت مي دهي. من از خارج آمده ام. من درس مي خوانم. من خواستم كه بروم. من خواستم كه بروم. من خواستم كه بروم. پس چرا اين جمله را بارها تكرار مي كنم. پس چرا به از دست دادنت فكر مي كنم. اي مردي كه به زنجير گردن من زل زده اي. باور كن كه اين فقط يك زنجير است. نوستالژي يعني چه؟ نوستالژي يعني يك آدامس باد كنكي كه گاهي انرا مي جوي .گاهي آنرا باد مي كني و عاقبت در گوشه خياباني آنرا تف مي كني. مرجان گيتار مي زند. مرجان مي خواند. مرا ياد تمام چيزهايي مي اندازد كه دوست دارم. و من مي بينم كه آينه ها پير مي شوند. و آينه ها پير مي شوند. و آينه ها پير مي شوند.


روز سی و ششم:
بلوغ احساسی:
گاهی از اوقات فکر می کنم که زندگی برای این آدمها بین دو خط راست جریان دارد. اوج و فرودها دامنه زیادی ندارد. آدمها به طور معمول زیاد پر حرفی نمی کنند و مثل ما زیاد ذوق زده، هیجان زده و یا احساساتی نمی شوند. همین هم هست که خیلی از وقتها حوصله آدم را سر می برند. البته در محدوده دوستی مشکل زیادی ایجاد نمی کند و بعد از مدتی هردو طرف به این قالبهای متفاوت عادت می کنند. در محدوده روابط احساسی داستان کمی فرق می کند. اوج و فرودهای ما همیشه شدیدتر است. خودمان هم ار این بالا و پایین شدن لذت می بریم انگار که آن کودک بازیگوش روحمان قصد پیر شدن ندارد. کمی که با خودت صادق می شوی می بینی که این روح همیشه در تو بوده و فقط مجال و فرصتی برای ظهور نداشته است. دیدن یک زن چهل ساله عاشق زیباست. عشق همیشه زیباست. چیزی که به ذهن انسان تلنگر می زند دیدن این حقیقت است که این زن زیبا در حال تجربه دلهره ها و باید ها و نبایدهایی هست که باید سالها پیش و در سن نوجوانی تجربه می کرد. آن وقت هست که کمی در نامیدن خودت به عنوان خونگرم و سرزنده شک می کنی. کودک بازیگوش روحمان همیشه کودک خواهد ماند چون هرگز فضایی برای بالغ شدن نداشته است.


روز سی و هفتم:
she wanna live proud, which way is that
مرد مست است اصلا طرف صحبتش هم معلوم نیست. هر از چندگاهی لبخندی می زند و جمله بالا را تکرار می کند. تابستان زیباست و کسی حوصله شنیدن هذیانهای یک آدم الکلی را ندارد.
* زندگی کردن با غرور ممکن نیست. با شرف چرا ولی با غرور ممکن نیست. تابستان زیباست و کسی جرات جواب دادن ندارد.


* یکی از بچه ها کاغذ پاره های world vision را گوشه و کنار خانه پیدا می کند. می گوید شما ایرانیها چقدر علاقه به این کارها دارید. ظاهرا شاگردی دارد که برای world vision کار می کند. به خودم که نگاه می کنم می بینم که در این گوشه خاک هم هر چیزی که رگه ای از ایثار داشته باشد باعث ستایش من می شود. این ستایش گاهی از اوقات باعث وحشت من می شود. بخشش گاهی پاسخ طبیعی انسانی هست که ندارد. انسانی که از آنچه که خواسته و نداشته می بخشد.

* با یک مرد اتریشی آشنا می شویم. می پرسد اهل کجا هستید. می گوییم ایران. می خندد و می گوید :
I know you bastards. اینbastards آخری را بین خنده و شوخی می گوید طوری که ناراحت نشویم. می گوید من از شما داستانها دارم. ظاهرا یک مدتی برای چند ایرانی خرپول در آمریکا کار کرده است. مضمون داستانها هم حقه بازی و مثلا خنجر زدن از پشت است. رفیقم می گوید: It's business man. مرد سری تکان می دهد و می گوید: Yeah but why so mean

* این فیلم اسکندر هم باعث ناراحتی عده ای شده است. من یکی فیلم را ندیده ام پس نظری در مورد فیلم نمی دهم. چیزی که نباید فراموش کنیم این است که قبل از اسکندر این خشایارشا بود که اتن را به اتش کشید. ایرانیان قدیم هم مسلما سربازان و کشورگشایان قابلی بوده اند ولی دانشمند و فیلسوف و تاریخ نگار نبوده اند یا اگر هم بوده اند در مقایسه با یونان قدیم تعداد آنها اندک بوده است. به ایران قبل از اسلام که نگاه می کنم یک بزرگمهر حکیم داشته ایم و اسمی هم از جندی شاپور مانده است. اگر از این نظر با یونان مقایسه کنیم مسلما لنگ می زنیم!


وقتی ایران بودم فکر می کردم که انسانی عادی هستم که در شرایط غیرعادی قرار گرفته است. اینجا که هستم فکر می کنم که انسانی غیرعادی هستم که در شرایط عادی قرار گرفته است.

جغرافیا بهانه است و ذهن انسانی همیشه درگیر ناداشته هاست. پویایی برخلاف چیری که به نظر می رسد بیشتر زاییده میل به اثرگذاری هست تا اثرپذیری. اثرپذیری ناشی از ادراک ما از هستی است و حرکتی هست از کل به جزء. اثرگذاری ناشی از ادراک ما از خود ماست و حرکتی هست از جزء به کل. در جامعه ای که روح تو بیشتر اثرپذیر است تا اثرگذار پاره های از بودن تو همیشه در تبعید است. تفکری که ناخواسته با پس ضربه های جامعه ای که به راه خود می رود به حاشیه رانده می شود.


فقط یک نگاه:

حداقل از نگاه برنامه های تلویزیونی آدمهای جالب اینجا به دو دسته کلی تقسیم می شوند cool و tough . تصاویری هستند که به نوعی تبلیغ می شوند. چند روز پیش با یکی از کانادایی ها در مورد هاکی صحبت می کردیم. صحبت کشید به کتک کاری داخل زمین که هر از چند گاهی اتفاق می افتد. می گفت طرفداران هاکی غالبا از این صحنه ها ناراحت نمی شوند. به نوعی نماد tough بودن هم هست. بعضی از آدمهایی هم که می بینم غالبا چنین حسی به من می دهند که گرفتار این نشئه اند. معمولا هم وقع زیادی به اتفاقاتی که در اطرافشان می گذرد نمی گذارند. کمی که دقیق تر نگاه کنیم می بینیم که این تصویر محبوب در سیاست و هنر هم هست. در دانشگاه هم از این آدمها هست. برخوردی هم در گذشته با یکی از آنها داشتم که چندان دوستانه نبود. ربط زیادی به خارجی بودن یا نبودن ندارد بیشتر شبیه یک الگوی رفتاری هست. چیزی شبیه تصویر انسان شاعر پیشه که از جمله تصاویر آشنای ماست. برای ما که زندگی مان از اول سر ناسازگاری داشته تصویر دومی آشناتر است. شاید این تمایل ذاتی ما به شاعرپیشه گی هم گریزی باشد از سختی و خشونتی که بخشی ناگزیر از زندگی ما بوده و هست.



بودای من:

به توازن فکر می کنم و به کفه های نامتعادلی که در برابر هم می لغزند. به حرکت فکر می کنم و به زوال و به بلورهایی که در لحظه تکامل خود متلاشی می شوند. به دیدن فکر می کنم و به شفافیت و به لکه های روی شیشه که خود را به هر واقعیتی زیبا در ورای خود پیوند می زنند. به دیوارها فکر می کنم و به توهم وبه مه و دوباره به همان دیوارها که چین می خورند. بودای من از خیابان خسته گان می گذرد. پنجره ها بسته اند و درختان کاغذی سجده کرده اند. بودای من گاهی به شکل ابر است سخاوتمند و کریم. بودای من گاهی به شکل رود است جاری و روان. بودای من گاهی به شکل سنگ است محکم و سخت. بودای من غرق تفکر است و حقیقت زنبوریست که آرامش او را به هم می زند.


روزی پرنده بودم:
 
* برای یک گروه از بچه های سرخپوست صحبت می کنیم. اول صبح است و هنوز قیافه بچه ها کمی خواب آلود است.  تا نوبت صحبت کردن من هم چهل و پنج دقیقه باقی هست می روم و روی یکی از صندلی های خالی ته کلاس ولو می شوم. یک پرنده اندازه گنجشکهای خودمان ولی خیلی رنگ وارنگ تر از آن لبه پنجره نشسته و هی این طرف و آن طرف می پرد. بچه ها هم کم کم خواب از سرشان پریده و از سر و کول همدیگر بالا می روند. کلاس خشک و دلمرده انگار زنده شده است. پرنده کوچک مدتی هست که پرواز کرده  و من فکر می کنم که شاید همه ما روزی پرنده بودیم. 

  * برف بود  و سرما و در حیاط خانه ما هنوز زمستان بود. زندگی ردیف جای پاهایی بود که از کناره پله ها شروع شده و تا کناره در ورودی خانه می رفت.  زیر زمین بزرگی داشتیم که من آنجا کنار گونی های پیاز و سیب زمینی و کپه ی زغال و بطریهای ویشنوتکای پدرم کتاب می خواندم. پنجره ها رو به آفتاب بود و من بهار نورسی را می دیدم که در قامت درخت سیب حیاط استخوان ترکانده بود. هر چه بود ولع خواندن بود. در آن کساد بازار آن روزها که نه خبری از اینترنت بود و نه نشانی از ماهواره به گمانم چاره دیگری هم نبود. مجله هایی را پیدا کرده بودم که یک نفر زیر شکلهای آن را به اسم ما امضا می زد. از اینکه کسی هم اسم ما پیدا شده است خوشحال نبودم. مرد بالاخره یک روز خسته و هراسان از راه رسید غریبه نبود. چند وقتی خانه ما مخفی شد و آبها که از آسیاب افتاد دوباره رفت. الان گوشه ای از تهران بزرگ دوشیفته کار می کند و قسط خانه می دهد. نماز خواندن را همان روزها از پدرم یاد گرفتم. بعدها که بزرگتر شدم چم و خم مشروب خوردن را هم برایم توضیح داد. به جز یکبار و یک گیلاس کوچک در یک عروسی هیچوقت جلوی پدرم مشروب نخوردم. بعضی از اصول همیشه اصول بود!. یک روز می آمدم و می گفتم خدا هست. یک روز دیگر می آمدم و می گفتم خدایی نیست. شاید خاصیت آن خاک است که بچه ها زودتر از آنچه که باید بزرگ می شوند. برای پدرم هر دو انتخاب من بود. به گمانم به آن مرد مدیونم.
 
 * دیشب اینجا مراسم آتش بازی بود. ماه هم کامل و زیبا در طرف دیگر آسمان بود. آتش بازی که باشد دیگر کسی به ماه نگاه نمی کند. امروز هم کسی سرشاخه های کاج جلوی پنجره را اره کرده است. شاخه ها نباید نرده های ایوان را لمس کنند. از نظر قانونی ممنوع است. یک بطری ودکا از یخچال خانه برمی دارم. ماه همیشه زیبای من دورتر از سرشاخه های بریده کاج است. به ایوان می روم و می نوشم به سلامتی ماه.


راه:
باید زندگی کرد و بنده نبود. حتی اگر در این رهایی فضیلتی نبینیم باز باید بپذیریم که حقیقتی نزدیکتر به روح آدمیست. در جامعه ای که بخش بزرگی از ساز و کار آن در گرو گرفتن روح آزادگی از توست انسان بودن و انسان ماندن یک تلاش هر روزه هست. حکومتهای دیکتاتوری انسانی به غایت حقیر می خواهند. اصلا بقای چنین سیستمی در گرو تربیت چنان انسانهاییست. هم و غم آن در جهت کشتن روح سربلندی در توست. در جهت شکستن توست تا به تو که انسانی و می خواهی که انسان بمانی ثابت کند که کسی نیستی. به حقارت کشاندن یک انسان در مناسبات روزمره اجتماعی مقدمه ای در به زوال کشاندن روح اوست.  مقصرین از کوچک و بزرگ فراموش می شوند و هرگز کسی به خاطر این جنایت رسمی محاکمه نمی شود. 


استادان و دانشجویان تحصیلات تکمیلی دانشکده ما یک ایمیل مشترک دارند که از آن معمولا از آن برای مسایل کاری استفاده می شود. یعنی نامه هایی که به آن آدرس فرستاده می شود مربوط به مطالبی هست که باید به اطلاع عموم برسد. تنها آدمی که وقعی به این قانون نمی گذارد جکی چو است. یعنی هر چه که عشقش بکشد برای همه پست می کند. اوایل کار داد چند نفری از استادها درآمده بود ولی فکر کنم دیگر همه به این نامه ها عادت کرده اند. اسم باحالی هم روی این نامه ها گذاشته اند "JackSpam". من از این جک اسپم آخری خوشم آمد چون موقعی به دستم رسید که مشغول محاسبه برای نحوه چپاندن یک فیل به داخل یخچال بودم. همینطوری که فرستاده کپی می کنم خودتان بخوانید :
So u think u r smart....
(hey I got nuttin better to do this early in da morning)
---------- Forwarded message ----------
Date: Sun, 18 Jul 2004 00:19:19 -0700
Subject: Animal Quiz
> The following short quiz consists of 4 questions and will tell you
whether you are qualified to be a " professional ." Scroll down for each answer. The questions are NOT that difficult.
> How do you put a giraffe into a refrigerator

>
> The correct answer is: Open the refrigerator, put in the giraffe, and close the door. This question tests whether you tend to do simple things in an overly complicated way.
>
> How do you put an elephant into a refrigerator
>
> Did you say, " Open the refrigerator, put in the elephant, and close the refrigerator? " (Wrong Answer) Correct Answer: Open the refrigerator, take out the giraffe, put in the elephant and close the door. This tests your ability to think through the repercussions of your previous actions.
>
> The King of the Forest is hosting an animal conference. All the animals attend except one. Which animal does not attend
>
> Correct Answer: The Elephant. The elephant is in the refrigerator. You just put him in there. This tests your memory. OK, even if you did >not answer the first three questions correctly, you still have one more chance to show your true abilities. 
> There is a river you must cross but it is inhabited by crocodiles. How do you manage it
>
> Correct Answer: You swim across. All the crocodiles are attending the Animal Meeting. This tests whether you learn quickly from your mistakes.
>
> According to Anderson Consulting Worldwide, around 90% of the professionals they tested got all questions wrong. But many preschoolers got several correct answers. Anderson Consulting says this conclusively disproves the theory that most professionals have the  brains of a four year old. 


Traditional Russian Folk dances
 
Korobushka or Korobeiniki or The Peddlers or Peddler Box or Korobochka: This lyric folk song and dance has been a Russian favorite for 150 years. A countryside peddler has a basket filled with attractive prints and brocades. At first-sight he falls in love with a pleasant girl. He is ready to lay at her feet all his worldly goods for a glance from her dark eyes and a kiss from her ruby-red-lips. Lyrics are by the great poet N. Nekrasov.
 
Korobeiniki.mpeg video file 13107200 KB
 http://www.barynya.com/video/Korobeiniki.mpeg
 
"Wild Strawberry" Kuban River Cossack's song and dance. 
Zemlyanichka-yagodka.mpeg video file 7749636 KB
http://www.barynya.com/video/Zemlyanichka_Yagodka.mpeg
 
Main page
http://www.barynya.com/dances.stm


زمانی بود که از آنچه که رنگ عادت داشت فراری بودم ولی نمی توانستم. زمانه ای رسید که برای آنچه که رنگ عادت به خود بگیرد آغوش باز می کنم ولی نمی توانم. حس تعلق در جایی پشت زمان و مکان گم شده است.



Dont show weakness

پذیرفتن انتقاد یک داستان است و انتقاد از خود یک داستان دیگر. چه دوست داشته باشیم و چه دوست نداشته باشیم این دومی در این گوشه خاک بیشتر به معنی تزلزل است.



The very first thing that I learned in life was to accept the responsibility of my deeds

از قول جان (استادم)


هیچ انسانی آزاد به دنیا نمی آید. رهایی موهبتی هست که به خاطر آن تلاش می کنیم.


از میان ملیتهای مختلفی که اینجا دیده ام کمتر ملتی را به خاطر می آورم که به اندازه ما اسیر گذشته باشد. از اسپانیایی و یونانی و ایتالیایی بگیر تا چینی و هندی و دیگران که بسیار کمتر از ما از گذشته حرف می زنند.. عجیب هست که گذشته ای هم که از آن صحبت می کنیم و یا به نمایش می گذاریم معمولا به دوری صد سال یا دویست سال و یا سیصد سال پیش نیست. این گذشته بوده و هست ولی زیبا نیست. گذشته ای که غالبا دوست داریم دو هزار و پانصد سال دورتر از ماست و ظاهرا طول آن بسیار فربه تر از عرض آن است. این گذشته برای من سرمست شده از افتخارات تاریخی چراغ راه آینده نیست بلکه بیشتر بهانه و محملی هست برای فرار از آینده ای که سهمی در آن ندارم. باید اعتراف کنم که سالهاست که شنیدن افتخارات تاریخی مرا به وجد نمی آورد. اصلا مدتهاست که هر افتخاری را در وجود خود انکار می کنم.از نگاه من جهان سومی، آن یگانه دارایی ما که صاحبی ندارد نه کوهی از افتخار بلکه بار بزرگی از تحقیر است وآنچه که جامعه ما نیاز دارد انسانهایی هست که بخشی از این تحقیر را به گرده بگیرند.


EASTERN