hopping is always fun$ اگر بخواهم چند مشخصه از این جامعه نام ببرم بدون هیچ شک و تردیدی یکی از آنها مصرف است. کانالهای تلویزیونی، حراجهای رنگ و وارنگ، فروشنده های خندان و مامانی و برگه های تبلیغاتی* که به معنی واقعی کلمه زیر دست و پا ریخته است فقط یک چیز و یک چیز از تو می خواهند و آن هم این است که تا جان در بدن داری مصرف کنی. تمام این داستانهای تخفیف و قسط و اعتبار هم برای این درست شده است که توی مصرف کننده به عنوان یک اسکناس دوپا، تردیدی در پذیرش این بازی نداشته باشی. بله، چرخ تولید می گردد و هر باتنبان و بی تنبانی هم قدرت خرید دارد. ولی سمت تیره ماجرا این است که وقتی در سراشیبی و جنون مصرف افتادی دیگر کنترل قدمها از دست در می رود و تو همینطور می گردی و می خری و وقت تلف می کنی که به آخرین ایستگاه می رسی.
*: این یک قلم آخری که اسم بردم مجانی است ولی اگر داخل روزنامه هم چپانیده شده باشد باز هم ارزانتر از دستمال توالت است.
طبیعت: خانه ها و ساختمانها به چشم بر هم زدنی عادی می شود و خیابانهایی که اسمهای نامانوسی دارند پس از مدتی آشنا به نظر می رسند و منظره ای تکراری می شوند. می ماند طبیعتی که علیرغم خراشهایی که بر چهره خود دارد همچنان سرزنده و باشکوه است. و بدینگونه است که درخت کاج روبروی پنجره تبدیل می شود به یک دلخوشی هر روزه و نردبانی می شود برای سنجاب سیاهی که گاهی برای صرف صبحانه به تو ملحق می شود. گذر لحظات روال آرامتری پیدا کرده است و من هم اصراری به تند کردن آن ندارم. فرصتی دارم برای نفس گرفتن و تن سپردن دوباره به آب. کمی آنطرفتر از من دریاست و آسمان که نظاره گر جشن مرغان دریایی است.
زندگی: سرخوشی و آرامش طنین وحشتناکی پیدا می کند اگر بدانی که تمام زندگی در تو خلاصه نمی شود و اگر بدانی که سهم تو از این ساحل سلامت تنها تخته پاره ایست که به آن آویخته ای. می دانی و انکار می کنی که راحتی و عافیت در گذشتن و فراموش کردن است. می نویسی و فراموش می کنی که انسان متاثر از رنجها و دردهای دیگران است . می خوابی و از یاد می بری که گاهی این نرمترین تشکها هستند که بستر خوابهای آشفته اند. و بدینسان است که خواندن و نوشتن را بهانه می کنی که بگریزی از این منتهای زوال و از این نشئه گی بی خبری
هنوز نیم ساعتی به مقصد مانده بود که مهمانداران شروع به توزیع برگه های اظهارنامه گمرکی کردند. فرم ساده ای دارد که معمول اين سفرهاست و پر کردن آن وقت چندانی از انسان نمی گیرد. هفت هشت نفر مرد و زن سالمند ایرانی هم در بین مسافران هواپیما بودند که آشکارا در پر کردن فرمها دچار مشکل شده بودند. آنطور که مهماندار می گفت از دو نفر ایرانی هم درخواست کمک کرده بود که هیچکدام از آنها حاضر به ترجمه و پرکردن فرمهای کسان دیگر نشده بود. کار چندان سختی نبود ولی جایی که همدلی نباشد هموطن بودن چیزی بجز داشتن یک پاسپورت مشترک نیست.
و زمینی دیگر و آسمانی دیگر: "احساس غربت نمی کنم" و این جمله اولی را می نویسم که این فرصت کوتاه همنفسی را به ریاکاری از دست ندهم. " دلم برای تمام چیزهای با ارزشی که جا گذاشته ام تنگ شده است" و این جمله دومی را می نویسم برای آن بخش از گذشته ام که در خارج از آن دایره خاکی معنا و مفهومی ندارد.