شرقی

Navigation
main page
archive
mail
Links
fasl
blogger
ديوار:
تغييرات گاهي آنقدر آرام و آهسته فرا مي رسند که تا مدتها متوجه حضورشان نمي شوم. تمام اينها را پک های عميق سيگار مي گفت و لحظات کوتاه سکوتي که قدرتمندتر از قهقهه های ما بود. همديگر را با اسمهای آشنای قديمي صدا مي زديم و از دختراني صحبت مي کرديم که به آنها عاشق بوديم. مستاني بوديم که هنوز گيج و نگران اولين تلنگر های هوشياری اند. باور نداشتيم که آينده ای که زماني با لذت و سرخوشي از آن سخن گفته بوديم در حال فرا رسيدن است. متواضعانه از آنچه که بدست آورده بوديم سخن مي گفتيم و در ناخودآگاهمان اعتراف مي کرديم که آنچه که مي خواستيم اين نبوده است. حقيقت اين بود که شهر بزرگ بخشي از روياهای ما را بلعيده بود و ما همه مردان ديگری شده بوديم.
باهوشترين و باسوادترين دوستم شروع به صحبت کرده بود و تعريف مي کرد که چگونه جواني ناکرده را در شبهای حيات ريجنسي و در آغوش آن دختر زيبای چچن تاوان مي گيرد. من اما در فکر روزنه ها بودم و در فکر ديواری که در هيجده سالگي به آن مشت مي زدم. لذتي مي بردم از تماشای جای انگشتاني که بر روی ديوار گچي حک مي شد. وسوسه ای به سراغم آمده بود که بپرسم آيا ديگران نيز هرگز ديواری داشته اند. ولي منصرف شدم، به نظرم رسيد که شريف تر از ديگران نبوده ام.


1) فصل اول: مثل زندگي
2) نمي دانم اين ايده از کدام مغز شروری تراوش کرده است : بحث جنتلمنيسم توسط غربي و دوستان!!


ماليخوليای سفر(3):
زمان: صبح روزی که رسيده ام
مکان: محوطه دانشگاه
674 دانشجوی معلوم الحال در محوطه دانشگاه تجمع کرده اند و يکصدا فرياد مي زنند "تروريست..تروريست". انتظار چنين برخوردی را داشتم بخصوص که تلويزيون هم همزمان با ورود من فيلم بدون دخترم هرگز را نمايش داده است. وقت ندارم که همه آنها را توجيه کنم. دست آخر آنها را به گروههای دونفری تقسيم مي کنم و لبخند زنان گز و پسته ای را که از ايران آورده ام بين آنها تقسيم مي کنم.
****
زمان: شب
مکان: خيابان ششم غربي - ايستگاه اتوبوس (هنوز مکاني پيدا نکرده ام)
ده ساعت مداوم کار کرده ام. خسته ام ولي سعي مي کنم با فکر کردن به ممه ها اعتماد به نفس خودم را بدست بياورم. مايويی را که از تهران آورده ام مي پوشم. عينک آفتابيم را به چشم مي زنم و برای اولين بار در عمرم در آرامش کامل به خواب مي روم.


ماليخوليای سفر(2):
شنبه: دو هفته است که عبور از خط کشي عابر پياده را تمرين مي کنم ولي هنوز ياد نگرفته ام. بايد بيشتر تمرين کنم .
يکشنبه: همان خواب هفته پيش را ديدم. خوشبختانه اين دفعه ممه ها پلاستيکي نبودند.
دوشنبه: دلم برای جيم شدن از اداره تنگ خواهد شد..مي دانم ..مي دانم
سه شنبه: چند ايميل ويروس دار از پدرم داشتم. از نوشته هايم در مورد فمينيسم ناراحت است.
چهارشنبه: به هزار زحمت چند شعری از حافظ و سعدی ازبر کرده ام. من نماينده کشورم هستم.
پنج شنبه: کتاب خوب و آموزنده ای به دستم رسيده است در مورد ريشه يابي مشکلات روحي رواني سگها در کشورهای توسعه يافته
جمعه: weekend خوبي بود خيلي enjoy کردم!


ماليخوليای سفر(1):
شنبه: دو هفته است که گره زدن کراوات را بر روی يک بادمجان تمرين مي کنم ولي هنوز ياد نگرفته ام. بايد بيشتر تمرين کنم. کم کم دارم به پوشيدن شلوار کوتاه عادت مي کنم.
يکشنبه: کمي نگرانم. ديشب خواب پريشاني ديده ام. خواب يک دختر بلوند زيبا با ممه های ورقلمبيده. روی تي شرتي که به تن داشت نوشته شده بود حقوق بشر. به ممه هايش که دست زدم ديدم پلاستيکي است. علامت خوبي نيست.
دوشنبه: يک جفت کفش چرمي نرم و راحت خريده ام . دوست ندارم در مملکت غربت گرسنه بمانم!
سه شنبه: امروز سه بار پشت سر هم خطاب به صميمي ترين دوستم فرياد زدم "احمق". ديگر به او احتياجي ندارم.
چهارشنبه: ترافيک تهران مرا اذيت مي کند. اين ايراني ها رانندگي بلد نيستند.
پنج شنبه: چند بسته گز و پسته برای استادهاي دانشگاه تهيه کرده ام. آنطور که شنيده ام درسها سخت است .
جمعه: وسط يک مهماني شلوغ متوجه شدم که دمپای پيژامه ام از شلوار جينم بيرون زده است. بايد بيشتر مواظب باشم.


-ايچيمده حاسرتين...
بو شهرده يازينان قيشين هئچ بير فرقي يوخدی. نه دورنا وار نه بيلديرچين نه کهليک وار نه گول چيچک . اولان قالاني بير نئچه دانا مريض پيشيک دی بير نئچه دانادا قارقا . قورد قوشي کي بئله اولدی آداملاری نئجه اولاجاق؟ نئچه ميليون آدام کي سحردن آخشاما چوره ک دالسي جان قاچيللار. آخي بو اولدی ياشاما؟ بو اولدی عومور؟ سن اولميسن نفس چکمه گه حسرتم. توستي منيم روحيمي اولدوروب. توپراغا حسرتم. اينسان اولماغا حسرتم.
زورومي جاوانليغيمي وئرميشم سفيه سفيه ايشلره. سفيه سفيه سوزلره. مثلا بو وبلاگ يازما. اوزومه دييرم : آخي دارگا شايرد "شرقي" بو اولدی عشق؟ بو اولدی چوره ک؟ الان بو زورکي سنده وار بو دوخسان کيلو آغيرليغي قويوبسان يئرده گويده. آند اولسون آللاها آدام کي سهلدی اشکه بير يوموروق وورسان اشک ياتار. دو بير نفس چک بير چوله چيخ، بير قارمان چالدير بير تورکي اوينا. آما حيف...
حيف بو عوموردن، حيف بو شهردن ، حيف بو آداملاردان، حيف بو گونلردن. اوره ک کي دوندی اولور داش کيمي، بوز کيمي. گرک گون شاخا کي بوزلار آچيلا. هاني او گون؟ من او گونه حسرتم.


حساسيت فصلي:
من به مسافرين تپل حساسيت ندارم. من به مسافرين تپلي که سوار تاکسي مي شوند حساسيت ندارم. من به مسافرين تپلي که راه نفس ديگران را بند مي آورند حساسيت دارم.
من به مارش حمله حساسيت ندارم. من به آدمهايی که سوت مي زنند حساسيت ندارم. من به آدمهايی که مارش حمله را با سوت مي زنند حساسيت دارم.
من به موبايل های گران قيمت حساسيت ندارم. من به موبايل هايی که آنتن نمي دهند حساسيت ندارم. من به موبايل های گران قيمتي که آنتن نمي دهند حساسيت دارم.
من به کفش هايی که برق مي زنند حساسيت ندارم. من به کفش هايی که قيژ قيژ مي کنند حساسيت ندارم. من به کفش هايی که مدام برق مي زنند و قيژ قيژ مي کنند حساسيت دارم.
من به باتری خالي حساسيت ندارم. من به شارژ کردن باتری خالي حساسيت ندارم. من به اصرار در استفاده از باتری خالي حساسيت دارم.


ايستاده ام در زير باراني که هرگز نباريده است، به انتظار قطاری که هرگز نخواهد رسيد. چمدانم سنگين تر از هميشه است ، پر از نامه هايی که هرگز ننوشته ام. خسته ام از زميني که نمي چرخد ، آبي که نمي خروشد و گياهي که نمي رويد. فاصله ديروز تا امروز من همين دو خط موازی است . دو خطي که هرگز به همديگر نخواهند رسيد. لبريزم از صداهايی که نمي شنوم و تصويرهايی که نمي بينم و گم شده ام در ازدحام آدمهايی که در اطراف من نيستند.
به خانه ای فکر مي کنم که هرگز بنا نکرده ام و در جستجوی کليد هايی هستم که به همراه نياورده ام. ديواری هستم تکيه داده به پيچک باد. من هزار پاره تر از تمام آينه های شکسته ام ، خورشيد من کجاست؟


اگر انگيزه بسياری از کارهای نيک ما مشخص شود از کارهای نيک خود خجالت مي کشيم*.

*: همان ماخذ!!


دمها و آدمها:
بهبهاني برای اتابک پيغام مي فرستد که پا روی دم من مگذار. اتابک جواب مي دهد : شما اول حدود و طول و عرض دم خودتان را مشخص کنيد که ما تکليف خودمان را بدانيم. چون هر کجا که پا مي گذاريم داد و فرياد شما بلند مي شود و معلوم مي شود که پايمان را روی دم شما گذاشته ايم*.

*: اسم منبع و ماخذش را فراموش کرده ام. فقط يادم هست که کتابي بود در مورد شيخ فضل الله نوری و بخشي از تاريخ مشروطه


در اين دو مناسبت رسمي شرکت مي کنم:

18 تير: ام المحارب
16 آذر: شانزده بدر ايذايی
البته از نظر من هيچکدام از اين دو به پای عمليلات فتح البلاگ نمي رسد. اين آخری هم هيجان بيشتری دارد و هم اينکه در جای گرم و نرمتری انجام مي شود.


دو روز پيش مطلبي نوشته بودم به اسم گام معلق لک لک که پاره کردم. اشاره ای کرده بودم به مصاحبه بهمن قبادی و اينکه مرز برای ساکنان اين گوشه خاک معني و مفهوم ديگری دارد...يک قدم و بودن..يک قدم و نبودن...يک قدم و يک گلوله...يک قدم و يک تکه نان...يک قدم و يک تکه پنير و يک تله موش..
يک فکر و دو ذهن و يک مرز و يک گوشه خاک هم فقط يک معني مي دهد. يعني يک گام معلق برای من و تو و ديگران


فصل اول:
از فمينيسم چه مي خواهيم- بخش سوم


--همسفر با باد هستم در عبور از کوچه ها
--يک سفر در پيش دارم، از خودم تا ناکجا


اين روزها چسبيده ام به کار و کمتر اين طرف و آن طرف مي روم . کار هم که تمام مي شود بر مي گردم به خانه و بيشتر وقتم را در خانه و با خانواده سپری مي کنم. فرصت کمي برای نوشتن دارم. البته وبلاگنويسي را تعطيل نخواهم کرد ولي ممکن است که برای مدتي کم و نامنظم بنويسم. من وظيفه داشتم که بگويم حالا ديگر خود دانيد و کليک هايتان.
در اين خانه همچنان باز است.


EASTERN