شرقی

Navigation
main page
archive
mail
Links
fasl
blogger
کمی خودمونی
من هميشه معتقد بوده و هستم که چسبوندن بعضی چيزا به بعضی از چيزای ديگه اصلا خوب نيست همونطور که چسبوندن بعضی از چيزا به بعضی چيزای ديگه می تونه خوب و پسنديده باشه.فکر کنم دم دست ترين مثال هم چسبوندن اتوی داغ باشه به باسن، و احتمالا شما هم قبول داريد که اين چسبوندن چندان پسنديده نيست و احساس خوشايندی در آدم ايجاد نمی کنه.بعضی از چسبوندن ها هم هست که بی برو برگرد پسنديده ست مثال هم نمی زنم که خدای ناکرده عفت و کلام رو با هم از دست ندم.بعضی چسبوندن ها هم هست که می تونه پسنديده يا ناپسند باشه يعنی کاملا بسته به آدمش داره، مثل چسبوندن ترياک به وافور.
بعضی از چسبوندن ها هم هست که من همينطور توش موندم و نفهميدم که بالاخره اين چسبوندن پسنديده اس يا ناپسنده، مثل چسبوندن بعضی تفسيرا به بعضی از نوشته ها يا چسبوندن زورکی بعضی از چيزای نچسب يا چسبوندن بعضی حرفا به بعضی از دهن ها..
البته قبول می کنم که مثال های بهتری هم وجود داره ولی چون من هميشه از اتوی داغ می ترسيدم ترجيح دادم که صرف نظر کنم.


رابطه زيتونی
من عاشق زيتون هستم ولی اوضاع و احوال من و زيتون هميشه همينطور نبوده است.اولين روز آشنايی ما چندان دلپذير نبود.کمی همديگر را برانداز کرديم و معلوم بود که چندان از شکل و شمايل همديگرخوشمان نيامده است، چيزی که در فضا موج می زد فقط شک و بدگمانی بود.از قرار او هم چندان اهميتی به اين موضوع نمی داد و درست همين قضيه بود که از نظر من به موضوع اهميت می داد.از سر کنجکاوی مدتی در اطراف او چرخيدم و باترديد و بی ميلی شروع به امتحان کردم،فقط يک گاز و نه بيشتر،بله فقط يک گاز کوچک .متاسفانه درست حدس زده بودم و نتيجه چندان چنگی به دل نمی زد،يعنی مزه او، مزه دلخواه من نبود.نمی دانم از زور کنجکاوی بود يا از زور گرسنگی که دوباره جذب زيتون شدم.اين بار ديگر شکل و قيافه اش چندان عجيب و غريب به نظر نمی رسيد و اوضاع کمی بهتر شده بود.نوبت دومين گاز بود و اين بار هم مزه همان مزه بود ولی چيز مهمی اين وسط اتفاق افتاده بود يعنی اين مزه ناشناخته که نه شيرين بود و نه ترش نه شور بود و نه تلخ،صاحب هويت مستقلی شده بود.هويتی به نام هويت زيتونی .
حدس زدن بقيه داستان چندان مشکل نيست و تمايلی به پايان بردن آن ندارم.همچنين دوست ندارم که داستان خودم را به ناشيانه ترين شکل ممکن و با يک نتيجه گيری اخلاقی خراب کنم پس تنها چاره ای که می ماند لال شدن قصه گوست.
از اين قماش، قصه های ديگری هم به ذهنم رسيده است مثل رابطه موجی ،رابطه يونوليتی،رابطه ...

فکر کنم ديگه وقت لال شدنه.


به رسم معمول بايد چيزی بنويسم و تشکر کنم از تمام دوستانم و تمام کسانی که به من محبت داشته اند.به دنبال کلماتی بودم که جدا از سنت معمول اين رفتن ها و برگشتن ها باشد، ولی بی فايده بود.پس به عادت هميشگی خود عمل می کنم و ضربه کوچکی با دست به شانه های شما می زنم، يک فشار دوستانه دست، و اميدوارم که اين ضربه کوچک بتواند تمام حس دوستی و برادری من را منتقل کند.
از تعريف خودم و آنچه که هستم و از گفتن اينکه برای چه رفتم گريزانم چون اولی چيزی خام و ناپخته و دومی چيزی به جز دلتنگيها و مشکلات ملال آور زندگی نيست.
و حرف آخر اينکه من در اين رفتن و برگشتن درسی از خودم و درس بزرگ ديگری از شما ياد گرفتم.چيزی که از شما ياد گرفتم اين بود که اگر کسی را دوست دارم،به او بگويم و بخواهم که بماند.و من اين درس را فراموش نخواهم کرد ،هر کجا که باشم،چه در پشت شيشه های سربی و غبار گرفته کامپيوتر و چه در هياهوی دنيايی که به آن تعلق دارم.


نوستالژی

زمان:عصر امروز
مکان:کوچه ما

يه نوازنده دوره گرد داره آکاردئون می زنه و می خونه.يکی از پنجره های طبقه بالا باز ميشه و يه مشت بسته از اون خارج ميشه که توش يه هزار تومنی مچاله شده هست.پرت می کنه برا نوازنده .
ديگه می تونم صورتش رو ببينم.پيرزنی هست با يک جفت چشم آبی و يک پوست سفيد ،بقايايی از يک زيبايی از دست رفته.
آهسته ميگه:ترکی..ترکی بزن.
ونوازنده شروع می کنه.چيزی که می زنه آهنگ رقصه ولی نگاه من به پيرزنه که داره همينطور می لرزه و گريه می کنه.


من برگشتم.
همين دو روز برای فهميدن چيزی که نفهميده بودم کافی بود.
از رفتنم پشيمان نيستم همانطور که از دوباره برگشتنم خجالت نمی کشم .
و حرف آخر اينکه در يکی از معدود دفعات عمرم از نيمه راهی که رفته بودم برگشتم و از اين برگشتن راضيم.


و آن روز رسيد،به همين زودی....خداحافظ
من چند خط از نوشته های پايين را پاک کردم چون چيزی نوشته بودم که به آن اعتقادی نداشتم.پاک کردم چون من هم در حال رفتنم و ديگر از اين اجبار خودخواسته به خواندن و نوشتن خسته ام.با کسی يا چيزی مشکل ندارم ، مشکلي هم اگر باشد فقط از من است و در خود من است.
برای همگان آرزوی آرامش قلبی می کنم ، چيزی که خودم بيشتر از هر شخص ديگری به آن محتاجم.
شاد و پاينده باشيد.

--شرقی

متاسفانه صندوق پستی من از امروز فعال نيست و پيشاپيش از اين بابت از همه عذرخواهی می کنم.


من همچنان مانده ام، هنوز می خوانم و هنوز می نويسم . چرا؟

*چون نوشته های وبلاگ از جنس ديگريست. به نوعی فرياد من درونی انسانهاست، چيزی که غالبا در های و هوی زندگی روزانه و دغدغه های کوچک آن مجالی برای ظهور و خودنمايی پيدا نمی کند .
*تجربه ای منحصر به فرد است از تماشای ليوان روی ميز با نشستن بر روی صندلی ديگران و يا شايد کامل کردن پازل حقيقت است با تکه های پراکنده در دست ديگران.
*فرصتي هست برای ولگردی در کوچه های روح يا سرکشی به زوايای ناشناخته ساير انسانها.
*برای من تجربه ادبيات، ديدگاهها و انسانهايی هست که خاطره چندان روشنی از آنان در حافظه من و همنسلان من وجود ندارد.
*آغاز يک دوستيست فقط به سادگی نوشتن يک سلام...زيباترين و ساده ترين بهانه ممکن برای نزديکی دلها.
*آشنايی با انسانهايی هست که دغدغه هايی همانند من دارند. مانند اولين روز رهايی از سلول انفرادی و فرياد اينکه "ديگر تنها نيستم".

ولی با تمام اين حرفها يکروز خواهم رفت.روزی که امروز و فردا نيست ولی برای خود روزيست.پس تا رسيدن آنروز "سلام ".



.


ديريست مانده به گلها پای رفتنم...


گاهی فاصله من از خودم بيشتر از فاصله ايست که با ديگران دارم.


ديروقت بود که به خانه برگشتم. چراغهای راهرو و اتاقم همانطور که انتظار داشتم روشن بود.هنوز برای مادرم هر صندلی و مبل کمين کرده در تاريکی به منزله تهديديست که می تواند پاي پسر بی احتياطش را نشانه بگيرد.شام روی اجاق بود و مادرم در اتاق ديگری به خواب رفته بود. صورتش در زير رگه باريکی از نور که از لای در اتاق به چهره اش افتاده بود مهتابی و رنگ پريده به نظر می رسيد.با خودم گفتم من اين چين های آشنای صورت را می شناسم. اين برای خودم، ديگری برای خواهرم و آن يکی که عميق تر و طولاني تر است مال پدرم، اين زن برای من آشناست.دوباره به او خيره شدم.حق با من بود، اين ظرافت مچاله شده در سختی زمان و اين شانه های کوچک که صبورانه تر از شانه های قدرتمند من بار زندگی را به دوش کشيده است به نحو غريبی با من آشناست.در تاريکی با خودم زمزمه کردم
اين زن و فقط اين زن ،مادر من است.


جلوی يکی از پارکها منتظر دوستی بودم که يک پسرآرايش کرده جلو اومد.
پرسيد:ببخشيد آقا ساعت پارک کدوم سمته؟
گفتم:ساعت پارک!! نميدونم.
به صدای خنده ای که از پشت سر آمد برگشتم.چشمم به مرد ريزه ميزه ای افتاد که روی سکوی پارک نشسته بود.ميانسال بود با موهای جوگندمی و لبهای سياه.
گفت:نفهميدی نه؟ حق داری! آخه رمزه. اينجا هم قانون خودش رو داره.هر قسمت پارک هم مال يه فرقه ست.راسته هرويين فروشها..راسته همجنس بازها..راسته خانم بيارها..راسته گرس فروش ها. بعد هم چشم ريز کرد و زل زد به من.
پرسيد: به قيافه ات نمی آد اهل خلاف باشی. ورزشکاری نه؟ گرچه من به ورزشکارها هم جنس فروختم.نا..می شناسی تو تيم ...بازی می کرد يه روز اومد خونه ما شيره کشيد بعد هم رفت از چهل متری گل زد و معروف شد.هيچ کس نفهميد که من معروفش کردم.
پرسيدم:کاسبی چطوره؟چطوری با روزگار؟
گفت:روزگار نامردی شده. قديما هر کاری حرمتی داشت ولی ديگه اونطوری نيست .هر بچه سوسولی که می بينی داره گرس می فروشه.
گفتم:دوستم اومد بايد برم.
گفت:اگه کاری داشتی بيا پيش خودم. فقط کافيه بگی "اسی"رو می خوام.
گفتم:فکر نکنم.. ولی به هر صورت ممنون.


ببين چگونه می شکند بغض تلخ سکوت
به روی شانه سرد اولين فرياد....


تمام حرف من فقط يک جمله بود و من ساعتها حرف زدم..ساعتها و ساعتها....و تنها حرفی که ناگفته ماند همان يک جمله بود.


تصوير امشب: من و قيصر و فرمان، هر سه در حال فالوده خوری....


کمی خودمونی
من آدم آرومی هستم .از آروم بودنم هم خيلی راضيم .زمانی هم بوده که ناآروم باشم.اين مال اون زمانهاست.

يه پسر گنده ای تو محل ما بود که هميشه خدا سر کوچه بود.زياد هم از ريخت و قيافه من خوشش نميومد!.هر دفعه که ميومدم از سر کوچه رد بشم زل می زد تو چشمای من و همينطور عين شمربن ذی الجوشن نگاه می کرد تا وقتی که دور بشم.يه روزی حوصله ام از اين بازی سر رفت.رفتم جلو
گفتم :داداش ريخت و قيافه من ايرادی داره؟
گفت:آره، ميزون نيست
گفتم:حالا همينه که هست. ميگی چيکار کنيم؟
گفت:بايد خودم برات جراحيش کنم تا ميزون شه
گفتم:آهان،اين شد يه حرفی ،پس بريم يه جای خلوت که دستی به سر و گوش همديگه بکشيم .
ظهر تابستون بود.رفتيم يه محلی که پرنده پر نمی زد وجای شما خالی تا جون داشتيم همديگه رو زديم.احدالناسی هم از کوچه عبور نمی کرد که ما رو از هم جدا کنه.زديم و زديم و زديم تا خسته شديم.آخرای دعوا که جون مشت و لگد زدن نداشتيم فقط گردن همديگه رو گرفته بوديم و تو خاکها غلت می زديم.يه دفعه پسره ناليد:داداش!ميدونی چيه؟ حالا که هر دومون ميزون ميزون شديم، بريم يه فالوده بخوريم چون من يکی ديگه بريدم.
بلند شديم خاک سر و کله مون رو تکونديم بعد هم مثل دو تا جنتلمن دست داديم رفتيم فالوده خوری .سر حساب کردن هم کلی تعارف تيکه پاره کرديم تا رفيق شديم.
حالا چی شد آبروی خودم رو با اين حرفا بردم؟ فقط خواستم بگم: داداش !اگه ميزون شدی جان جدت کوتاه بيا . فالوده خوری پيشکش...


پرسه:
*حدود شصت سال داشت. با ما آمده بود تا راهنماي ما باشد در پيدا کردن انبار.صورت آفتاب سوخته و دستهای کارکرده اش نشان می داد که زندگی چندان راحتی نداشته است.تعريف کرد که چهل سالی هست که در تهران کار می کند و برای اولين بار هست که سوار ماشينی می شود که کولر دارد.

*جوان بود و باريک اندام. به نظر نمی رسيد اهل تهران باشد. برگهای جريمه را روی پيشخوان مغازه گذاشت و با اشتها پيراشکی کرمدارش را گاز زد.همينکه صحبت از دزدی شد يکدفعه قد راست کرد.پيراشکی را کنار گذاشت و با صدای بلند گفت:
با افتخار ميگم که روزی بيست و پنج تومن کاسبم.تو اين مملکت همه دزدی می کنند. پس چرا من نکنم؟

*بلند قد و قوی هيکل بود. لهجه و لباسش نشان می داد که بايد مال لرستان باشد.وقتی خواستم مواد را بار بزند ترسيد و عقب کشيد.
پرسيد: اسيده؟
گفتم: آره ولی بسته بندی مطمئنی داره . اگه با دستکش کار کنی خطری نداره
يکدفعه با حرکتی سريع دستکش دست راست را بيرون کشيد.به جای چهار انگشت دست راست فقط چهار زائده کوچک داشت.گفت که از اسيد می ترسد. گفت که خبر نداشت اسيدی که با آن کار می کند از دستکش عبور می کند.
پرسيدم:کارفرما چيزی به تو نگفته بود؟ بيمه نبودی؟
طوری نگاه کرد که از حرفم خجالت کشيدم


در حاشيه يک کنفرانس :
چيزی که در ايران زياد به چشم می خورد پيچيدگی آدمهاست و تناقضی که بين اين آدمها با سيستم های اقتصادی و سياسی حاکم بر جامعه وجود دارد.يعنی اين سيستمها برخلاف خود آدمها بسيار ساده و ابتدايی هستند.تصور می کنم در کشورهای پيشرفته عکس اين قضيه صادق است يعنی آدمها ساده و راحت و در عوض سيستمهای اقتصادی و سياسی حاکم بر جامعه بسيار پيچيده است!


تصوير امشب: عبور می کنم، خالی از هر علاقه و نفرتی..
تصوير فردا: فردا روز بهتريست، مطمئنم


من هميشه ستايشگر دوستی بوده و هستم. شايد به اين دليل که هميشه دوستان خوبی داشته ام و هميشه کسانی بوده اند که در حضور آنان صداقت و صميميت را تجربه کنم. ياد گرفته ام که می توان بی ريا محبت کرد چون با من چنين بوده اند و ياد گرفته ام که منتی بر آنچه به عنوان يک دوست کرده ام نگذارم حتی اگر بی ارزش و بی مقدارش بدانند. و متاسفم از اينکه آنقدر مناعت طبع ندارم که بتوانم دلتنگی خودم را پنهان کنم و چيزی ازآن ننويسم.

اعتراف می کنم که از جايی و کسی بيرون از دنيای وبلاگ دلگير بودم و آمده بودم که تلخ بنويسم.آمده بودم بنويسم که در تعريف بعضی کلمات اشتباه کرده ام ولی چيز ديگری نوشتم .چيزی که درست بود نه چيزی که دلم می خواست.
مطلب بالا را با ته مانده صداقتم نوشتم، چيزی که باقی مانده نه چيزی که بود.چون بی گمان در گذشته چيزی بيش از امروز خود بوده است.




تصوير امشب : پنجره ای رو به شب و سهم من از زندگی...


در کوچه ما که کوچه کم رفت و آمديست رديفی از تيرهای چراغ برق وجود دارد که از کنار خانه ما شروع می شود و در انتهای کوچه پشت درختان گم می شود. در گذشته هميشه شبها که به خانه بر می گشتم به اين رديف چراغهای روشن نگاه می کردم. ترکيب اين خط موزون و نورانی با صدای پای من که در کوچه می پيچيد احساسی از آرامش خاطر در من به وجود می آورد . ديشب که از کوچه عبور می کردم دوباره پس از چند سال به اين تصوير آشنا خيره شدم ولی خبری از احساس آرامش نبود پس يا چراغها چراغهای سابق نيستند و يا اينکه من آدم ديگری شده ام.


آيا می توان در مبارزه سياسی شرکت جست و خويشتن را در خدمت يک حزب گذاشت و در عين حال صادق و صميمی باقی ماند؟ آيا حقيقت برای من تبديل به حقيقت حزبی نشده است؟آيا عدالت برای من عدالت حزبی نيست؟
آيا نفع حزب سرانجام برهر گونه تميز و تشخيص بين ارزشهای اخلاقی که به وسيله خود من نيز تا حد تعصبات خورده بورژوايی تنزل يافته حاکم نشده است؟
بنابر اين آيا من از فرصت طلبی کليسايی که در حال سقوط است نگريخته ام تا گرفتار فرصت طلبی يک حزب شوم؟پس آن شور و شوق نخستين من چه شده است ؟آيا مقدم شمردن سياست بر کليه فعاليتهای ديگر انسانی و بر ساير نيازمندی های روحی موجب انحطاط و زوال زندگی من نشده است؟آيا مرا از ساير مشغله های عميق تر باز نداشته است؟
.....
"نان و شراب"*** نوشته:اينياتسيو سيلونه*** ترجمه:محمد قاضی...با مقدمه:دکتر مصطفی رحيمی
مطمئنم که بسياری از شما اين کتاب را خوانده ايد. من اين کتاب را در آغاز نوجوانی خواندم و اولين کتابی بود که به معنی واقعی کلمه مرا تکان داد.


دوستی در يک مهمانی بازی فکری ظريفی پيشنهاد کرد که در آن بايد با استفاده از سه شکل هندسی دايره،مستطيل و مثلث آدمکی رسم می کرديم. نکته ظريف بازی در اين بود که دايره ها نماينده احساس،مستطيل ها نماينده عقل و منطق و مثلث ها نماينده احساس جنسی هر شخص بودند و هر کس بدون دانستن اين مطلب تعدادی از اين اشکال را در طرح خود به کار برده بود.در نهايت نوع و تعداد شکلهای به کار رفته معياری از اين بود که شخصيت او بيشتر توسط کداميک از اين سه نيرو شکل می گيرد و يا رهبری می شود.
در زندگی عادی معما کمی بغرنج تر و پيچيده ترمی شود به اين معنی که علاوه بر سه شکل بالا با ترکيبهای عجيب و غريب ديگری نيز روبرو هستيم نظير دايره های محصور در مستطيل،مستطيل های محصور در دايره،مثلث های محصور در دايره،مستطيل های پر از مثلث و چندين و چند ترکيب ديگر. معما باز هم پيچيده تر می شود اگر بدانيم که در زندگی روزمره خواسته يا ناخواسته مجبور به حفظ تعادل بين اين سه نيرو هستيم در صورتی که حداقل در معمای طرح شده چنين اجباری را نداشته ايم.
دليل نوشتن اين پرت و پلا ها چه بود؟ چون دوباره تمام نوشته های خودم را خواندم و چيزی به جز چند مستطيل و دو دايره در آن نديدم . پس نوشته های من فقط بخشی از من است و تمام من نيست.


چهل ساله به نظر می رسيد. وسط پياده رو دراز به دراز افتاده بود و حرکتی نمی کرد. رگه باريکی از خون از کنار لبش شروع شده و به همراه مقداری از آب دهانش به روی آسفالت پياده رو ريخته بود.شلوار جين مندرسی به پا داشت و يقه چرک و کثيف پيراهنش از زير کاپشن کرم رنگش پيدا بود، هر چه بود ظاهرش به گداهای حرفه ای نمی خورد. مردم به سرعت از کنار او رد می شدند و گاهی حتی نيم نگاهی هم به او نمی انداختند. چند لحظه ای به او خيره شدم و در اطراف او چرخيدم ولی تجربه بزرگ شدن در شهری مانند تهران نهيب زد که حرکت کنم. سوار ماشين شدم و حرکت کردم ولی به خانه که رسيدم پشيمان شدم .تصوير لبهای خونی او تا يک ماه بلای شب و روزم شده بود و از اينکه حداقل چيزی از او نپرسيده بودم احساس گناه می کردم. دچار وجدان درد! شديدی شده بودم تا اينکه دوباره او را ديدم که در گوشه ديگری از شهر وسط پياده رو دراز کشيده است و عجيب اينکه اين بار هم کسی به او اعتنا نمی کرد. دلم نيامد که يک اردنگی جانانه به ماتحت او نزنم که البته با يک فحش پر ملاط ترکی کامل شد.

توضيح1:تحمل اردنگی را داشت
توضيح2:من روشنفکر نيستم
توضيح3:احساس آرامش نمی کنم


سر کوچه توی تاريکی ايستاده بودم و داشتم خونه قديمی خودمون رو نگاه می کردم که يکدفعه يک سايه پيچيد توی کوچه .توی تاريکی فقط تونستم يک لحظه ببينمش ولی مطمئنم که خود خودش بود . همون صورت بيضی شکل، همون دهن ظريف و همون چشم های سبز و راه رفتنی آشنا که شبيه دويدن بود.مطمئنم که کسی به جز سميه نبود.رفتم دنبالش و خواستم داد بزنم سميه...های سميه... صبر کن...منم شرقی.
خواستم بپرسم جوجه کلاغی که برای فرهاد گرفتم چی شد؟خواستم بپرسم آهن ربايی که بهش دادم هنوز داره يا نه ؟ خواستم بگم اون تيله قرمزه که با جنگ ودعوا از نادر گرفتم گم کردم ،خواستم بگم که ديگه از تاريکی نمی ترسم ،ولی نمی دونم چرا لال موندم. توی تاريکی برگشت و به من نگاه کرد ، فکر کنم از من ترسيده بود و من پا سست کردم . يادم افتاد که بيست سال سپری شده..


آهسته آمدی
آهسته می روی
با باد آمدی
با باد می روی...


برای شرقی:
در جامعه ای همانند ايران که بی اعتمادی عمومی نه تنها در رابطه فرد با سيستم بلکه در رابطه فرد با فرد نيز نمود و تجلی عينی دارد.متاسفانه تنها راه و يا بهترين راه اثبات صداقت يک انسان و يک مبارز و جلب اعتماد مردم گذشتن از جان است.و تنها پس از مرگ است که خطا های کوچک او ناديده گرفته می شود و آنچه که کرده و آنچه که نوشته است ارزشمند و پر بها می شود.
در جامعه ای همانند ايران است که هر عقيده مخالفی به صرف تنفر ما از آن عاری از هر اصالت و راستيست و هر آنچه که می بينيم پليدی و ناپاکيست.
در جامعه ای همانند ايران است که به صرف نادرستی يک نظام يا سيستم حکومتی ،کسی را به اسم خدمتگزار و يا کاری را به عنوان کار ارزشمند نمی شناسيم و تمام افراد مزدور و خود فروخته و شايسته مرگ و تمام کارها عبث و بيهوده است.
در جامعه ای همانند ايران است که غالبا نسبت حرف به عمل برابر حرف است و کسی نه مانند شما شرقيان بلکه به ناپاکی و نادرستی من که از همه چيز و همه کس ناراضيست و در بحث ها دم از نجات بشريت می زند با کوچکترين تقابل منافع خود با اجتماع منفعت خود را برمی گزيند.
و شرقی عزيز قبول کن که اگر مرد مهلکه نيستي ساده ترين راه مبارزه ، درست بودن و انسان بودن در شعاع کوچکی از اجتماع هست که هر روز در آن زندگی می کني.


کمی تا قسمتی جدی:
در خبر ها خواندم که گروهی از صاحبان صنايع ژاپن برای بررسی امکانات سرمايه گذاری به ايران می آيند نظير اين سفرها را قبل و بعد از تصويب طرح سرمايه گذاری خارجی در مجلس ششم بسيار ديده ايم.سوال اساسی اين است که آيا ايران نيازی به سرمايه گذاری خارجی دارد؟ سرمايه ايرانيان خارج از ايران چيزی حدود چهارصد ميليارد دلار و نقدينگی بخش خصوصی ايران حدود بيست هزار ميليارد تومان برآورد می شود.مسئله را به صورت ديگری بيان می کنم، اين روز ها کمتر کوچه پسکوچه ای در تهران می توان يافت که از تب ساختمان سازی در امان مانده باشد.از جمله دلايل اين هجوم به ساختمان سازی در تهران ، وجود تقاضای دائم برای مسکن ،پرداخت نقدی توسط مشتری(خبری از چک های طولانی مدت نيست)،زمان کم بازگشت سرمايه و به طور کلی پايين بودن ريسک سرمايه گذاری است.در مقايسه چنين وضعيتی با توليد که شخص نه تنها از بازگشت سرمايه خود مطمئن نيست بلکه در مقام عمل با هزاران مشکل ريز ودرشت روبروست سرمايه گذار ايرانی راه بی دردسر تر را بر می گزيند.ناگفته پيداست که پا نگرفتن توليد در ايران به معنی عدم حل مشکل اشتغال در اين مملکت است.سوال آخر اينکه وقتی صاحب سرمايه ايرانی چنين ريسکی را متحمل نمی شود آيا يک فرد يا شرکت خارجی چنين کاری خواهد کرد؟. از بحث بحران های سياسی و اجتماعی و فرار سرمايه ها صرفنظر می کنم که خود قصه تلخ ديگرست. نتيجه آنکه اشتياق سرمايه گذاران خارجی غالبا از صنعت نفت و گاز کشور فراتر نخواهد رفت و اين قافله به اين صورت تا به حشر لنگ است.


تصوير ديشب، امشب و هميشه: صحنه ای ازفيلم "پرواز بر فراز آشيانه فاخته" جايی که سرخپوست غول پيکر و ساکت فيلم آبخوری سنگی آسايشگاه روانی را از جا می کند
...فوران آب...صدای شکستن شيشه...و رهايی...
به کنار پنجره اتاقم می روم و به آسمان شب خيره می شوم. از دوردست ها صدای شکستن يک شيشه به گوش می رسد..






نمی دونم برای شما اتفاق افتاده که روی لبه تيغ حرکت کنيد يا نه.جايی که مرز بين تاريکی و روشنی هست و چيزی که شما به دنبال اون هستيد در سمت تاريک گذاشته باشند. مثلا يک پول خيلی قلمبه بذارند اون ور و فقط کافی باشه شما يک جست کوچيک بزنيد ، ورش داريد و بياييد اين ور.آدم اونجا که بايسته می فهمه هر آدمی يه قيمتی داره يعنی چی.من يک بار روی اين مرز رفتم و با کمی شانس برگشتم ولی وسوسه رو با تمام وجودم حس کردم.
حالا مورد دوم، شده روی مرز بودن يا نبودن قدم بزنيد؟ به خاطر دارم روزی به دوستی که قصد خودکشی داشت خنديدم.اون روزها جوانتر بودم،ورزش می کردم و هميشه شاد بودم.مرگ کيلومتر ها از من دور بود، چيزی گنگ و نامفهوم. شش سال طول کشيد تا بفهمم اون آدم در اون لحظه خاص کجا ايستاده بوده. وقتی به اين نتيجه رسيدم عاشق نبودم،مقروض نبودم،معتاد نبودم فقط خسته بودم بسيار خسته و برای اولين بار ديدم که مرگ می تونه چقدر به انسانها نزديک باشه. من چنين احساسی رو قبلا تجربه نکرده بودم .
امروز ديگه می دونم که اگر دردی رو نمی فهمم به اين معنی نيست که وجود نداره و مهمتر اينکه درد و اندوه و ترديد کسی رو به مسخره نمی گيرم.
اگر کسی از شما جايی يا زمانی روی لبه تيغ رفته باشه (که حتماهمينطوره) تا حالا بايد متوجه شده باشه که من می خواستم چی بگم.



چهار چيز وجود دارد که من هميشه در موقع اظهار نظر در مورد آنها جانب احتياط را رعايت می کنم. مذهب،نژاد،خانواده،مليت
اول اينکه صحبت کردن در مورد آنها با صرفنظر کردن از پيش داوری های موجود در ذهن هر کس امری دشوار است و دوم اينکه با کوچکترين بی دقتی در انتخاب کلمات و يا بيان نظرات می توان باعث رنجش ديگران شد. چند روز پيش که در جمعی از دوستان مشغول صحبت در مورد فمينيسم بوديم به اين نتيجه رسيدم که بايد حتما موضوع ديگری را هم به جمع چهارگانه بالا اضافه کنم که عبارت باشد از زن
حاضرم انگشت کوچک پای خودم را بدهم به شرطی که هميشه بدانم در اين مغزهای پيچيده و مرموز که در انبوه زلفهای پريشان پنهان است چه می گذرد!!


زمانی در زندگی وجود دارد که شخص به اين نتيجه می رسد که بسياری از روياهای او هرگز صورت واقع به خود نخواهد گرفت. تصور می کنم اين لحظه از سخت ترين لحظه های زندگی هر شخص باشد. زمانی که روياهای بزرگ به پايان می رسند دلمشغولی های کوچک جای آن را می گيرد و دلمشغولی های کوچک به همراه خود روزمرگی می آورند و سپس زندگی در مسير تکرار می افتد.
خوشحالم که هنوز روياهای بزرگ من به پايان نرسيده است .


زمانی دوستی به من گفته بود که در حرکتهای اجتماعی تصور اينکه جامعه از نقطه ای بر روی يک دايره شروع به حرکت کرده و سپس به همان نقطه برگردد محال و غيرممکن است.به اعتقاد او در بدترين حالت چنين جامعه ای بر روی يک فنر عمودی حرکت کرده است.در اين نوع حرکت گرچه متحرک مسيری به ظاهر دايره مانند را طی می کند ولی در انتها نه در نقطه قبل بلکه بر روی نقطه ای متناظر با آن که در ارتفاع بالاتری واقع است قرار می گيرد .اين اختلاف ارتفاع همان آگاهيست که نتيجه هرحرکتيست.
تصور می کنم که گفته دوستم را بتوان در مورد تجربه هر شخص از زندگی نيز تعميم داد به اين شرط که فرصتی برای استفاده از اين آگاهی در دست داشته باشيم. به پشت سر که نگاه می کنم رديف نامنظمی از جای پای خودم را بر روی زمين می بينم معجون غريبی از حرکت به چپ،حرکت به راست،وسوسه دائم انحراف از جاده اصلی، تجربه کوره راه ، لی لی کردن، چندين بار چرخيدن به دور خود و گاهی حرکت بی هدف با نهايت سرعت. اعتراف می کنم که بسياری از اين مسير را نه با ايمان کورکورانه به مقصد بلکه با ترديد دائم به درستی راه طی کرده ام و آنچه که مرا به جلو برده است نه تصوير دلپذير مقصد بلکه شوق دائم به حرکت بوده است. برای اولين بار دوست دارم که لحظه ای توقف کنم و راه رفته را دوباره مرور کنم به اين دليل روشن که در حرکت دائم فرصتی برای تامل در خود پيدا نمی کنم. شما هم گاهی در قسمتی از اين تامل شريک خواهيد بود.


سلام
کلمات سرکش و قدرتمند هستند حتی قدرتمندتر از انسانها. من تجربه ای در نوشتن ندارم و تا اين لحظه هرگز هوس نوشتن نکرده ام.هيچ وقت دارای دفترچه يادداشت شخصی نبوده ام و وبلاگ را به صورت دفترچه يادداشت شخصی نمی بينم . اين وبلاگ فرصتي هست برای خواننده در پرسه زدن با من ، شنيدن دغدغه های من، و تماشای دنيايی که من می بينم.لازم به گفتن نيست که در انتخاب يا رد اين همراهی و همنفسی مختاريد.


EASTERN