شرقی

Navigation
main page
archive
mail
Links
fasl
blogger
فصل اول:
از فمينيسم چه مي خواهيم-بخش دوم


سه اصل اخلاقي دارم يکي برای شکستن، يکي برای رها کردن و يکي برای بنا کردن
دو گره دارم يکي برای باز کردن يکي برای بستن
يک قلب دارم، فقط برای بريدن


من بدون تو نمي شوم، تو بدون من نمي شوی. من تو نمي شوم، تو من نمي شوی. مسئله اين است.


--می برم بر شانه هايم باری از ترديدها
--می خلد در استخوانم خاری از ترديدها
--برگ بی وزن حياتم نرم و لغزان می رود
--در درون جويباری جاری از ترديدها.....


اول آذر:
فراموش نخواهيم کرد موهبت آگاهي را که ثمره رنج و درد و خون و جان ديگران است. مي نويسم تا دوباره به خاطر بياورم که چنين فصلي از حافظه تاريخ پاک شدني نيست.


به خيابان مي روم . عجيب است که در عرض اين چند شب تمام دخترهای شهر زيباتر از گذشته شده اند. با خودم مي گويم چيز مهمي نيست ،از اثرات چله نشيني است. خنده ام مي گيرد از اينکه نرفته دچار غم غربت شده ام. کسي فرياد مي زند ..هاااای. محسن است که از آن طرف خيابان داد مي زند. دستي تکان مي دهم و مي گويم هااااای. يک نگاهي به آدمها و ماشينها مي کنم . به ظاهر همه چيز مثل گذشته است و در عين حال هيچ چيزی مثل گذشته نيست. نکند غربت هم چيزی در اين مايه ها باشد.
جلوی اولين مغازه مي ايستم و نگاهي به تصوير خودم مي کنم که در شيشه ها منعکس شده است. عجب تصوير منطقي و احمقانه ای. دست راستم که تکان مي دهم دست چپش را تکان مي دهد. نکند غربت هم چيزی در اين مايه ها باشد. اصلا کجا دارم مي روم؟ اينجا چه مي کنم؟ هر چه فکر مي کنم به خاطر نمي آورم که برای چه از خانه بيرون زده ام . به خانه که برمي گردم مادرم سفره را پهن کرده است. مثل هميشه مزه مي پرانم ولي کسي حال و حوصله خنديدن ندارد. کله ام را مي خارانم و مي گويم "همينطوری هاست ديگر" ولي باز هم کسي جوابي نمي دهد. اصلا نکند غربت هم چيزی در اين مايه ها باشد.


يک کارگر ساده و يک خانه محقر در کوچه پسکوچه های قلعه حسن خان .
اين چند کلمه را نوشتم که بگويم يک انسان بود.


فيل در تاريکي:
اگر يک قيچي به دست گرفته ام و يک متر خياطي هم به گردنم انداخته ام پس حتما يک خياطم.
اگر يک مداد روی گوشم قرار داده ام و سر و کله ام هم پر از خاک اره است پس حتما يک نجارم.
اگر بوی تينر مي دهم و دست و بالم رنگي است پس حتما يک نقاشم.
ولي من يک قيچي به دست گرفته ام و بوی تينر مي دهم و سر و کله ام هم پر خاک اره است . پس يا کسي نيستم و يا کسي هستم که همه کس هست و هيچ کس نيست.


ساعت دو صبح است. تلفن علي خواب را از سرم پرانده است. تمام شد...پذيرش...ويزا...فقط يکماه ديگر...چرا حرف نمي زني؟...خوشحال نيستي؟...
باز هم بوی سفر مي آيد ولي ديگر اين من نيستم که قصد سفر دارم، سفر است که مرا مي خواند.


از سر کوچه تا سر خيابان يک نفس است. يعني از وقتي که يادم مي آيد يک نفس بوده است و کمتر نبوده است. با پوتين های قهوه ای ام يک نفس است ، با کفشهای ورزشي ام يک نفس است، با کيف و کاپشن سرمه ايم يک نفس است، بدون کيف و کاپشن سرمه ايم هم باز يک نفس است. ديگر دارم از اين يک نفس خسته مي شوم.
خيلي وقت است که حساب روزها از دستم در رفته است. گاهي حتي اول و آخر مسير را هم گم مي کنم يعني راستش را بخواهيد اصلا برايم اهميتي ندارد چون از هر طرفي که مي روم همان يک نفس است. امير پدر شده است . دختر همسايه مان هم خيلي وقت است که شوهر کرده است. من اين ها را نمي بينم. فرقي هم به حال من نمي کند چون چيزی که اهميت دارد همان يک نفس است. وقتي که از خانه بيرون مي زنم نفسم را حبس مي کنم و يک کله تا سر کوچه مي روم.


ادامه بحث فمينيسم در وبلاگ "فصل اول"
از فمينيسم چه مي خواهيم؟... و نوشته های ساير دوستان.


تصوير امشب:

سيگار

يک نخ سيگار روشن مي شود
خنده ای در بادها گم مي شود
گاه يک کبريت آتش مي زند
سينه ای از جنس هيزم های تر.....


در بايگاني ذهن من پرونده ای با عنوان لايتغير وجود ندارد يا به عبارت ديگر هر اصل تنها تا زماني اعتبار دارد که اصل معتبر تری پيدا نشده است.


از فمينيسم چه مي خواهيم؟ و نوشته های ساير دوستان در فصل اول: گفتگو


آرايشگاه فرد را که رد کنيد مي رسيد به بقالي عباس آقا، بعد مي پيچيد سمت چپ و صد متری جلو مي رويد تا برسيد به انتهای کوچه. حالا اگر سمت چپ خودتان را نگاه کنيد يک ديوار بلند هست که روی آن نوشته تيم شاهين آماده نبرد است . دست راست شما هم منزل علي آقاست . آن زمين خط کشي شده هم زمين فوتبال ماست يعني زمين فوتبال ما بود چونکه ديگر نيست.
اين علي آقا مرد قد بلند و با هيبتي بود. يک پالتوی طوسي رنگي هم داشت که زمستانها مي پوشيد و باهيبت تر مي شد. تنها زندگي مي کرد و خيلي کم خانه مي آمد. اين بود که هر باری که فوتبال مي زديم و توپمان سوت مي شد خانه اشان يکي قلاب مي گرفت و آن يکي به سه شماره مي پريد توی حياط و توپ را مي آورد. آن بعد از ظهری هم که پريدم به حياط خانه شان درست به همين دليل بود. همينطور که داشتم توپ را از کنار باغچه برمي داشتم يک دفعه چشمم افتاد به علي آقا که گوشه حياط روی پله نشسته بود. يک رگه اشک از گوشه چشم هايش شروع شده بود و رسيده بود به چانه اش و زير آفتاب دم غروب برق مي زد . آرام سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد. نگاهش يک جوری بود که انگاری اصلا مرا نمي بيند. اول خشکم زد ولي وقتي ديدم حرفي نمي زند سريع توپ را چپاندم زير پيراهنم و فلنگ را بستم. چند سال پيش بود که شنيدم تصادف کرده است و به رحمت خدا رفته است.
ديروز که به خانه برمي گشتم يک دفعه چشمم افتاد به مردی که داخل تاکسي بغلي نشسته بود. خود علي آقا بود ،يک کت سرمه ای پوشيده بود و صورتش خيس اشک بود. داد زدم علي آقا.....علي آقا.....برگشت و همانطور مات و غمگين به صورتم نگاه کرد . به نظرم رسيد که مرا نمي بيند.


تهرون تهرون که ميگن جای قشنگيه:
آدم هايی که در تهران زندگي مي کنند به چند دسته کلي تقسيم مي شوند . دسته اول آدمهايی هستند که فکر مي کنند وجود دارند ولي در واقع وجود ندارند چون کسي آنهارا نمي بيند. گردوفروش ها، بادکنک فروش ها و سيگارفروش ها از اين دسته اند.جای نگراني نيست چون اين آدمها مانند پوسترهای روی ديوار و تيرهای چراغ برق جزيی از مظاهر شهری اند.
دسته دوم آدم هايی هستند که به طور رسمي وجود ندارند ولي به طور غير رسمي همه جا هستند مثل دزدها و ساقي ها و دختران خياباني . دسته سوم آدمهايی هستند که هم به صورت رسمي و هم به صورت غير رسمي حضور دارند ولي باز هم ديده نمي شوند مثل گداها. احتمالا شما هم آن موجودات چسبيده به آسفالت خيابان را به ياد مي آوريد که که گاهي ناغافل از روی آنها رد شده ايد. دسته چهارم آدم هايی هستند که گاهي وجود دارند و گاهي وجود ندارند و اين دسته هشت ميليون نفری قسمت اعظم ساکنان تهران را تشکيل مي دهند.


من به اين اصل ظالمانه ايمان دارم که در کنار هر آنچه که بنا مي کنيم چيزی را فنا مي کنيم و در قبال هر آنچه که بدست مي آوريم چيزی را از دست مي دهيم. و اين اصل زماني ظالمانه تر مي شود که در مي يابيم داشته ها و نداشته ها با گذشت زمان به ترتيب کم ارزش و پر ارزش مي شوند.


من به اين ترکيب بند نخ نمای "گذار از سنت به مدرنيته" کافرم . يعني هر قدر که نگاه مي کنم چيزی بجز قطع و اتصال دوباره نمي بينم. چيزی در حد يک فرياد "کات" و سپس ادامه فيلمبرداری در يک "لوکيشن" ديگر. به قول معلم ما در کلاس اکابر:
سنت يعني چند سيخ دنبلان فرد اعلا و مدرنيته يعني يک فروند پيتزا پپروني مخصوص و در کنار آن قبول اين واقعيت خوشمزه که اين وسط هر چه هست قطع است و گذاری نيست.


شهر فرنگ :
شهر، شهر فرنگه، از همه رنگه. جماعت اين عکس اولي که مي بينيد مال دم دمای صبح شهرياره. اين سي تا داداشيمون که اين گوشه ديوار تو آفتاب وايستادند ايراني هستند و بيکار اون سي تا داداشيمون هم که اون گوشه وايستادند افغاني هستند و بيکار. اون داداشيمون هم که اونجا افتاده معتاده.
جماعت اين عکس دومي که مي بينيد خيابون جردنه اين ماشيني که مي بينيد ماکسيماست اون داداشيمون که سرشو از تو ماشين در آورده يه سگه اون داداشيمون هم که مي پره تو ماشين يه دختره اون داداشيمون هم که دودستي زده تو سرش منم.
جماعت اين داداشيمون که اينجاست رفيقمه اوني که زير دستشه مدرکشه اوني که تو مشتشه کارد آشپزخونه ست اوني که داره خورد مي کنه شلغمه.
جماعت اين تنبوني که تو عکسه تنبون منه اين داداشيمون که اين گوشه اش رو گرفته سلطنت طلبه اون داداشيمون هم که اون گوشه اش رو گرفته چپيه اون يکي داداشيمون که داره زار مي زنه ملي گراست اون داداشيمون هم که داره صلوات مي فرسته مذهبيه.
جماعت ديگه عکسي ندارم اون داداشيمون که دلش گرفته منم اون داداشيمون که بايد بخنده تويی.


حرفها و دهن ها:
در آغاز کار اين حرف ها هستند که به دهن ها اعتبار مي دهند ولي با گذشت زمان اين دهن ها هستند که به حرف ها اعتبار مي دهند.



خاک را بنگر
آنچه مي جويی ميان آسمانها نيست
بس گل نشکفته را با گامهای خود لگد کرديم
آسمانها را رها کن خاک را بنگر..

تکراری هست. ولي شايد دليلي داشته ام که تکرارش کرده ام.


سفر:
سفر يعني عبور، يعني فرار درخت ها و خانه های کنار جاده. سفر يعني تداوم، يعني خيره شدن به خط ممتد جاده. سفر يعني خيانت حافظه، آوار خاطره ها. سفر يعني درخشش چراغ ماشين هايی که از روبرو مي آيند و صورتک های پشت شيشه که به چشم بر هم زدني روشن و خاموش مي شوند. سفر يعني هجوم باد از شيشه های نيمه باز ماشين.
شکوه سفر در لحظه رسيدن نيست بلکه در تماشای چشمان منتظريست که روزی در انتهای جاده طلوع خواهد کرد.


يک صحنه يک زندگي:
ابتدا رديفي طولاني از بوته های خاردار رامي بينيم که در انتهای آن شمشيری از دسته (وبا تيغه ای رو به بالا) در زمين فرو رفته است. دوربين برمي گردد به سمت قهرمان فيلم که سعي دارد از روی اين مانع بپرد. چند باری سعي مي کند ولي با هر پرش، پس از عبور از روی بوته های خاردار روی تيغه شمشير فرود مي آيد و زخمي مي شود. پيرمردی که نقش استاد را دارد وارد صحنه مي شود و مي گويد: بايد ببيني از کداميک بيشتر مي ترسي از بوته های خاردار يا از شمشير. بدون توجه به خارها وارد بوته زار مي شود، چند قدمي جلو مي رود و از روی شمشير مي پرد.


در مسابقات پرورش اندام قانوني وجود دارد که هميشه رعايت مي شود. يعني کسي که در حال مسابقه دادن هست درست در همان زماني که دارد فيگورهای مختلف را رو به مردم و داوران مسابقه اجرا مي کند بايد حتما لبخند بزند. به نظر مي رسد که کار سهل و ساده ای باشد ولي واقعيت اين است که لبخند زدن با عضلات منقبض کار چندان ساده ای نيست. اين وسط معمولا يکي فدای آن يکي مي شود يعني اکثر شرکت کنندگان در واقع لبخند نمي زنند بلکه با عضلات ورقلمبيده رو به مردم مي ايستند و دندان نشان مي دهند.


يک جفت دست مصمم و يک جفت پای مردد:
قصد ندارم که چيزی را کتمان کنم. وبلاگ نويسي ردی از خود در وجود من به جا گذاشته است و در کنار آن حلقه هايی حقيقي وجود دارد که مرا به اين دنيای مجازی متصل کرده است. در گذشته کمتر پيش مي امد که کاری را نيمه کاره رها کنم ولي اين روزها دور و اطرافم پر از کارهای نيمه تمام است. شايد هم نوشتن مرا عوض کرده است. به هر حال معذرت مي خواهم اگر اين رفتن و آمدن باعث دلتنگي و ناراحتي کسي شده است.
من يک مرد آهنين نيستم. رفتم، چون فرصت چنداني نداشتم و خسته و دلزده از نوشتن بودم و برگشتم، چون دوباره فرصت و بهانه کوچکي پيدا کرده ام که بنويسم.


EASTERN