شرقی

Navigation
main page
archive
mail
Links
fasl
blogger
الوداع يولداشلار:
در گير و دار ايجاد تغييراتي در زندگيم هستم و متاسفانه ديگر فرصت و مجالي برای نوشتن نخواهم داشت. از مدت ها قبل مجبور به انتخاب بين "خواندن" و "نوشتن" بودم و بالاخره مجبور شدم که اولي را انتخاب کنم. رفتن من هيچ ربطي به بحث های بين وبلاگي ندارد چون پوستم کلفت تر از اين حرف هاست. ننوشتن من تنها و تنها يک دليل دارد که آن هم مشکل همه مردم جهان است يعني کمبود و نارسايی مزمن وقت. البته جای چندان دوری نمي روم و همچنان اين دور و ور ها خواهم بود و گاهي سرکي به وبلاگهای شما خواهم کشيد .
اين دم آخری دوست دارم يک فيلم هندی اجرا کنم و در پايان هم دو کلمه ذکر مصيبت بگويم و بروم. واقعيت اين است که من اکثر شما را مي شناسم چون هشت نه ماه شمسي قمری در خانه شما پلکيده ام. با شما خنديده ام، با شما گريه کرده ام، با شما شعر گفته ام و عاشق شده ام ، با شما ودکا خورده ام و بدمستي کرده ام (و البته صبح فردا در خانه خدا توبه کرده ام) ، با شما مبارزه کرده ام، با شما زندان رفته ام، با شما فيلم سکسي تماشا کرده ام و حتي گاهي بعضي از شما را تا داخل رختخوابتان هم بدرقه کرده ام. روزهای بوده است که از ته دل آرزو کرده ام بغلتان کنم و ببوسمتان و روزهای بوده است که از ته دل هوس کرده ام يک مشت و اردنگي جانانه بدرقه راهتان کنم. کوچک و بزرگ هم ندارد و چندان فرقي نمي کند که از جماعت شلوار پوشانيد يا از طايفه دامن پوشان. اگر هم احيانا از جماعتي بد سليقه ای بوده ايد که از شکل و شمايل من خوشتان مي آمده است شما را به تعداد شماره کنتورتان قسم مي دهم که برايم سوگنامه ننويسيد ونامه ای نفرستيد چون دوست ندارم مجبور به نوشتن شوم و باری به هر جهت و از سر اجبار بنويسم.
متاسفانه يا خوشبختانه دلم برای همه شما تنگ خواهد شد و اين جمله آخری را با تمام صداقتم گفتم. اگر مردی مانند من فقط يک روز و يک لحظه در عمر خود صادق بوده باشد امروز همان روز و اين لحظه همان لحظه است..


پاسخ اقای نوش آذر به نوشته من را مي توانيد در اينجا بخوانيد. من آنچه را که بايد مي گفتم گفته ام و تمايل ندارم که چيز ديگری در اين رابطه بنويسم. مطمئنم که خوانندگان هوشمند وبلاگها تمام نوشته های من و ديگران را با دقت خوانده اند و در محک عقل و انصاف خود سنجيده اند. پس نيازی به تکرار حرفهای گفته شده نمي بينم.


در جواب آقای نوش آذر:
ممنونم از پاسخي که داده ايد . آقای نوش آذر چيزی که شما نوشته ايد نه نشانگر لنگي صمد است و نه نشانگر لنگي جنبش چپ بلکه بيشتر نشانگر لنگي متني است که بين يک متن انتقادی و يک متن توهين آميز معلق است. نوشته ايد لنگي صمد لنگي جنبش چپ است. درست است که اين نسل با ادبيات ديگری بزرگ شده است و در خزان جنبش های چپ باليده است ولي فراموش نکنيد که صمد برای آنها نمونه يک معلم ، نويسنده و يک انسان صادق است. قبول کنيد که اين مرد تنها در آن سالهای خاکستری و در روستاهای مانند آخيرجان و قدجهان توانست و ديگران به ضرب و زور اينترنت و سياسي بازی و تعريف همخوابگي و هزار راه و روش ديگر نتوانستند.اجازه بدهيد کمي صريحتر باشم ...با مرگ اينترنت بسياری از شما در حافظه من خواهيد مرد در صورتي که صمد همچنان زنده خواهد ماند.
اگر هم که قصد نقد و انتقاد جنبش چپ را داريد که آدمهای شاخص تر و تاثيرگذارتر و دم دست تری سراغ داريد ،چرا صمد؟. از قهرمان و اسطوره گفته ايد. اينها بيشتر بازی با کلمات است بگوييد چهره بگوييد الگو بگوييد جرقه مي بينيد که فرق زيادی نمي کند . با قهرمان شکني خود به دنبال چه هستيد؟ اين افراد را چه قهرمان بناميم و چه نناميم از ديگران فراتر رفته اند و کسي منکر ضعف های آنها نيست. اصلا گيرم که همه را شکستيد چه بنا مي کنيد.يک ابر انسان ؟ يک موجود فرا زميني؟ يا باز دوباره مي چسبيم به همان کلمه دستمالي شده "مردم".
من با نقد مخالف نيستم.با باز خواني گذشته مخالف نيستم. با جايگزيني نگاه منصفانه به جای شيفتگي بي منطق مخالف نيستم ولي با مثله کردن ديگران مخالفم. با بزرگ کردن آن پای لنگ و فراموشي آن پای راهوار مخالفم. آقای نوش آذر من شناگر اين آب خرد نيستم، شما هم نيستيد پس بهتر است به کار ديگری بپردازيم و به فهم و شعور خوانندگانمان احترام بگذاريم.

از صراحت خودم معذرت نمي خواهم چون برای شما و ديگران نيز چنين حقي قائلم.


چون در نوشته ام اسمي هم از آقای سردوزامي برده بودم از ايشان خواستم که اگر حرف و سخني دارند برايم بفرستند. در اين مورد مطلبي در وبلاگشان قرار داده اند و انصاف اين است که حرف و صحبت او را هم بشنويم. در اين مورد قصد نوشتن هيچ توضيح و حاشيه ديگری ندارم. قضاوت هم نمي کنم فقط مايلم بگويم که برای من اين سرزمين مساوی "سرزمين جاکش ها" نيست.
*******************************************************************
آقای نوش آذر هم پاسخي داده اند که جای بحث و تعمق بسيار دارد و در مورد آن خواهم نوشت. تا آنجا که مي دانم دوستان خوبم ليلای ليلي و علي شوريده و قاصدک و فروغ هم در اين مورد نوشته اند.
نيازی به گفتن اين مطلب نمي بينم که با مطرح کردن اين قضيه به دنبال گدايی کليک و گدايی محبت نيستم. من به دلايل زيادی به اين قضيه علاقمندم و فعلا به گفتن اين جمله بسنده مي کنم که برای من پاسداشت صمد فقط پاسداشت يک خاطره مبهم از کودکي نيست و ديگر اينکه هر کاری چه نقد باشد و چه هنجارشکني و چه قهرمان زدايی اصول، مقدمات و لوازمي دارد که متاسفانه در اکثر موارد خواسته يا ناخواسته از آن غفلت مي کنيم.
حاصل اين صحبتهای پراکنده هر چه که باشد حداقل تکليف من يکي را با بعضي از چيزها مشخص خواهد کرد.


خطاب به شما مي نويسم آقای حسين نوش آذر:
کاش آن نوشته آخر آقای سردوزامي نبود ، چون راحت تر از اين با شما صحبت مي کردم . من نه نان از کسي قرض گرفته ام و نه زير علم کسي رفته ام و نه به آنچه بين شما و آقای سردوزامي گذشته است علاقمندم. پس اگر مي نويسم نه از روی حب علي است و نه از بغض معاويه . اتفاقا من به نوشته های آقای قاسمي هم علاقمندم و آن را دنبال مي کنم. اين ها را بايد مي نوشتم تا حساب خودم را از يار و يارکشي های روشنفکرانه و شائبه نوچه بازی و نوچه پروری جدا کرده باشم و اما در مورد صمد :
اين بار که تهران تشريف آورديد يک دوری در خيابانهای تهران بزنيد و يقه چند جوان بيست تا سي و چند ساله را بگيريد و در مورد اين مرد لنگ و قد و بي بته سوال کنيد. فکر مي کنم کلمات و نظر آنها مانند شما توهين آميز نباشد. شايد فراموش کرده ايد که ارزش اين مرد به خاطر خفه شدن يا نشدنش در رود ارس نيست بلکه بسته به زندگي او و يادگارهاييست که از خود به جا گذاشته است. راستي ديگراني هم در اين وادی بوده اند چرا مردم اسمي از انان نمي برند؟ چرا مردم آنها را به حافظه شان نسپرده اند. همه مردم که چپ و سياسي و نويسنده و روشنفکر نيستند. از شما مي پرسم آقای نوش آذر ..آيا بجز لنگ بودن صمد چيز ديگری در اين مرد نديده ايد و سراغ نداريد.
و اما در مورد هموطنانتان:
اين جماعت بي بته،قهرمان دوست، حقير نگهداشته شده، لوطي باز همان جماعت ايراني هستند که برای آنها مي نويسيد. آقای سردوزامي شما هم بشنويد چون در مورد همان جاکش هايی صحبت مي کنم که هر از چند گاهي از آنان اسم مي بريد. اگر اين جماعت ايراني جاکش و بي بته و حقيرند پس من و شما ديگران که از آنها اسم مي بريم يا برای آنها مي نويسيم و از آنان دم مي زنيم صد مرتبه از آنها جاکش تر و بي بته تر و حقيرتريم.
جماعت روشنفکر نويسنده ، حداقل به شکمي که از آن زاييده شده ايد احترام بگذاريد چون اين کمترين حق شناسي شماست.


نه:
در کشور تبليغات، يک مرد هر که مي خواهد باشد و هر قدر حقير و ناچيز باشد، همينکه با مغز خودش فکر کرد نظم عمومي را به خطر خواهد انداخت. خروارها کتاب چاپ شده شعارهای رژيم حاکم رامنتشر مي کنند، هزارها بلندگو و صدها هزار اعلاميه و اوراق تبليغاتي که مجانا توزيع مي شود، گروه گروه ناطق و واعظ که در همه ميدانهای عمومي و چهار راه ها خطابه مي خوانند، هزاران کشيش که از فراز منبر خود همان شعارها را تکرار مي کنند به حدی که همه ذله مي شوند و سرسام مي گيرند. در اين ميان کافي است يک مرد حقير،يک موجود تنها و ضعيف بگويد نه و به گوش نفر بغل دستي خود زمزمه کند که نه و يا شب هنگام روی ديوار بنويسد نه تا نظم عمومي به خطر بيفتد.
دخترک مي پرسد :
-و اگر آن مرد را دستگير بکنند و بکشند چه؟
-کشتن مردی که نه مي گويد کار خطرناکي است چون بعيد نيست جسدش نيز با همان اصرار و سماجت که بعضي جنازه ها دارند آهسته تکرار کند..نه!نه!نه!نه! آن وقت چطور مي توانند جسدی را خفه کنند؟
پيش تر از اين هم گفته بودم که نان و شراب سيلونه يکي از اثرگذارترين کتابهای دوره نوجواني من بوده است. حال که از صمد و دوران کودکي و نوجواني خود صحبت کرده ام حيفم آمد که دوباره بخشي از اين کتاب را در اينجا قرار ندهم.


برای صمد بهرنگي:
صمد من به تو مديونم . به خاطر اولدوز، به خاطر ياشار،به خاطر کلاغها و به خاطر تمام آن بيست و چهار ساعت هايی که در خواب و بيداری سپری کرده ام. من از آراز گذشته ام و مي دانم که غوطه زدن در آن کار هر کسي نيست. من سوار آن ميني بوس های لکنته شده ام و از آن گردنه ها و جاده های خاکي گذشته ام و مي دانم که يازده سال مسافرت در اين جاده ها يعني چه. من آن بخاری های بزرگ اهني و فانوس های نفتي فکسني را ديده ام و مي دانم که دست گرفتن قلم و نوشتن در آن سرمای استخوان سوز چه پدری از ادم در مي آورد. من گوشهای بريده و چشمهای خون گرفته سگهای روستا را ديده ام و از ترس به خودم لرزيده ام. من آن اتاقک های نمور و دارهای قالي را ديده ام و شنيده ام که آن بچه ها چطور با ضربه های دفه هايشان دم مي گيرند و مي خوانند. صمد من اين ها را فقط ديده ام و گذشته ام ولي تو با آنها زندگي کرده ای.
جايی خواندم که زمان تو سپری شده است و متعلق به گذشته ای. جايی خواندم که داستان نويسي بلد نبوده ای. ولي صمد من با تو و قهرمان هايت زندگي کرده ام. ذره ذره به من آموخته ای که فکر کنم و آموخته ای که نسبت به مردمي که در ميان آنها زاده شده ام و فرهنگي که از آن تغذيه کرده ام بي تفاوت نباشم. همين قدر هم برای اين کودک ديروز کافي است و فراموشت نمي کند.


گزيده ای کوتاه از آخرين مصاحبه دکتر مصطفي رحيمي:
س:فکر مي کنيد اگر در دنيای امروز که بنا به سنت آن را دوران پست مدرنيسم مي دانند قرار باشد روشنفکری پيدا شود بايد چه مشخصاتی داشته باشد ؟روشنفکر، ماهيتا محصول مدرنيته است در دوران پست مدرنيته وجود روشنفکر، تعارض و تناقض نيست؟
ج:من ترجيح مي دهم سوال را اينگونه طراحی کنم که "روشنفکر امروز چگونه روشنفکری است؟" لزومي نمي بينم که همه چيز را به پست مدرنيسم بچسبانم. بنابراين به جای بحث از روشنفکران پست مدرن، ترجيح مي دهم از روشنفکران امروز حرف بزنم. از اين منظر برای روشنفکر امروز وظايفي قائلم،اولين وظيفه روشنفکر امروز توجه به عشق و معنويت است. ترديدی نيست که قرن بيستم تهي از معنويت بوده و اين را خود غربي ها هم اعتراف کرده اند. معنويت در نظر من امری انتزاعي نيست بلکه مشتمل بر عشق به انسانيت و توجه به حقوق بشر است. وظيفه ديگر روشنفکر امروز احيای روحيه وطن دوستي است البته منظورم از وطن دوستي اشکال افراطي آن مثل شوونيسم و فاشيسم نيست. بطور کلي احيای روحيه وطن پرستي و مليت را مادام که به حقوق انسانها لطمه نزند يکي از اولويت های روشنفکر امروز مي دانم. وظيفه سوم روشنفکر در زمانه ما توجه به عدالت است. عدالت نه برابری کامل است و نه جامعه اشتراکي. عدالت به معني درست کلمه عبارت است ايجاد تعادل در ثروت و کاهش شکاف فقير و غني،عدالت طلبي به اين ترتيب از مهمترين وظايف روشنفکر است. وظيفه ديگر روشنفکران امروز توجه و تاکيد بر مقوله آزادی است. آزادی در معنای امروز آن عبارت است از آزادی رقيب،مخالف و دگرانديشان.يکي ديگر از وظايف روشنفکران امروز عشق ورزی به حقيقت است. روشنفکر ذاتا سرسپرده حقيقت است و جز در پيشگاه حقيقت خضوع نمي کند.پرده پوشي،مصلحت سنجي،عافيت طلبي همگي ويران کننده خصلت حقيقت پرستي يک روشنفکر است. شايد به خاطر همين سرسپردگي به حقيقت است که وظيفه ديگر روشنفکر مشخص مي شود.اين وظيفه عبارت است از تقدم بخشيدن عقل به اسطوره،اسطوره تفکری ماقبل علمي است و چيزی که ما به شدت نيازمند آن هستيم تفکر عقلي و علمي است. جريان چپ هميشه در دام سه اسطوره مارکس گرفتارند.اين سه اسطوره عبارتند از:1.انقلاب رهايی بخش انقلاب اقتصادی است2.پيشرفت حتمي و گريزناپذير است3.پرولتاريا نجات دهنده بشر است. اينها سه اسطوره مارکس است اما ديديم که هيچ يک به تاييد علم وتاريخ نرسيد.
منبع:روزنامه ايران،سه شنبه 29 مرداد 1381. مصاحبه کننده:امير يوسفي


تعليق:
يک حس لعنتي هست که بعضي وقتها از راه مي رسد . چندان کاری هم به حال و روز و جا و مکان من ندارد که کجا هستم و چه مي کنم و اصلا حال و حوصله ای دارم يا نه. غم نيست، شادی نيست، حسرت هم نيست حتي نمي دانم که خوب است يا بد، فقط مطمئنم که هست. يک زماني اسمش را گذاشته بودم "تعليق" يعني يک چيزی مثل قطع ارتباط بين لحظه ها.
مثلا وسط يک مهماني شلوغ و پر سر و صدا نشسته ای و در حال خنديدني که گرفتار تعليق مي شوی البته باز هم به خنديدن ادامه مي دهي ولي خودت متوجهي که اين خنده و اين لحظه در ادامه همان خنده و لحظه قبلي نيست. کمي سنگيني دارد ولي نه به سنگيني آوار، بيشتر شبيه تلنگری ظريف است که گر چه نقش زمينت نمي کند ولي باعث جمع شدن حواست مي شود.
اصراری ندارم که هر چه را که من گفتم شما باور کنيد. حتي اگر يک شکم سير به اين حرفها بخنديد هم ناراحت نمي شوم ولي اگر جايی و مکاني گرفتار اين حس لعنتي شديد و اسمي برای آن سراغ نداشتيد به خاطر بياوريد که اسم آن "تعليق" است.


EASTERN