نيم ساعتي مي شود که زل زده ام به صفحه های کتاب و مشغول مطالعه ام. توجه زيادی به دور و اطرافم ندارم و طبق يک عادت قديمی مشغول اجرای ناخودآگاه فيگورهای مطالعه هستم، کشيدن گوش، خاراندن صورت، پيچاندن مو. از راه مي رسي و روی صندلي آن طرف ميز يله مي شوی . با اينکه متوجه حضورت شده ام ولي با اين همه زحمتي برای بلند کردن سرم نمي کشم و تظاهر مي کنم که چيزی نديده ام. صورتم را تا حد ممکن به کتاب مي چسبانم و سعي مي کنم دوباره بر روی نوشته ها تمرکز کنم. اين دفعه به آن راحتي دفعه اول نيست، بوی عطر ملايمي که در فضا پيچيده است تو را به حافظه من و اتاق مطالعه تحميل کرده است ولي با اين وجود تظاهر مي کنم که متوجه حضورت نشده ام.
دسته کليدت را با شيطنتي کودکانه به روی ميز پرتاب مي کني و مشغول درآوردن کتابهايت مي شوی. سرم را بلند مي کنم و نگاهمان به هم گره مي خورد، درست حدس زده بودم ...يک جفت چشم سياه، براق و بازيگوش
صندلي را عقب مي کشم و اين بار کتابم را به روی پايم قرار مي دهم. چند لحظه ای که مي گذرد متوجه مي شوم که زل زده ام به کفشهای تو. يک جفت کفش سفيد اسپرت که مشغول تاب خوردن است و هر از چند گاهي برای لحظه ای از هم دور مي شود و دوباره به همان سرعت به هم نزديک مي شود. فکر کنم حوصله تو هم سر رفته است، اجازه مي گيری که از مداد من استفاده کني. لبخندی مي زنم و مدادم را به طرف تو دراز مي کنم. منتظر پس گرفتن آن نمي شوم ،کتابم را مي بندم و از در کتابخانه بيرون مي زنم و بقيه روزم را صرف پاک کردن تصوير تو مي کنم.
سنگسار(1) من سيب تلخ غصه را از تکدرختي چيده ام
شايد که روحي ساده را مست از گناهی ديده ام
آه ای مسلمانان مرا سنگم زنيد از کينه چون
همخوابه ام اندوه را از بستری دزديده ام...
در حاشيه صحبت های علي عزيز و ساير دوستان
فرهنگ و توسعه: به اعتقاد من اين فرهنگ شرقي و ايراني ما نبوده است که باعث عقب ماندگي ما از قافله جهاني پيشرفت و توسعه شده است. حتي اگر بپذيريم که اين فرهنگ به عنوان عاملي بازدارنده عمل کرده است باز هم نمي توانيم اين حقيقت ساده را انکار کنيم که فرهنگها توسط انسانها ساخته مي شوند و توسط آنها تغيير مي کنند. شايد بتوان گفت که فرهنگها نه تنها به ارث برده مي شوند بلکه از نسلي به نسلي ديگر آموخته مي شوند. به همين دليل است که معتقدم که آنچه که بر عهده ما نهاده شده است نه انکار دستاوردهای يک فرهنگ بلکه تکيه بر هويت بومي،شناخت نقاط ضعف و قوت فرهنگ خودی و پالايش و توانمند کردن آن خواهد بود. انجام چنين کار مشکلي در توان يک نفر و دو نفر نيست بلکه نيازمند يک عزم و اراده ملي، نگاه بي طرفانه و واقع بينانه به داشته ها و نداشته ها و بستر سازی اجتماعي است که متاسفانه در جامعه امروز ايران اثری از آن ديده نمي شود.
نيازی به گفتن نيست که فرهنگها يکشبه زاده نمي شوند و يکشبه از بين نمي روند و پيوسته در معرض تغيير و دگرگوني و بده بستان دائمند. بالا بردن دستها و تسليم بي قيد و شرط يا سنگر گرفتن در پشت حصاری از تفکرات بسته هر دو به يک اندازه ساده انگارانه است و درست به همين دليل است که امروز بيش از هر زمان ديگری نيازمند نگاه دوباره ای به خويشتن خويشيم .
مايلم در حاشيه صحبتم بر اين نکته اساسي تاکيد کنم که به اعتقاد من توسعه نيافتگي کشور نه به دليل تکيه بر خويشتن بلکه اتفاقا به علت نشناختن و خود کم بيني و انکار خويشتن و در کنار آن بي اطلاعي و بي توجهي به تغيير و تحولات اطرافمان بوده است. تکيه بر بيگانگان و پيروی بي چون و چرا از نسخه های پيچيده شده برای جوامع ديگر نتيجه ای بجز سردرگمي و بي هويتي نخواهد داشت.
در خاتمه صحبتم يادآوری مي کنم که صحبت از توسعه فرهنگي و اقتصادی کشور بدون وجود يک نظام کارآمد و دلسوز و بدون تدوين يک سياست هدفمند توسعه امکان پذير نيست و درست به همين دليل است که معتقدم صحبت از جهاني شدن در جامعه ای که هنوز فاقد يک الگوی توسعه ملي است چيزی شبيه شوخي است.
اين نوشته(26 آگوست) علي عزيز از آن دست نوشته هايی هست که جان مي دهد برای يک کالبد شکافي اساسي. فردا در مورد آن خواهم نوشت چون امشب مست و خراب يک پياله خواب مرد افکنم.
به زبان خودماني: اين سه تا رو تحمل مي کنم:
مشت محکم، لگد محکم، حرف حساب اين دو تا رو هم بعضي وقتها تحمل مي کنم:
حرف مفت، فحش اين سه تا رو نمي تونم تحمل کنم:
خاله زنک بازی، خاله زنک بازی، خاله زنک بازی پس اگر کسي سوالي براش پيش اومده و يا اينکه مي خواد چيزی از من بدونه و يا اينکه دوست داره از چند و چون کاری سردربياره ممنون مي شم که اول از خودم سوال بکنه.
تحقير زندگي ممکن نيست حتي پذيرش مرگ هم تحقير مرگ است نه تحقير زندگي. من هنوز در کنار پنجره کوچک اتاقم و در پای اين ديوار بلند ايستاده ام با زنجيرهايی آويخته از دست و پا و با جفتي بال خيس که روزی مرا تا بلندای آسمان برده است. مي دانم که روح سيال من چون نسيم از ميان زنجيرها خواهد گذشت و سوار بر بارقه های طلايی نور از فراز ديوارها عبور خواهد کرد. چه باک اگر خسته و سنگينم، رها خواهم شد. چه باک اگر همنفسي نيست، پرندگان آسمان همسفران من اند.
ايمان داشته ام به وسعت آسمان و حقارت خاک. ايمان داشته ام به گرمای آفتاب و نوازش باد و روزی مي رسد که دوباره ايمان مي آورم به بي انتهايی اوج در پرواز.
کتابدار عزيز در مورد اريش ماريا رمارک و کتابهای ترجمه شده ايشان مطلبي در وبلاگشان قرار داده اند که خواندن آن خالي از لطف نيست. ممنونم از اين دوست عزيز و متشکرم به خاطر وقت و دقتي که صرف نوشتن اين مطلب کرده اند. يک link مفيد هم در اين زمينه پيدا کرده ام و ديگر اينکه اگر اشتباه نکنم کتاب "Der Weg zurück –The Road Back " ايشان سالها پيش تحت عنوان "بعد" به فارسي ترجمه شده است.
فرهنگ چپانش: چپاندن و قالب کردن از جمله شعبده های رايج در اين مملکت است که صابون آن به تن هر ايراني وطن پرستي خورده است. ما ملت غيور و با ايمان هر عيب و ايرادی را هم که در خودمان منکر بشويم بعيد است که از اين يکي بتوانيم شانه خالي کنيم.
هموطنان عزيزمان از بقال و قصاب و ميوه فروش و راننده تاکسي و لوله کش گرفته تا مديران اتو کشيده شرکتها و فروشندگان قطعات کامپيوتری حاضرند و منتظر که با کمترين غفلت ما اين وظيفه ملي وميهني خود را به انجام برسانند و خدای ناکرده شرمنده وجودمان نشوند. فقط لحظه ای غفلت به قيمت خريد يک جنس بنجل و يا خالي شدن جيب و کيفمان تمام مي شود. خالي بندی و قسم حضرت عباس و کشتن ايل و تبار از صغير و کبير هم که نمک کار است. اگر هم که رفاقتي در ميان باشد که ديگر نور علي نور است و چپاندن رفاقتي معمول تر و موثرتر از زورچپانيست.
به همين خاطر است که تکنيک های چپانشي و ضد چپانشي چون ارثيه ای گرانبها از نسلي به نسل ديگر منتقل مي شود و پاييدن هر غريبه و آشنا در مرتبتي برابر با خوردن وآشاميدن و مبال رفتن قرار مي گيرد.
هميشه سبز: شصت و چهار سالگي سني است که انسانها اغلب در دلخوشي نشاط آور کارهاي انجام شده غوطه ورند و يا اينکه زندگي خود را در روالي تعيين شده به پيش مي برند. درست به همين دليل است که ديدن کساني از اين دسته که از جنس ديگری هستند باعث برانگيختن حس احترام انسان مي شود. مردان و زناني که تن به سکون و بي تحرکي نداده اند و نه تنها مانده اند و مي جنگند بلکه ديگران را نيز به پيش مي برند . روح بلند اين افراد برخلاف يادگارهای پيرامونشان هرگز رنگ کهنگي به خود نگرفته است و همچنان جستجوگر و پر تحرک است. ديدن اين افراد مانند نيش کوچکي بوده است به حباب ناپايدار دلخوشيهای من و سررشته تفکری را به من داده است که ساعتها به آن انديشيده ام.
برای ساختن کدامين خاطره زندگي خواهم کرد؟
You should be ashamed to die before making a positive contribution for the benefit of mankind........................................................................Horace Mann
حرف اول: من اعتقادی به تقسيم بندی مردم به عوام و روشنفکر ندارم ولي اگرقبول کنيم که جهل بيماری توده هاست بايد بپذيريم که خودبزرگ بيني هم شايع ترين مرض در ميان انتلکتوئل های وطني پس از آنفلوانزاست
حرف دوم: شايد بتوان گفت که جهل مانند بوی عرق بدن و خودبزرگ بيني مانند بوی سير دهان است و به نظر من تحمل اولي راحت تر از دوميست
حرف سوم: احمق فرض کردن ديگران تنها مي تواند دو علت داشته باشد. دست بالا گرفتن خودمان يا دست کم گرفتن ديگران
هيچ مردی در برابر پنجره ای که رو به ديواری سيماني باز مي شود عاشق نخواهد شد. دلخوشم به تماشای ضربان های بي رمق چراغي در دور دست ها و شمردن ثانيه هايی که چون گوسفند اني ساکت و بي حوصله از روی پرچين زمان مي پرند. منتظر يک نشانه ام، يک سيب،يک صدا يا يک درچوبی سبز رنگ. من به کمترين ها قانعم ، به تولد يک لبخند، به درخشش سکه خورشيد در سيني آسمان، به طراوت آب و به انحنای دل انگيز سکوت پس از شنيدن هر صدای آشنا.
فقط چشم انتظار يک نشانه ام، يک چيز کوچک، چيزی به قدر امتداد ديروز تا فردا .
با بهانه گپ زدن با يک کهنه سرباز:
شايد بتوان گفت که رمان نويسي جنگ با نام اريش ماريا رمارک گره خورده است . نويسنده ای که خود به عنوان سرباز در جنگ جهاني اول جنگيده بود و پس از پايان جنگ خاطراتش را در قالب چندين رمان به رشته تحرير درآورد. معروفترين کتاب او "در (جبهه) غرب خبری نيست" به بيشتر زبانهای زنده دنيا ترجمه شده است و شهرتي جهاني دارد.
زبان ساده و روان و همچنين نگاه واقع گرايانه او به جنگ و مصيبت و بدبختي همراه آن باعث شده است که رمانهای او مقبوليت همگاني خود را تا به امروز حفظ کند. در نگاه او جنگ هيولايی افسار گسيخته است که بی محابا مي کوبد و ويران مي کند و رمانهای او داستان انسانهاييست که در ميان چرخ دنده های اين ماشين عظيم و ويرانگر گير افتاده اند و خرد مي شوند و از بين مي روند.
نام بردن از رمارک تنها بهانه ای بود برای بيان اين نکته که چنين تصوير برهنه و بي پرده ای از جنگ هنوز در جامعه ما به وجود نيامده است . رنگ و بوی مذهبي و جهادی و اسطوره هايی که از طرف فرهنگ رسمي ساخته شده و تبليغ مي شود همواره مانع از اين شده است که واقعيت جنگ همانطور که بوده است به نمايش درآيد. از طرف ديگر بخش عظيمي از تاريخ جنگ نه در دست فيلمسازان و رمان نويسان بلکه در سينه کسانيست که بطور مستقيم درگير جنگ بوده اند و هنوز فرصت و مجالي برای بروز و ظهور آن پيدا نکرده اند . هنوز هم خطوط قرمزي در پيرامون جنگ وجود دارد که به کسي اجازه چون و چرا و گرديدن به دور آن داده نمي شود و هنوز هم سوالهای بي پاسخ فراواني وجود دارد که روزی بايد به آنها پاسخ داده شود.
با تمام اين تفاصيل ادای احترام مي کنم به کساني که جنگيدند و سهمي از قدرت طلب نکردند.
بر طبق آمارهای رسمي:
متوسط مطالعه در کشور پنجاه و نه دقيقه در هفته برای اهل مطالعه است.
آمارهای سال هفتاد ونه بيانگر اين مسئله است که کمتر از چهل و سه درصد از جمعيت چهل و چهار ميليوني باسواد کشور اهل مطالعه اند.
تنها هفت درصد از جمعيت باسواد کشور از کتابخانه های عمومي استفاده مي کنند.
آمار کتابخواني در کشور پايين تر از آمار استفاده از راديو،تلويزيون،مطبوعات و حتي اينترنت است.
يکي از بارزترين مشخصه های زندگي شهری در جوامع پيشرفته يا در حال پيشرفت فشارها ی روحي فراونيست که به صورت جزيی جدايی ناپذير از زندگي شهری درآمده است. صرف نظر از مشکلات بسيار پيچيده که به معني واقعي کلمه باعث از کار افتادن مغز و قدرت تفکر انسان مي شود غالب مشکلاتي که با آنها سر و کار داريم چيزی به جز بالا و پايين شدن های متوالي در منحني زندگي نيست.
در جامعه ای همانند ايران که شخص در حال چالشي دائم با خود،سيستم و محيط پيرامون خود است فرار از اين فشارها و ناديده گرفتن آنها ممکن نيست. واقعيتي تلخ که انعکاس نامطلوب آنرا حتي در نوشته های وبلاگها (و از جمله خودم) مشاهده مي کنيم.
در مورد سيستم: زخمها و و واقعيتهای تلخي که در پيرامون ما وجود دارد بر کسي پوشيده نيست ولي با تمام اينها بايد حرکت کرد و جلو رفت. بايد زندگي کرد و در عين حال از کوچکترين روزنه ها برای نقد و انتقاد شرايط موجود و اثرگذاری و تغيير وضعيت موجود استفاده کرد. ناليدن مداوم و خودخوری مزمن نه سودی به حال شخص دارد و نه نفعي به حال اجتماع
در مورد فرد: منابع انرژی های مثبت هميشه در اطراف ما هستند. خانواده، دوستان، ورزش، طبيعت، عشق،...
شايد بتوان گفت که چيزهايی که در پيرامون ما هستند يا قويتر از اراده ما هستند و يا ضعيف تر از آن که در هر دو صورت چاره ای به جز امتحان کردنشان نيست.
مرقوم شد به تاريخ شنبه نوزدهم امرداد خورشيدی به نيت شکستن لحظه ای به ظاهر ناشکستني
واردات واقعيت اين است که در اين مملکت همه نوع جنسي پيدا مي شود و همه چيزی وارد شده است مثلا شکر سوسياليستي، گندم کاپيتاليستي، افکار راديکاليستي و هنر مدرنيستي . ديگر آدم و عالم مي دانند که در چند صد سال گذشته چيز قابلي در اين مملکت توليد نشده و چاره ای به جز واردات نيست . واقعيت اين است که آن چند باری هم که آمده ايم چيزی توليد کنيم چندان موفق نبوده ايم يعني اينکه يا ما واداده ايم و يا جنسي که توليد کرده ايم.
مشکل واردات نيست بلکه مشکل اينجاست که وارد کننده خوبي نبوده ايم يعني مثلا رفته ايم ماشين دودی آورده ايم بدون توجه به اين مسئله که اصلا در اين گلستان و بلبلستان جاده ای وجود دارد يا نه. يا يک شکم پر اشکنه خورده ايم و بعد شروع کرده ايم به ودکاخوری و آنقدر ادامه داده ايم که خورده و نخورده را بالا آورده ايم.
القصه چيزی که قبل از من به عقل چند نفر ديگر هم رسيده اين است که هر چيز وارداتي بدون توجه به فرهنگ بومي محکوم به زوال است يا به عبارت ديگر هر کت و شلوار خارجي بدون وصله پينه و کوتاه و بلند کردن های متنابه برازنده تن اين ملت نخواهد شد.
واژه ها هم در همين رده قرار مي گيرند يعني مثلا کافي نيست که يک دمکراسي از يونان قديم و يک جمهوري از روم قديم کف برويم و چند کلمه ای هم راجع به فمنيسم از اين کتاب و آن کتاب کش برويم و بعد سر کوچه و خيابان بايستيم و انالحق بزنيم. سخت ترين کار هويت دادن به اين مهمان اجنبيست به صورتي که بتوانيم يک بومي ناقابل به دم آن بچسبانيم و ادعا کنيم که برای هميشه مال ما شده است.
آرزوها آرزوها خاک مي شوند...خاکها گل
گلهای نورسته را ببوئيم
بوی خيس آرزوهای بربادرفته را مي دهند "علي ا."
علي هم خواهد رفت. همانطور که نويد رفت، همانطور که فرشيد و لطيف و پروين و بقيه رفتند و البته ساعت يازده شب نيامده بود که فقط همين را بگويد. در اين نيمه شب تابستاني سيگار هم بو و مزه ديگری مي دهد ، درست همان بويی که علي گفت چيزی شبيه بوی خيس آرزوهای بر باد رفته.
حق با شماست، بايد مطلب بيشتری بنويسم و حرف تازه ای بزنم ولي چه کنم که حرف تازه ای نمانده است. تمام حرفها را با علي گفته ام و چيز ديگری ندارم که بگويم و بنويسم ..شايد فقط يک حرف..رفتن سخت نيست بلکه اين ترک کردن است که دشوار است.
محله ما تا حدودی ارمني نشين است. از ميان اين همسايگان نجيب و سر به زير ما زن و شوهری وجود دارند که به معني واقعي کلمه دوستشان دارم. هر دو حدود هفتاد سالي دارند. مرد موهايی يکدست سپيد دارد با سبيلي چخماقي که معلوم است هر روز با دقت و حوصله رو به بالا تاب مي دهد. معمولا شلوار بندی کرم رنگي به تن مي کند و بيشتر شبيه فرماندهي پيروز است که در شهری که فتح کرده قدم مي زند. زن کمي ريزه ميزه است معمولا مانتو طوسي رنگي مي پوشد و به نظر خيلي آرام و مهربان مي رسد .
حالا چرا من اين دو نفر را دوست دارم. به يک دليل ساده چون هميشه دست در دست همديگر دارند و با همديگر در خيابان قدم مي زنند. از ديدن اينکه هنوز در هفتاد سالگي حرفهای بسياری برای گفتن به همديگر دارند لذت مي برم . از تماشای نگاه هاي پر از عشق و محبتي که به همديگر مي کنند پر از شوق زندگي مي شوم. امروز صبح ديدمشان که هر دو زنبيل به دست و در زير نور خورشيد عازم خريد بودند.
خوب اين رومئو و ژوليتي که مي گويند که حتما نبايد جوان باشند.
تنوع من قادر به درک مفهوم ازدواج هستم. قادر به درک مفهوم رابطه آزاد بدون ازدواج هم هستم ولي هيچوقت قادر به درک مفهوم تنوع طلبي جنسي نشده ام. اين ميل به تصاحب همه چيز و همه کس کمي به نظرم غيرعادی مي رسد همانطور که هيچ شخص عاقلي به تمام غذاهای سر سفره حمله ور نمي شود. از اين ژست پيروزمندانه در شمردن تعداد شرکای جنسي و از اين افتخار به خوابيدن با کلثوم و زری يا شراره و في في هم بيزارم و به عنوان يک مرد افتخار چنداني در تصاحب آن نديده ام و نمي بينم .
خدايا در پيشگاه خودت شهادت مي دهم که سالم و سلامت هستم . قديس و امامزاده و تارک دنيا هم نيستم. علاقه من به اين قبيل امورات هم کمتر از ديگران نيست ولي به اين اصل اساسي در زندگي خود ايمان آورده ام که کسي که به دنبال همه چيز باشد در حقيقت به دنبال چيزی نيست. زنان را نمي دانم ولي از اين قسم مردان در زندگي خودم و در ميان دوستانم بسيار ديده ام. مانند سلطان شروع کرده اند و به قول خود زمين و زمان را فتح کرده اند و عاقبت در تنهايی و افسردگي مطلق به آخر خط رسيده اند. ديده ام که آن آرامش و اطميناني را که به دنبال آن بوده اند هرگز به دست نياورده اند.ديده ام که چگونه و چطور به اين تنوع لعنتي عادت کرده اند .
پيمانه ای از پشت پيمانه ديگر و شرابي از پشت شراب ديگر خالي شده است و آن مستي جادويی هرگز نرسيده است . ديده ام که اين پيمانه ها حتي رنگ و لعاب روشنفکری و عشق را هم يدک کشيده اند. ديده ام که گاهي کار به حقارت هم کشيده است. ختم کلام اينکه کسي با پريدن از اين اتوبوس به آن اتوبوس به مقصد نرسيده است و يا حداقل اينکه من نديده ام که برسد .
اگر هنوز حال و حوصله نتيجه گيری از اين صحبت های پراکنده را داريد اجازه بدهيد که دوباره به شما يادآوری کنم که عنوان نوشته من تنوع بود و آن هم از نوعي که درک نمي کنم و نه چيز ديگر.