خانواده مدت ها بود که مي خواستم چيزی در ستايش از خانواده بنويسم و در ستايش از خانه ای که برای من يادآور اولين تمرين های دوست داشتن است. در ستايش از عشق،محبت و نگاه های نگراني که به چهارچوب در دوخته مي شود تا به هر بهانه کوچکي فرياد بزند که دوستت داريم.
من بزرگ شده ام. تنها به فاصله کوتاه تر شدن چند شلوار يا سفيد شدن چند تار مو يا ظاهر شدن چند چين کوچک بر روی صورت مادرم. مرگ ديگر سفر ماهي های قرمز تنگ و اندوه ديگر گم کردن يک سکه نيست. غم ها بزرگتر و بزرگتر شده اند و شادی ها کوچکتر و کوچکتر .
پا برهنه از تپه ماهورهای زندگي گذشته ام. مشت زده ام و مشت خورده ام ، گم کرده ام و پيدا کرده ام ، راه رفته ام و برگشته ام تا اينکه عاقبت فهميده ام که روی کدام زمين ايستاده ام. هنوز خام هستم ولي ديگر نه به اندازه ای که يک سکه اصل را با تقلبي اشتباه بگيرم.
ديگر از مهماني های خانوادگي و وقت گذراني با خانواده فراری نيستم. ديگر از گوش دادن به بعضي از صحبت های آنان که برايم جالب نيست گريزان نيستم. ياد گرفته ام که شاد کردن ديگران کار چندان سختي نيست، شايد تنها به سادگي يک حضور و يک لبخند و يک گوش دادن.
تا فتح زندگي راه درازی مانده است و هنوز نمي دانم که فردا رهسپار کدام جاده خواهم بود. ولي هر کجا که باشم بخش بزرگي از قلب و عشق من در اين خانه جا خواهد ماند .
روح شاداب کودکي من هنوز در حال گردش در اين خانه است،با همان يک جفت چکمه زرد و کلاه منگوله دار قهوه ای و هنوز صدای آشنايی از گذشته را مي شنوم که مي گويد ...حوصله کن پسر،مرد خواهي شد.
بعضي از کلمات و ترکيب ها را آن قدر تکرار کرده ام که گاهي شک مي کنم به اينکه زاييده فکر من هستند يا کس ديگر. فکر مي کنم ترکيب "تمرين محبت"را جايی در وبلاگ دوست عزيزم علي شوريده خوانده ام که چند ماه قبل از من و البته بهتر از من مطلبي در مورد خانواده نوشته بود.
تهران..23:30 نشسته ام به تماشای سخاوت آسمان و دل سپرده ام به موسيقي جادويی قطرات باران و پر مي شوم از بوی خاک و بوی چوب و بوهای آشنای ديگر که در فضا معلق است. موهبتيست باران در اين نيمه شب تابستاني و تماشای آن که چگونه زنگار از روی شهر کهنه و قلب و جان آدمهای آن مي زدايد.
باران هميشه باران است چه برای من و چه برای سايرصورتهای منتظری که در پشت شيشه های ساختمانهای دور و نزديک ديده مي شوند. عابری ار انتهای کوچه مي آيد . راه رفتني نامتعادل دارد ولباس سفيدی به تن کرده است که در پس زمينه تيره کوچه سفيدتر و روشنتر هم به نظر مي رسد. چرخي مي زند وهمان جا در ميان گل ولای کوچه زانو مي زند. باران مي بارد و او همچنان با دستهای گشاده و صورتي رو به آسمان در ميان کوچه نشسته است. رعد و برقي که مي زند برای لحظه ای صورتش را روشن مي کند چند باری او را در کوچه پشتي ديده ام. آنطور که مي گويند اختلال ذهني و روحي دارد. چه حس مرموزی بوده است که در اين نيمه شب باراني تهران او را به ميان کوچه کشانده است؟ شايد همان حسي که مرا به کنار پنجره کشانده است.
بلند مي شود و چرخ ديگری مي زند و همچنان تلو تلو خوران دور مي شود و پس از آن باران است که همچنان مي کوبد و مي شويد و مي برد.
طرح عفاف من چند نکته ای در جهت موفقيت اين طرح عفاف به نظرم رسيده است که عرض مي کنم.
اول:تغيير نام اين مکان به ستاد مبارزه با گرانفروشي و کوتاه کردن دست عوامل سودجو و گرانفروش مستقر در جردن و ساير نقاط عفاف خيز تهران
دوم :سامان دادن يک پيک موتوری برای رساندن سريع جنس به دست مصرف کنندگاني که امکان خارج شدن از منزل را ندارند
سوم:ارائه سوبسيد به مردان نيازمند و مستضعف و يا داير کردن ايستگاه های صلواتي
چهارم:تقدير و تشکر از موسفيدان و بنيان گذاران و اداره کنندگان عفافکده در ايران از قبيل ننه قمر،فری مشدی،پری بلنده و ساير دلسوختگان اين حرفه
پنجم:صادرات رسمي "عفاف پذير" به خارج از کشور و هدف گيری بازارهای جهاني
ششم:...انا لله و انا اليه راجعون!
تازه به دوران رسيده من يکی از مهمترين اتفاقات اين بيست و چند ساله اخير را تغييراتی می دانم که در بافت جامعه ايرانی به وقوع پيوسته است.به طور مشخص تر منظور من به وجود آمدن طبقه اجتماعی جديديست که يک شبه و در عرض يک مدت زمان کوتاه از دره عميق نداری و بيچارگي به اوج مکنت و دارايی رسيده است و در اصطلاح عامه به تازه به دوران رسيده معروف است.اگر اين موفقيت مالی نتيجه تلاش فکری يا جسمی اين افراد بود نه تنها جای ناراحتی نداشت بلکه بسيار هم مايه خوشبختي و مسرت بود. ولی متاسفانه در اکثر موارد انباشت ثروت اين افراد تنها بر اثر مناسبات نادرست اقتصادی و اجتماعی و فراز و فرودها و بحران هايی بوده است که جامعه ايراني بارها و بارها دستخوش آن گرديده است. تازه به دوران رسيده ثروت خود را نه از راه توليد بلکه از طريق دلال بازی،موقعيت شناسی،سود بردن از خلا های قانونی و زد و بند و هزار و يک پدر سوخته بازی ديگر به دست آورده است. در يک کلام آبي گل آلود شده است و يک عده از کرانه جسته اند و ماهي که چه عرض کنم حتي نهنگ های بزرگي هم صيد کرده اند.
از قضا اين افراد خصوصيات مشترکي را نيز دارا مي باشند .از نظر آنها همه چيز قابل خريدن است ،قانونی وجود ندارد يا اگر وجود دارد مخصوص شکستن است. چيزی به نام اجتماع نمی شناسد و حد و مرزی برای الواطي و خوش گذراني قايل نيستند . از نمايش ثروت و تحقير افراد زير دست خود لذت مي برند. تحولات اجتماعي را از اين نظر دنبال مي کنند که بدانند چه تاثير مستقيم و يا غيرمستقيمي را بر روی جيب انها خواهد گذاشت.
مهماني و وقت گذراني با اين افراد بي مايه کم از عذاب جهنم نيست اگر که نخواهي در بطالت زندگي آنها شريک شوی
تصوير امشب: مصاحبه با شرقي
مکان: ميدان ونک
زمان: عصر امروز
شبکه تلويزيوني: شبکه چهار
موضوع: مدرنيسم و تاثير آن بر جوامع سنتي در حال گذار
من: موی فرفری، کلاه شاپو، شلوار لي پاچه گشاد، پيراهن تنگ يقه خرگوشي(به رنگ زرد جوجه ای)
سرسام از اين دک و پز شبه روشنفکری خسته شده ام. گاهي از اين ميل به خواندن و نوشتن که چه عرض کنم حتي از اين ميل به فهميدن و فهماندن و فهميده شدن هم خسته مي شوم. آيا تمام پديده هايی که با آنها در ارتباطيم به همان اندازه پيچيده اند که تصور مي کنيم و يا اينکه زندگي در ذات خود ساده تر و بي پيرايه تر از آن چيزی هست که به نظر مي رسد.
يک مشت آدم نشسته اند و يک چيزهايی به هم بافته اند و من و شما هم نشسته ايم و خوانده ايم و مي خوانيم که مبادا خدای ناکرده از اين قافله منورالفکری عقب بيافتيم. صحبت از علم و تکنولوژی و ساير پيشرفت های بشری نمي کنم چون همگي اين مفاهيم در قلمرو عقل قرار مي گيرند و من هم مثل شما معتقدم که در اين زمينه هر چه بخوانيم کم خوانده ايم.
ولي حداقل در قلمرو احساسي چنين اجباری را مشاهده نمي کنم. امتحان اين مسئله ساده است. برويد و يک دوجين از اين کتابهايی که راجع به عشق و مفاهيمي از اين دست نوشته شده است را بگيريد و مطالعه کنيد. پر از جملات زيبا هستند و مو هم لای درز آنها نمي رود ولي نتيجه ای که معمولا پس از خواندن آنها حاصل مي شود چيزی به جز اغتشاش ذهني نيست. به شما قول مي دهم که اين نسخه ها دردی از کسي دوا نکرده است و نخواهد کرد. حداقل در اين مورد خاص مي توانيم بگوييم که حقيقت همان چيزی هست است که در اولين نگاه ديده مي شود و نه آن چيزی که در زير ميکروسکوپ مشاهده مي شود و ديگر اينکه چيزی به صورت قالبي از پيش ساخته و عمومي و همگاني وجود ندارد و پيدا هم نمي شوند. پس اطمينان کنيد به همان چيزی که مي بينيد.
گاهي چشم چشم دو ابرو،دماغ و دهن يه گردويی هم که مي گويند همان تعريف و تصويری را نشان مي دهد که به دنبال آن بوديم و نيازی به کشيدن تصويری پيچيده تر از آن نيست.
فرض: ذره ای با انرژی معين وجود دارد که محدود و محکوم به حرکت در فاصله و امتدادی معين است. ذره وقتي چنين محدوديتي را پيدا مي کند که تحت تاثير يک چاه پتانسيل مربعي قرار گرفته باشد. بيرون از اين فاصله انرژی پتانسيل ذره بي نهايت بزرگ فرض مي شود. پس احتمال بودن ذره در اين منطقه صفر خواهد بود.
ما اين مدل را بررسي مي کنيم بدون اينکه ماهيت ذره و عاملي که باعث تاثير پتانسيل مربعي شده را مشخص بکنيم.
هدف:محاسبه انرژی های مجاز ذره
راهنمايی:انرژی اين ذره صفرنيست
به نظر من هر رابطه ای دارای دو مرحله است. زماني که آن را احساس مي کنيم و زماني که آن را مي فهميم. متاسفانه مرحله فهميدن هميشه بعد از مرحله احساس کردن فرا مي رسد و آن هم وقتي که مدت زماني سپری مي شود و شخص فرصت مي کند که از ارتفاعي بالاتر به آن نگاه کند.
اندوه:
چيزی را ديده ايم که مايل به ديدن آن بوده ايم و نه چيزی که واقعا وجود داشته است
حسرت:
حرکت کردن يا نکردن،ديدن يا نديدن،گفتن يا نگفتن
تراژدی:
توقف اجباری در ميانه راه
عشق:
مظلوم ترين خوشنام تاريخ
از رختخواب آغاز نمي شود و به رختخواب ختم نمي شود
ممکن است که به پايان برسد ولي ممکن نيست که نام آن عوض شود
اگر به همه ببخشيم در واقع به کسي نبخشيده ايم
تنها يک نوع است و مدلهای مختلفي از آن موجود نيست
*دو روزی مي شود که يک کنتور نصب کرده ام. امروز هم لينک آن را از آخر صفحه به بالای صفحه منتقل کردم که هميشه جلوی چشمم باشد. ظاهرا خوانندگان وبلاگ من 30-40 نفر بيشتر نيستند. اگر خودم و کليک های تکراری و رهگذران بي هدف را کم کنيم مي شود 20 نفر سر راست. خوب، من برای آدمهايی کمتر از اين تعداد هم صحبت کرده ام مثلا برای خودم که يک نفر بيشتر نيستم.
پس به سلامتي شما بيست نفر...
**يک لينک کوچک کنار صفحه که نمايشگر اسم وبلاگ من است احتمالا به اين معنيست که من وبلاگ شما را مي خوانم و يا اينکه به آن علاقه دارم و البته من آن قدر احمق نيستم که تظاهر کنم چيزی نديده ام .ممنونم دوست عزيز و بايد بگويم که من هم از اين حس همدلي و همنفسي که در ميان ما به وجود آمده است خوشحالم.
***وبلاگ های زيادی هست که به طور دائم آنها را مي خوانم و ديگرانی هم هست که در طول اين هفت ماه به آنها سرزده ام. ولي متاسفانه بر طبق يک مرض مزمن و قديمي چندان اهل نامه نوشتن نيستم. حالا اينکه من لال مادرزاد بوده ام و يا اينکه بعدا به اين مرض دچار شده ام سوالي هست که خودم هم جواب آن را نمي دانم.
سلام دلتنگي من هم آمدم.شايد کمي ديرتر از آن وقتي که منتظرم بودی يا شايد کمي جان سخت تر از آنچه که فکر مي کردی، چه تفاوتي مي کند ؟ خودت مي دانستي که مي آيم و آمدم. آمدم تا وفا کنم به آن کاسه آبي که موقع رفتن بدرقه راهم کرده بودی . نيامده ام که بمانم، مي داني که هيچوقت سنگيني کوله بار خودم را به روی شانه های ديگران نگذاشته ام، چه مي داني ، شايد بار انها سنگين تر از بار من باشد. فقط آمده ام که سيگاری بکشيم و گپي بزنيم و نفسي تازه کنيم.مي دانم که تو هم خسته تر از مني، سرزدن هرروزه به اين همه آدم ريز و درشت کار چندان راحتي نيست. تازه اين رنگ عوض کردن و شکل عوض کردن هم که جای خود دارد .البته که بايد بتوانند تو را از غصه های ديگران تشخيص دهند.
زندگي من هنوز هم مثل گذشته است، فرق چندان زيادی نکرده است.در اين گوشه خاکي که من مي چرخم آدمها هر روز به انتظار يک حادثه خارق العاده اند که هيچوقت به وقوع نمي پيوندد. البته خيلي بد است که اين همه آدم همه منتظر يک چيزند و کسي نمي داند که نام آن يک چيز چيست. روزگار را هم که خودت بهتر از من مي شناسي ، سخت و بي مروت بود و بي مروت تر هم شد. ولي من هنوز اميدوارم، آخر اين خوشبختي لعنتي که جای دوری نرفته است،بايد همين دور و اطراف باشد. نميدانم، شايد چند بار هم از کنار آن گذشته ام.البته خدا نکند که چيزی در اين شهر شلوغ گم بشود چون بعد از آن بايد هي بگردی و بگردی و بگردی تا شايد آن را پيدا کني. آن قدر نشاني مي دهي و نشاني مي گيری که اصلا شک ميکني به اصل مطلب و فکر مي کني که شايد اين خود تو هستي که گم شده ای.
من هم کم کم بايد بروم مي داني که سفرم به پايان نرسيده است. شايد هم کسي را پيدا کردم که کمي برايش ني بزنم، هنوز هم خوب ني مي زنم البته اگر کسي حال و حوصله شنيدن آن را داشته باشد. آخر آدمها هم عوض شده اند. اين قصه آخری مي ماند برای دفعه ديگری که همديگر را ديديم. الان که در حال رفتنم مي بينم که مطلب چندان مهمي نگفته ام.
مرا که ديگر مي شناسي ، شکستن هم صداقتي مي خواهد که در من نيست.
يکي دو روز اخير به خاطر کاری که برای يکي از دوستانم پيش آمده بود مقيم خيابان منوچهری شده بودم.فرصت مناسبي بود برای گشت و گذار در مغازه های عتيقه فروشي و سفری مفت و مجاني به اعماق تاريخ.
يکي از جالب ترين مغازه هايی که تا به حال ديده ام همين مغازه های عتيقه فروشي است.اين مغازه ها معمولا رنگين کمان چشم نوازی است از انواع و اقسام هنرها که تماشای دقيق آنها کار يک روز و دو روز نيست و مستلزم صرف وقت و دقت فراوان است.تماشای بعضي از اين فروشنده ها هم به خودی خود جالب است و بايد گفت که با آن ريش و موی بلند و سفيد دست کمي از آثار باستاني ندارند.
در خورجينشان همه نوع جنسي پيدا مي شود، عاجهای کنده کاری شده،کاسه و بشقاب قديمي،سرمه دوزي های مزين شده با نخهاي طلا و نقره،سکه ها،اسکناسها و مدالهای قديمي ،کتابها و نوشته های دست نويس ،زيورآلات طلا و نقره ،کنده کاری های روی چوب، تابلو و فرش و خلاصه همه چيز.اکثريت جنس ها متعلق به ايران است ولي آثار مربوط به ساير کشورها هم در آن ديده مي شود مثل نقاشي های روی ابريشم که مال هند است و يا کنده کاری های و مجسمه های چوبي که از آفريقا آمده است.
يکي از جالب ترين اجناسي که ديدم همين سکه های قديمي بود که ظاهرا دور از چشم غريبه ها خريد و فروش مي شود.نقش و طراحي بعضي از آنها به حدی هنرمندانه و استادانه بود که به سختي مي شد باور کرد که متعلق به چند هزار سال پيش است.مثلا طرح عمومي سکه های دوره ساساني به اينصورت است که معمولا در يک سمت سکه نيمرخ شاه و در سمت ديگر آتش مقدس و يک يا دو سرباز نيزه به دست ديده مي شود.نوشته های روی سکه ها هم به زبان پهلويست که معمولا اسم هر شاه در کنار نيمرخ آن نوشته مي شود.به هر سختي که بود ياد گرفتم که اسمم را به زبان پهلوی بنويسم .
نکته جالب ديگراين بود که ظاهرا در تمام دوره های تاريخی ايران فقط دو سکه پيدا مي شود که توسط زنان ضرب شده است که متعلق هستند به پوراندخت و آذرميدخت دختران خسرو پرويز.البته آذرميدخت تنها به نوشتن اسم خود در کنار عکس پدر قناعت کرده است ولي پوراندخت فمينيست و جسور تمثال مبارک خود را هم حک نموده است.
ارمغان سفر ما هم يک انگشتر نقره افغاني بود مزين شده با يک نگين زرد و کوچک که از سنگهای همان ناحيه است.چندان گران قيمت نيست ولي در عوض يادگاری است و عزيز.
--در دو چشمان سياهت که شبي ظلمانيست
--قلب من بسته به زنجير و در آن زندانيست
--ياد تو هر شب و هر روز جدا از من نيست
--با خيال تو به شب تا سحرم مهمانيست
--گر نتابي به دلم مهر فروزنده عشق
--آسمان دل من تا به ابد بارانيست..........
به بهانه دريافت چند نامه ويروس دار و صد البته بي اثر
مرثيه : بارها خوانده ايم که هموطنان ما تحمل نظرات مخالف را ندارند.بارها چه در دنيای واقعي و چه در جامعه کوچک اينترنتي شاهد اين حقيقت تلخ بود ه ايم که در ميان ما سقفي به نام سقف تحمل وجود ندارد يا اگر وجود دارد به حدی کوتاه و لرزان است که هر لحظه امکان فروريختن آن مي رود.بارها شاهد بوده ايم که گفتمان ما جدا از فحشمان ما نيست و فحشمان ما هم جدا از مشتمان ما نيست.
سرنوشت ما هم جدا از تاريخ پر درد و رنج کشورمان نبوده است.پس بياييد اعتراف کنيم که همگي ما ميوه های آفت زده اين درخت کهنساليم.من در پي تکرار چيزهاي گفته شده نيستم، در پي نصيحت ديگران هم نيستم چون هم به پليدی خود آگاهم و هم اينکه سن و سالم اجازه نمي دهد که نقش يک پدر مقدس جهاني را بازي کنم.فقط به دلايل منطقي معتقدم که اين فرهنگ در ميان ما به وجود نخواهد آمد مگر آنکه نسلي در ايران به وجود بيايد که در فضايی عاری از نفرت بزرگ شود.همگي ما مي دانيم که چنين نسلي در ميان ما نيست،همگي ما آرزو و رويايی داشته ايم که از ما دزديده شده است،جواني داشته ايم که به باد فنا رفته است، در طول تاريخ حق چنداني نداشته ايم و چيزی زيادي نخواسته ايم ولي معمولا همين چيزهای کم هم از ما دريغ شده است.
چه کسي در ميان ما از جوان ديروز و جوان امروز مي تواند ادعا کند که در يک فضای طبيعي به دنيا آمده و بزرگ شده است.هر نسلي از ما آفتها و کابوسها و نفرينهای خود را داشته است.نيازی به شمردن آنها نمي بينم در ميان آن از همه نوع و همه جنسي پيدا مي شود از اختناق و کودتا وانقلاب و جنگ و سرکوب و فقر گرفته تا مذهب و سنت و قيد و بندهای ديگر.مي بينيد که فقط همين چند کلمه ساده مي تواند يک تاريخ صد ساله را پوشش دهد.
آيا فکر کرده ايد که چرا هميشه برهنه پا به دنبال سياست مي دويم و کف بر لب و با لذت از همخوابي و هماغوشي سخن مي گوييم.آيا جز اين است که در ضمير ناخودآگاهمان همواره در آرزوی آزادی نداشته خود بود ه ايم.آيا اگر ما فرزندان طبيعي يک مادر طبيعي بوديم آمال و ايده ال های ما باز هم همين هايی بود که ادعا مي کنيم.آيا باز هم ميراث دار چنين نفرتي بوديم.
دوستان عزيز، راههای درازی هست که بايد پيموده شود و نسل های ديگری هم هست که بايد فنا شود تا سرانجام ساخته شود هر آنچه که در آرزوی ساختن آن هستيم .تا آن روز بارها با هم خواهيم جنگيد ، بارها به روی هم فرياد خواهيم کشيد، بارها همديگر را نصيحت خواهيم کرد و بارها همديگر را خواهيم کشت تا فراموش کنيم که اين سرنوشت مشترک ماست.
و سخن آخر من با تو دوست عزيز......قبل از هر شليک به کنار آينه برو و تماشا کن داغ نفرتي را که به پيشاني من خورده است.
18تير
دمپايی:رفتم و مبارزه کردم و شکر خدا سالم و سلامت به خانه برگشتم.به اميد فرياد کشيدن نفر بغل دستي بودم که او هم هيچوقت فرياد نکشيد.آن دو سه نفری هم که ناپرهيزی کردند دهانشان بسته شد البته يا با باتوم يا در کلانتری .اصولا اين تجمع از اول مشکل داشت و گرنه من از جانفشاني دريغ نمي کنم.
جوراب:من اصلا نرفتم.گيرم دو سه نفری هم فرياد کشيدند.خوب که چه؟
سبد:رفته بودم که بگويم هستم.گاهي نفس حضور هم مهم است .بعضي ها از ساعتها قبل آمده بودند.لباس شخصي و لباس يشمي هم که زياد بود.تشکل و وحدتي هم که در کار نبود،نتيجه همان طوری بود که حدس زده بودم.جناب وبلاگنويس شما خودت چه غلطي کردی؟
وبلاگنويس:دنبال سوژه بودم
سبد:پس بنال
وبلاگنويس:اول يک دختر ديدم.از کنار لباس شخصي ها که رد شد زير لب غريد...مادر ..ها
البته به کلانتری دلالت شد ولي بايد بگويم که عجب دختری بود!
يک زن هم ديدم که رو به آقاسيد فرياد کشيد...ما بوديم که چند سال توی دانشگاه تهران دويديم،ما بوديم که انقلاب کرديم ،تواصلا چيکاره ای؟
البته اين يکي به کلانتری دلالت نشد ولي بايد بگويم که عجب زني بود!
چند دسته آدم ديگر هم ديده ام که مانند دو مورد بالا آدمهای ناراحتي بودند و از وجناتشان پيدا بود که به اين راحتي ول کن اين معامله نيستند و نخواهند بود.
چرا؟ در تمام آمارهای رسمي شاهد سکوتي پر معني در اعلام ترکيب جمعيتي ايران هستيم،چرا؟اصل پانزدهم قانون اساسي و آموزش زبان مادری قوميتها در سطح ابتدايی به فراموشي سپرده شده است،چرا؟هر فرياد مخالف در جهت احقاق حقوق يک قوميت را به تجزيه طلبي تعبير کرده ايم، چرا؟ از تغيير نقشه جغرافيايی و سياسي منطقه و تاثيرات غيرقابل انکار وجود کشور مستقل آذربايجان در شمال ايران غفلت کرده ايم، چرا؟بسياری از مشخصات فرهنگي اقوام از موسيقي و رقص گرفته تا پوشش انها را محدود کرده ايم چرا؟ سالهاست بر محورلرزان ايروان-مسکو-تهران تکيه کرده ايم و از محور پر قدرت واشنگتون-تل اويو-باکو-آنکارا غفلت کرده ايم چرا؟در ماجرای نفت قفقاز و خط لوله باکو-جيحان باخته ايم، چرا؟برای گرفتن سهم ايران از دريای خزر اهرمي در دست نداريم، چرا؟بازارهای آسيای ميانه را به رقبای ترک و چيني واگذار کرده ايم،چرا؟بي خبر از حجم نفرتي هستيم که در قفقاز و در برخي از شهرهای ايران بر عليه فارسها انباشته شده است،چرا؟ همسايگانمان روی خوشي به مذهب از نوع ايراني نشان نمي دهند، چرا؟و هزار و يک چرای بي پاسخ ديگر...
در حاشيه: زماني را به ياد مي آورم که روغن نباتي ايراني از آنسوی ارس به داخل ايران قاچاق مي شد!. ظاهرا اين روغن نباتي ارزان قيمت چندان با ذائقه آنها سازگار نبوده است چون بعدها عطای آن را به همراه ساير چيزهايی که به همراه آن صادر مي شد!! به لقای آن بخشيدند.
به بهانه نوشته های دوست عزيزم پدرام در بحث زبان مردم آذربايجان و اطلاق کلمه ترکي آذربايجاني و يا آذری خوانندگان را به خواندن کتاب آذری زبان باستان نوشته احمد کسروی دعوت مي کنم گرچه بايداضافه کنم که نظر احمد کسروی مخالفان فراواني هم دارد و اطلاق زبان آذری به گويشي مستقل از زبان فارسي که در حد واسط حکومت مادها تا دوره سلجوقيان در اين ناحيه رواج داشته است هنوز هم محل ترديد است و درست تر اين است که زبان امروزی مردم اين ناحيه را ترکي آذربايجاني بناميم
از نقطه نظر نژادی قضيه پيچيده تر از اين می شود.ساکنان اوليه اين ناحيه(صرف نظر از اقوام پيش از آريايی ها)مادها بوده اند ولي ورود ترکها از آسيای ميانه که به طور منظم از زمان سلجوقيان شروع شده است ترکيب جمعيتي اين ناحيه را عوض کرده است.دسته های ترک به فراواني وارد اين ناحيه شده و در آن نشيمن گرفته اند.چند و چون اين قضيه که turkizationناميده شده است هنوز به طور دقيق روشن نيست ولي مي توان گفت که ساکنان اوليه اين ناحيه در آميختگي با تازه واردين که بسيار بسيار بيشتر از آنان بوده اند مضمحل شده اند پس اطلاق ترک آذربايجاني به ساکنين اين ناحيه درست به نظر می رسد و خواندن آنها به نام آذری با توجه به اينکه آذربايجان نام يک منطقه جغرافيايی است و نه يک نژاد درست به نظر نمی رسد.پيدايش ترکي آذربايجاني به عنوان گويشي خاص از زبان ترکي را نيز مربوط به همين دوره مي دانند .در اکثر فرهنگها از جمله بريتانيکا از آذربايجانيان به عنوان نژادی مخلوط نام برده شده است.
از نقطه نظر جغرافيايی آذربايجان يا آتورپاتگان به تکه ای از سرزمين ايران گفته می شود که در اين سوي ارس واقع است و همواره بخشي از خاک ايران بوده است.اطلاق کلمه آذربايجان به زمينهای آن سوی ارس که در تمام نقشه های قديمي به نام آران ناميده شده است سابقه چنداني ندارد و از ابداعات رسولزاده ليدر حزب مساوات است
من ايران را نه به صورت يک محدوده جغرافيايی و نژادی بلکه به صورت يک حوزه فرهنگي می بينم و خوشبختانه آذربايجانيان هميشه خدمتگزار اين حوزه فرهنگي بوده اند.از نظرنژادی نيازی به اصرار در آرياي شمردن انها (عليرغم آميختگي نژادی)نمي بينم ولي بر ايراني بودن و ايراني ماندن آنها اصرار دارم.به اعتبار خونهايی که در راه ايران نثار کرده اند و سهم غير قابل انکاری که در فرهنگ و آزادی ايران داشته اند و از اين نظر نيازی به دوباره خواني تاريخ نمي بينم.
يکسال ديگر هم گذشت ولی هنوز هوا آکنده از بوی گاز اشک آور است و هنوز هم زخمهای کهنه دردآور و خونريزند.اگر قرار شود که تمام اتفاقات آن چند روزه را در يک تصوير خلاصه کنم من آن مرد ميانه سال را انتخاب می کنم که در مسير بازگشت از دانشکاه تهران به معنی واقعی کلمه به بازوی من آويزان شد.
آقا تو رو خدا بگو که اوضاع درست ميشه...مگه نه؟
عزيز يولداشا اگر قبرهای پراکنده شهدای چالدران را نديده بودم و اگر زخم های توپ و تفنگ به جا مانده بر روی ارگ تبريز نبود و اگر توان دوباره نويسی تاريخ را داشتم شايد من هم سهمی از پيروزی ترکان ترکيه طلب می کردم.جمله حيدر عليف را بارها خواندم و بارها حيرت کردم."سربلندی ترکيه سربلندی تمام ترکان است!" پس از اين به بعد بايد از پيروزی يک قرقيز، يک ازبک يا يک اويغور نيز به همين نسبت شادمان شوم که شادمان نمی شوم.مسئله حقوق قوميت ها در ايران و از جمله آذربايجانيان مسئله ای به کلی جدا از زنده باد ترکيه گفتن است.آيا اسباب خنده نخواهدبود که فقط به اعتبار نژاد آريايی برای کشور آلمان هورا بکشيم.شوونيسم شوونيسم است و نوع ترکی و فارسی و عربي آن تفاوت چنداني با همديگر ندارند.من با مادرم و دوستان آذربايجانی خودم به زبان ترکی صحبت می کنم و لازم به گفتن نيست که به زبان و قوميت خود افتخار می کنم ولی متاسفانه اين جمله را که "سوم شدن ترکيه برای ترکان ساکن تهران غرور آفرين بود"درک نمی کنم.ما آذربايجانيان فارغ از تمام بحث های نژادی ايرانی هستيم حتی اگر از رگ و ريشه ديگری باشيم.ما ايرانی هستيم به اعتبار قرنها زندگی در اين کشور و سهم غير قابل انکاری که در تاريخ و فرهنگ اين مملکت داشته ايم.پس به همين اعتبار دست دوستی خودم را قبل از ترکيه به سمت يک کرد ايرانی و يک بلوچ ايرانی دراز خواهم کرد .اگر مبارزه ای هست که هست مبارزه ما در حفظ هويتمان خواهد بود و به دست آوردن حقوقی که از ما دريغ شده است مانند نوشتن و خواندن به زبان مادری(در کنار زبان فارسی)و درست به همين دليل است که من آذربايجانی ناتوان از نوشتن يک صفحه به زبان مادری خود هستم.
و سخن آخر اينکه من هم از پيروزی ترکيه شادمان شدم فقط به اين دليل که سزاوار پيروزی بودند .
شب: خانه.. امشب هم رسيد مثل تمام سحرهايی که شب شده است.شهر خسته و فارغ از درخشش لامپهای نئون در گيرو دار آخرين خميازه های خود است .ديگر خبری از ازدحام آدمها و گرمای کلافه کننده روز نيست.آنچه هست شتاب و عجله است برای رسيدن به خانه و ثانيه شماری در حد فاصل سبز شدن دو چراغ.ولی در سمت و سوی ديگر شهر زندگی دوباره ای آغاز شده است، رفت و آمدهای مشکوک و نگاههای خيره خبر از تولد دنيای ديگری می دهد . صدای شکستن شيشه های ماشين به گوش می رسد، عطر سکرآور زن به مشام می رسد و بار ديگر دنيای خيال انگيز و بی رحم شب آغاز می شود.
صبح: هنوز در سفرم... صبح های زود تهران زيباست.خبری از ازدحام آدمها و ماشين ها و های و هوی هر روزه نيست.عابری در کوچه ها ديده نمی شود و يا اگر ديده شود رفتگريست که آرام و با تانی خواب از سر کوچه های خفته و خواب آلود می روبد.ساختمانهای دود گرفته بزرگتر و باشکوهتر از چيزی که هستند به نظر می رسند و کبوتران کز کرده در کنگره ديوارها چشم انتظار دميدن سپيده اند. فرصت دوباره ايست برای ديدن و بوييدن آنچه که بارها و بارها خسته و بی تفاوت از کنار آن گذشته ام،گل کوچک شکفته شده در کنار جو، بوی نان تازه،تابلو ها و حتی نوشته های روی ديوارها...."منتظرت می مانم بهنام" و من هم منتظر می مانم تا با اولين انعکاس نور از روی شيشه های بلندترين ساختمان شهرفرياد بزنم سلام زندگی.
هنوز لبريز از سفرم و جاده هايی هست که منتظر سنگينی گامهای من است.
مرز: اولين بار پس از خاموش کردن نعره های وحشيانه يک هموطن مست بود که فهميدم ترانه می تواند اسم زيبايی باشد برای يک زن زيبا. فرصت چندانی نبود، فقط هديه ای بود که در تاريکی شب دست به دست شد و هر کدام برگشتيم به تکه خاکي که به آن تعلق داشتيم . سهم من از آن شب ققط يک نوار موسيقی بود و تک لحظه ای که در خلوت شبهای آينده و در صدای افسونگر خواننده آن جاودانه شد.