شرقی

Navigation
main page
archive
mail
Links
fasl
blogger
سوال هفته: در چهارچوب آزادی های فردی حق ادامه حماقت چگونه تعریف می شود؟
سوال ماه: آزادیهای فردی چگونه تعریف می شود؟
سوال سال و بلکه هزاره: حماقت چگونه تعریف می شود؟



پاتولوژی عمومی
باب اول: شناخت امراض انسانی به شیوه ای کاملا حیوانی

1) زخم معده پرتقالی:
عامل ایجاد کننده: گشنگی مجازی
نوع بیماری: غیر مسری
علایم: سرگیجه، کسالت جزیی
درمان: نیم کیلو پرتقال

2) سیاه سرفه بارانی:
عامل ایجاد کننده: ابر
نوع بیماری: مسری
علایم: غزل، دوبیتی، قصیده
درمان: حمام آفتاب

3) سوزاک هورمونی:
عامل ایجاد کننده: پایین تنه
نوع بیماری: مسری
علایم: التهاب بالا تنه، پارکینسون فکری
درمان: گوشت

4) میخچه مهجوری:
عامل ایجاد کننده: دیگران
نوع بیماری: غیر مسری
علایم: خود نژندی ادواری ، دیگر دوستی مصلحتی
درمان: جراحی پلاستیک، کف زدن

5) طاعون عشقی:
عامل ایجاد کننده: ناشناخته
علایم: نارسایی قلبی
نوع بیماری: مسری ( تا مدتها تصور می شد که غیر مسری است)
درمان : تحت مطالعه. بعضی از مبتلایان به درمانهایی شامل تلخکی..آبکی...بمبکی...عینک طبی...تیغ ژیلت...نوار داریوش...ازدواج...کبریت...گالن بنزین و یا ترمز دستی جواب مثبت داده اند. نوع مزمن آن درمان قطعی ندارد.


من نمی نوشتم . هیچوقت نمی نوشتم. اهل نوشتن نبودم. مرد نوشتن نبودم. همیشه خودکارهایم را گم می کردم. فقط بعضی از لحظه ها. فقط گاهی از اوقات. همان وقتهایی که حرفی نمی زدم. یا همان وقتها که حرفی می زدم. وقتهایی که زیاد می خندیدم. یا وقتهایی که نمی خندیدم. وقتی که راه می رفتم یا وقتی که می نشستم. چیزی می آمد و مرا رها نمی کرد. آنوقت بود که خودکاری پیدا می کردم و کف دستم می نوشتم. اول از سر انگشتها شروع می کردم و پنج خط می نوشتم و بعد کف دستم. دست چپم گاهی پر از نوشته می شد. فقط گاهی. گاهی که داخل جیبم بود.


باکو (5):

زمانی فرهاد فخرالدینی گفته بود که موسیقی آذربایجان یکی از اصیل ترین و شناسنامه دار ترین موسیقی های جهان است که البته حقیقت محض است . موسیقی آذربایجان به طور کلی به دو شاخه موسیقی عاشیقی و موسیقی مقامی تقسیم می شود. عاشقها برخلاف تصور عامه تنها نوازندگانی دوره گرد نیستند. بلکه اکثر عاشقهای معروف خود شاعر ترانه های خود بوده اند. جان مایه اصلی این ترانه ها عشق، جدایی، علاقه به زادگاه، ستایش طبیعت و یا شرح حال قهرمانان قومی است. اوج کار هنر عاشقی مناظره ای بوده به نام "دئیشمه" که بین کسانی انجام می شده است که اسم و رسمی داشته اند. این مناظره شاعرانه در حقیقت سوال و جواب هایی منظوم بوده که با صدای ساز همراهی شده و بطور فی البداهه انجام می شده است. کسی که در انتها از جواب دادن درمی مانده بازنده این مسابقه بوده است. سفر به باکو فرصتی بود برای لمس دوباره موسیقی آذربایجان. رقص، باله و موسیقی در آذربایجان در اوج خود قرار دارد و به صورت حرفه ای یا آکادمیک دنبال می شود. مشکلات مالی وجود دارد و این هنر نیز مانند سایر هنرها لطمه های فراوانی از آن دیده است ولی به هر صورت به حیات خود ادامه می دهد. موسیقی پاپ هم هست که من از آن لذتی نمی برم. من عاشق رقصهای این منطقه هستم. اصولا قفقاز و ماورا قفقاز* رنگین کمانی از زبانها و نژادهای گوناگون و از نظر من زادگاه برخی از زیباترین رقصهای عالم است. داغستانی ها جمله ای مشهور دارند که می گویند رقصهای این ناحیه حتی مرده را نیز زنده می کند. تماشای مردان چکمه پوش و زنانی که در لباسهای سنتی خود می رقصند یکی جاذبه هایی است که هر تازه واردی را به تالارهای موسیقی می کشاند.
به خاطر می آورم زمانی را که یکی از این گروهای رقص برای اولین بار پس از انقلاب سفری به ایران کرده بود و مشغول اجرای هنرهای موزون بود. بلندگوی سالن مشغول معرفی اشخاص سرشناس حاضر در سالن و از جمله چند تن از صاحب منصبان وزارت ارشاد بود. موسیقی هم در حال رسیدن به نقطه اوج خود بود که یک دفعه تعدادی از حاضران از صندلی های خود بلند شدند و هماهنگ با رقصندگان روی صحنه شروع به رقصیدن کردند. بلندگوی سالن مشغول التماس برای نشاندن افراد بود و هیچ کسی هم توجهی نمی کرد. اخرین نفری که نشست پیرمردی مو سفیدی بود که با سماجت تمام و درمیانه سالن مشغول رقصیدن بود. به گمانم مدتها منتظر چنان روزی بوده است.

*: به کار بردن کلمه ماورا قفقاز در فارسی برای نامیدن این ناحیه درست نیست. چون این نام به واسطه ترجمه کتابهای روسی وارد زبان فارسی شده است و واضح است که موقعیت جغرافیایی این ناحیه نسبت به ایران ماورا قفقاز نیست.


امروز روز بزرگی در تاریخ علم است. 25 آوریل روز کشف ساختار DNA. این مقاله را بخوانید که ارزش خواندن دارد.

بانوی سیاه DNA


قانون یک:
درغیاب یک فیلمنامه خوب، شخص مجبور است که از روی نقد های نوشته شده در مورد فیلمی که ندیده است فیلم بسازد!

قانون دو:
از نظر یک مکزیکی حلول روح گاندی در جسم زاپاتا ناممکن است.





Broadway

پیشخدمت ها در رفت و آمدند. کاردها و چنگال ها تکان می خورند. بشقاب ها پر و خالی می شوند و بچه خوک های شیری بریان شده لاغر و لاغرتر می شوند. شب پره ای که از تاریکی ترسیده است چرخی می زند و پشت یکی از صندلی ها قایم می شود. گیلاس ها بالا می روند و گونه های سفیدی که تاب مستی ندارند ملتهب و ملتهب تر می شوند. ماشین سیاه رنگ بزرگی گوشه خیابان توقف می کند. خرمنی از موهای خرمایی پراکنده می شود و کسی خود را در آغوش دیگری پرتاب می کند. ماشین حرکت می کند و من در انعکاس نور چراغهایش تابلو آن طرف خیابان را می بینم: سگی را به خانه بیاورید، زندگی شما عوض خواهد شد. مردی غذای خود را نیمه کاره رها کرده است. در رستوران باز و بسته می شود و من برای یک لحظه شب پره ای را می بینم که خود را به درون سیاهی پرتاب می کند.


یکی از کارهای سختی که باید این طرف آب انجام داد تعریف دوباره کلمات و رفتارهایی هست که می شناسیم. مثلا کلماتی مثل ادب ، دوستی یا احوال پرسی، اعتماد و... در این طرف و آن طرف آب معنی یکسانی ندارد. منظورم این نیست که معنی متفاوتی می دهند بلکه می خواهم بگویم که شعاع و محدوده وسیع تر یا محدودتری دارند. همین است که اینجا کلمه ای را مثلا در زیر مجموعه دوستی قرار می دهی و متوجه می شوی که یک خارجی اصلا این کلمه را در زیر مجموعه دوستی نمی بیند. سلسله مراتب ارزش دادن به رفتارها و کلمات هم اینجا فرق می کند . به نظر می رسد که کار ساده ای باشد ولی واقعیت این است که کار ساده ای نیست. کاری شبیه به تمیز کردن یک انباری شلوغ و بی در و پیکر است. چیزهایی پیدا می کنی که به درد نمی خورند و دور می ریزی. چیزهایی هستند که به درد نمی خورند و دور نمی ریزی. چیزهایی هستند که تنگ هم می چینی تا جای کمتری بگیرند. بعضی از برچسب های قدیمی را می کنی و برچسب های جدیدی می چسبانی. جای قفسه های پایینی و بالایی را عوض می کنی و یا اینکه جا باز می کنی برای چیزهای جدید تر. چیزهایی پیدا می کنی که از قدیم داشته ای و یک دفعه می فهمی که چقدر عزیز و گران قیمت بوده اند. یک فوت می کنی و برقی می اندازی و می چینی آن طبقه های بالا.
با تمام اینها فکر می کنی که تغییر نکرده ای. ولی واقعیت این است که تغییر کرده ای چون این احمقها هستند که هیچوقت تغییر نمی کنند.


باکو (4):

از حمید خداحافظی کردم و شروع کردم به چرخیدن در بازار. وقتی می گویم بازار منظورم آن بازار سنتی خودمان نیست که ساختمان و بنایی دارد. بلکه منظورم اجتماع بزرگی از کانتینر های خالی چسبیده یه هم است که هر کدام شکل و شمایل یک مغازه را دارد. زرق و برقی نداشت ولی قیمتها ارزانتر از مغازه ها و بوتیکهای داخل شهر بود. جنسی خریدم و مغازه دار مشغول پیچیدن آن شد. همینطور که مشغول کار بود پرسید از کجا آمده ای؟ گفتم از ایران. گفت: "پس مهمانی برادر، ای لعنت به این فارسها از بد و خوب". گفتم من از این لعنتهای قومی متنفرم. گفت وقتی چند میلیون آدم حق خواندن و نوشتن به زبان مادریشان را نداشته باشند باید باعث و بانی آن را لعنت کرد. گفتم مشکل خواندن و نوشتن حرف درستی هست ولی همه داستان این نیست. معلوم بود که نظر یکسانی نداریم. کمی صحبت کردیم و آخر سر جدا شدیم. نظیر این صحبت و نظر را بعدها هم از چند نفر دیگر در باکو شنیدم. چیزی که از این صحبت ها دستگیرم شد این بود که اصولا فارسها تصویر چندان مطلوبی در باکو ندارند. این حقیقتی بود که من دیدم و البته دلایل زیادی دارد. چیزهای زیادی هم می توان در رد یا قبول یا با اهمیت بودن یا بی اهمیت بودن آن نوشت که جای آن اینجا نیست.
به هتل که برگشتم از شلوغی و ازدحام دم در تعجب کردم. پلاکارد بزرگی هم یک گوشه نصب شده بود که روز قبل متوجه آن نشده بودم "گردهمایی بزرگ آذربایجانیان جهان". ظاهرا خود علی اف هم آنجا بود و مشغول سخنرانی بود. یک دفعه سر و کله الیاس از آن طرف خیابان پیدا شد. یک کت و شلوار شیک یک دست سفید هم پوشیده بود. از ده متری بوی الکل می داد. گفتم تو از داستان اینجا خبر داری؟ گفت: والله این داستانها به درد من یکی نمی خورد. من برای بنایی آمده ام. کار هم که نباشد ودکا می خورم!!


جواب قلم، شکستن و بستن و جواب نوشته گلوله و زندان نیست. من می نویسم سینا مطلبی و شما بخوانید روزنامه نگار. من می نویسم مختاری و پوینده و شما بخوانید انسان. من می نویسم امروز و همین لحظه و شما بخوانید دیروز، و شما بخوانید تاریخ، و شما بخوانید همیشه. این کمترین حق یک انسان است که بنویسد به چه چیزی اعتقاد دارد و به چه چیزی اعتقاد ندارد. ننوشتن به معنی نبودن نیست.

* : دوستان عزیز وطنی من اینجا با دو چشم خودم دیدم که هوای خارج از کشور نفس انسان را باز می کند!!. پس بر ما خارج نشینان خرده نگیرید!


نگاه مقایسه ای را دوست ندارم. خیلی سریع و بدون تامل است. بیشتر میل به خوب و بد دارد و فرصتی برای تفکر نمی دهد. از طرفی کلی نگر است و باعث غفلت انسان از جزییات می شود. شاید بتوان گفت که یک نگاه آگراندیسمان کننده است که متمرکز می شود روی واضح ترین حقیقت موجود. مثل یک شخص بلند قد و یک شخص کوتاه قدی که کنار همدیگر قرار می گیرند. همه چیز این آدمها در نگاه اول تحت الشعاع این کوتاهی و بلندی قد قرار می گیرد. همین نوع نگاه کردن است که انسان را عادت می دهد به ساده نگری. من این ساده نگری را گذاشته ام در برابر ساده کردن و به آنها یک بار منفی و مثبت داده ام. چون نتیجه نگاه اول احکامی هست که همینطور راحت و بی دردسر صادر می شود و نتیجه تلاش دوم هر چه که باشد. نه یک حکم بلکه کوششی هست در جهت تجزیه و تحلیل واقعیتی که ممکن است سهل و ممتنع به نظر برسد ولی در ذات خود مبهم و پیچیده است.


قاضی مرتضوی من روی برگه اعزام به خارج تو تف می کنم:

انگار همین دیروز بود. اسم خودم را که دیدم عزیز آقای روزنامه فروش را بغل کردم و بوسیدم. شب یک لیست درست کردم از وسایلی که باید ببرم. مادرم قسم می داد که درسم که تمام شد برگردم!. گفتم تعهد ده ساله خدمت داده ام!. یک دور شمسی قمری دور ایران که زدم فهمیدم این اعزام از آن اعزام ها نیست و قسمت من نیست. یک زن کم داشتم و یک سابقه و پرونده تایید شده که هیچکدام را نداشتم. نامه آخری را به عنوان یادگاری با خودم آورده ام. گاهی که دلم می گیرد یک نگاهی به آن می اندازم تا دلم برای همه چیز تنگ نشود. روی آن نوشته "اداره مرکزی گزینش دانشجو"
از کار پاره وقت دولتی که خسته شدیم یک سوله چند صد متری اجاره کردیم و زدیم به کار تولید. گفتم این تولید است. آن قدر جان می کنیم که چیزی از توی این کار در بیاید. زمستان که رسید پول خرید بخاری نداشتیم. از زور سرما دو شلوار می پوشیدیم و سه پلوور. یک جوراب سه لایه ضد سرما هم درست کرده بودیم. یک جوراب می پوشیدیم بعد یک کیسه نایلونی و دوباره یک جوراب. ودکا می خوردیم که گرم بمانیم و کار کنیم. هر دو دستم تا آرنج زخم شده بود ولی کار می کردیم، آن هم چه کار کردنی!. همان روزها بود که از طرف دانشگاه خبر کردند. یک لوحک و یک نیم سکه کذایی جایزه دادند. فردایش عروسی بهترین دوستم بود. تنها دارایی من آن روزها فقط همان نیم سکه و چند اسکناس دویست تومنی بود. اهل قرض گرفتن نبودم. همان نیم سکه را هدیه دادم. بالاتر که رفتیم بوها آزاردهنده تر و آزاردهنده تر شدند. با چشم خودمان دیدیم قانقاریایی که تا مغز استخوان جامعه نفوذ کرده بود. یک سلام مختصری به پول کردیم و از همانجا برگشتیم. داشتم بوی بدی می گرفتیم. چند تا از پرونده هایم را محض یادگاری آورده ام که بعضی از چیزها را فراموش نکنم. یک زمانی حوصله داشته باشم می نویسم.
راستی قبل از رفتن یک سری هم به زندان بزن که اصل قصه آنجاست. اینها که گفتم همه بهانه بود. مطمئنم خیلی ها روی برگه اعزام تو تف می کنند.


می دانی دستم بسته است. دستم بسته است. سخت است ایمان آوردن به ناتوانی دستانی که دیگران از آن انتظار خوشبختی دارند. سخت است قطار کردن کلماتی که تکیه به جایی ندارند. می گویم سلام و می دانم این سلام من نیست. رنگی ندارد. می بینم . من این کلمات را می شناسم. می دانم که کی به دنیا آمده اند و کجا خرجشان کرده ام. سخت است گران خریدن و ارزان فروختن. نه من اینطور معامله نخواهم کرد. همین است که لیوان خالی جلوی میزم را می چرخانم و نگاه می کنم. می دانی که عادت من است. من این لحظه معلق بین افتادن و ایستادن را دوست دارم. بله، من این ثبات بی ثباتی را دوست دارم. همین است که لیوان را می چرخانم و نگاه می کنم . حیف است که کلمه ها رها شوند و چیزی زاده نشود. باور کن که حیف است. من اینطور معامله نخواهم کرد.


تصویر امشب:
به خانه می روی.....چراغی روشن می کنی..... و تاریکی در من آغاز می شود.


کانادا:
وارد ساختمانها که می شوم بوهای نا آشنای زیادی به مشامم می خورد. نمی دانم چرا ولی بوی غذاهای اینجا ذائقه ام را تحریک نمی کند. هنوز وقتی استادی را می بینم نیم خیز می شوم. به نشستن عادت نکرده ام. کلماتی هستند که نمی دانم. می خواهم بگویم "لاک غلط گیر" ولی نمی توانم. مجبورم یک جمله سرهم کنم تا بفهمد چه می خواهم. چشم های آبی شفاف اند و نیازی به کاویدن نیست. خیلی از چیزها اینجا شفاف و روشن اند و نیازی به پرسیدن نیست. اصلا اگر بپرسی اوضاع و احوال به هم می ریزد.
مثلا فرض کنید که می خواهم میوه بخرم. وارد اولین سوپر سر راه می شوم و از مغازه دار می پرسم کدامیک از این گلابی ها بهتر و شیرین تر است. قرمزها یا زرد ها. جواب سوالم را نمی داند. از یک نفر دیگر هم می پرسد که او هم نمی داند. با خودم می گویم بالاخره این سوال احمقانه یک جوابی دارد. به خانه که می رسم هر دو گلابی را امتحان می کنم. از نظر من هر دو یک مزه دارند. شاید هم یک مزه ندارند و من متوجه فرق آنها نشده ام. گفتم که ...ذائقه ام اینجا درست کار نمی کند.


باکو(3):

ساعت پنج و شش عصر بود که به باکو رسیدیم. باکو تعارض آشکاری داشت با مناظری که در میانه راه دیده بودم. خود شهر تقریبا همانی بود که انتظار داشتم. در این سفرها اولین چیزی که توجه هر تازه واردی را جلب می کند معماری شهر است. ساختمانها معمولا زودتر از ساکنین شهر با انسان صحبت می کنند و می توانند حس متفاوتی از گرمی و زندگی تا دلمردگی و رخوت را در انسان به وجود بیاورند. شهر باکو از نظر من تلفیقی هست از معماری شرق و غرب که هنوز نمادهایی از هویت و رونق گذشته خود را حفظ کرده است. گرچه اوج رونق و شکوفایی این شهر مربوط به اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستم است که یکی از قطبهای تولید و تصیفه نفت دنیا بود. جالب است بدانید که نفت آذربایجان منشا بخش بزرگی از ثروت خانوادگی برادران نوبل است.
به هر حال خستگی سفر اجازه چرخیدن در شهر را از ما گرفته بود و رهسپار هتل شدیم. البته هتلها هم یادگار حکومت کمونیستی بودند و چندان چنگی به دل نمی زدند. تناسب چندانی بین قیمتی که طلب می کردند و سرویسی که ارایه می دادند نبود. خلاصه شب را سحر کردیم و صبح با یکی از همسفرانم برای کاری عازم بازار شدیم. همینطور مشغول چرخیدن بودیم که یکی از مغازه دارهای آذربایجانی نزدیک شد و گفت که شخصی اینجا هست که خیلی مایل است شما را ملاقات کند. ظاهرا از قبل حمید را می شناخت. بعد هم شروع کرد به خندیدن. چند نفر دیگری هم که آن دورو اطراف بودند شروع کردند به نیشخند زدن. همینطور متعجب بودیم که دیدیم جوان سی و چند ساله ای وارد مغازه شد. دودستی و محکم دست داد و گفت: خوش آمده اید. خوش آمده اید. از ایران آمده اید؟ گفتم :بله. پرسید: رهبر چطور است؟ انتظار این سوال را نداشتم. شروع به صحبت کرد و گفت اینجا خوب نیست. آنجا خوب است. اینجا جامعه سالم نیست. فساد است. من پیش رهبر هم رفته ام. دوباره پرسید رهبر چطور است؟ خواستم جوابی بدهم که حمید امان نداد و گفت: قارداش، بیزی کی یامان سیکیب دی!


زمانی ملک فاروق گفته بود که جهان در آینده فقط پنج شاه به خود خواهد دید. چهار شاه پاسور و یک ملکه انگلستان!. فیلم پایین کشیدن مجسمه صدام را که می دیدم یاد این جمله افتادم. الحق که برگ کثیف و نشانداری شده بود این شاه ورق!


مردد بودم که این مطلب را بنویسم یا ننویسم. اتفاق بسیار عجیبی برایم افتاده است. شخصی برایم تعریف کرد که خوابی از پدرم دیده است. کسی که حتی قطعه عکسی از پدرم ندیده است. کسی که این طرف آب است و با خانواده یا بستگان نزدیک من در ارتباط نیست. جزییات به قدری روشن بود که محال است به طریق دیگری از آن خبر داشته باشد. هیچ جای تردیدی باقی نگذاشت، حتی برای آدم دیر باوری مانند من . روز و ساعت خواب را پرسیدم و با اینکه می دانستم باز هم با تقویم ایران مقایسه کردم. نوزده فروردین...روز مرگ پدرم و با توجه به اختاف زمانی ایران و کانادا در زمانی نزدیک به زمان فوت پدرم.
از پنجره اتاقم به ردیف درختانی نگاه می کنم که غرق شکوفه شده اند. یک غاز وحشی سرگردان از انتهای افق می گذرد و من به خاطر می آورم که عهدی کرده ام که باید به آن وفا کنم.


قطعه ای هست به نام گوک تپه (تپه سبز) که توسط دوتار زن های ترکمن نواخته می شود. داستان روباهی هست که سر در پی خرگوشی گذاشته است. کلام نقشی در این میانه ندارد و فقط بازی دستان هنرمند نوازنده و فراز و فرودهای موسیقی است که راوی حس جنبش و تکاپوی داستان است. لحظه توقف موسیقی، لحظه پایان روایت است و این خود شنونده است که باید تا آن موقع انجام این داستان را فهمیده باشد.


باکو(2):
به گمرک آذربایجان که رسیدیم با جمله جدیدی آشنا شدم که نشنیده بودم. "حرمت ائله". چیزی در مایه های مرحمت کن فارسی یا "پول چایی ما رو بده". عبور از بخش بازبینی گذرنامه برای هر کدام از ما دو شیروان* خرج برداشت که لای صفحات پاسپورت گذاشته بودیم. تجسس زیادی نکردند و راحت رد شدیم. این دو شیروان توصیه حاج التفات همسفر کهنه کارم بود که زیاد اینطرف و آنطرف مرز رفته بود و نگهبانهای مرزی را می شناخت.
عبور از مرز اولین تکانی بود که خوردم. تفاوت این طرف و آنطرف مرز زیاد است و آستارای ما خیلی آبادتر و با رونق تر است. کوچه ها پر از گل و لای بود و آسفالت درست و حسابی نداشت. مشکل آب و برق هم وجود دارد و اکثر روستا ها آب لوله کشی و برق ندارد. ارمغان حکومت کمونیستی برای این مردم چیزی بجز فقر نبوده است. وارد قهوه خانه ای شدیم و منتظر نشستیم تا راننده آشنای حاج التفات برسد و برویم به سمت باکو. راننده با یک لادای قدیمی رسید و حرکت کردیم. جاده ای که به سمت باکو می رفت وضع رقت انگیزی داشت و پر از چاله چوله بود. یک زمانی قرار بود که این جاده به خرج ایران آسفالت شود. حتی وسایل راهسازی را هم آورده بودند که دولت آذربایجان مخالفت کرد و کاری انجام نشد. اینطرفی ها می گفتند که آذربایجان از نزدیکی و گرم شدن رابطه مردم دو طرف مرز می ترسد آنطرفی ها هم می گفتند که ایران در کار آذربایجان دخالت می کند و در ماجرای قاراباغ طرف ارمنی ها را گرفته است. نگاه کردم به راننده که مشغول صحبت کردن بود. مرد ساده و نازنینی بود. پرسیدم اسمت چیه ؟ گفت: انتقام. نگاه کردم به جاده و زمزمه کردم: همین است.

پی نوشت:
*هر شیروان اگر اشتباه نکنم حدود هزار و هفصد و پنجاه تومان ایران است.


یادگاری:

من عاشق این آهنگم. نگاه کن با صدای جهان و شعر جاودانه فروغ. از آن اهنگهایی هست که باید با صدای بلند گوش کرد.

...ممنون


از نوشتن در مورد کانادا خوشم نمی آید. سفرنامه ای را می نویسم که مدتها بود می خواستم بنویسم. مربوط به یکسال و نیم پیش است. یاداشت و نوشته ای برای آن ندارم پس مجبورم اطمینان کنم به آن چیزی که در حافظه ام مانده است. لاجرم سبک و سیاق نوشته هایم هم فرق خواهد کرد. خودم هم بدم نمی آید چرخ این آسیاب را برای مدتی هم که شده به طرف دیگری بچرخانم.

باکو(1):
من باکو را طور دیگری می شناختم. با چینی های آبی رنگ قدیمی خانه امان. با مناتهای زرد رنگ و تا خورده کمد پدرم. با مادر بزرگم وقتی که از کریموف ها صحبت می کرد. با تبر یادگاری پدر بزرگم که روی آن نوشته شده بود هزار و نهصد و هفده*. با خزر و لنکران. با آیریلیق. با مشدی عباد. با ملانصرالدین. با صابر*(هوپ هوپ) که فرزند زمان خود بود آنجا که می سرود : فعله منه بیر سویله ندن حرمتین اولسون.....آخیر نه سبب سوز دمه گه قدرتین اولسون*. یا با شهریار آنجا که در جواب سلیمان رستم نوشته بود: قوجا تبریز، قارداشلارین اونوتماز*. این تصویری بود که از باکو داشتم ولی قسمت این بود که چیزهای دیگری هم به این تعریف اضافه کنم.
سفر من زمینی بود و یکی از دوستان زحمت کشیده بود و دعوتنامه ای برایم جور کرده بود. چون بدون دعوتنامه صدور ویزا مشکل و تقریبا محال بود. همان روزهایی بود که میانه ایران و آذربایجان به خاطر عبور جتهای جنگی ایران از مرز هوایی بین دو کشور شکرآب شده بود. ایران در بازی تعیین رژیم حقوقی دریای خزر آشکارا از سایر رقبا عقب افتاده بود و در صدد نمایش قدرت بود. البته زیاد طول نکشید چون آمریکا و ترکیه به سرعت طرف جمهوری آذربایجان را گرفتند. روزنامه ها به نقل از یکی از فرماندهان ارتش ترکیه نوشتند که ایران بداند که ما در هرجنگ احتمالی در کنار آذربایجانیم. بگذریم، ویزای من به موقع آماده شد و راهی آستارای ایران شدم که از آنجا رهسپار باکو شوم. صبح زود بود و بانکها بسته بود. باید عوارض خروج از کشور را پرداخت می کردم. معطلی چند ساعته جلوی بانک باعث شد که سه نفر همسفر پیدا کنم. اولی کاسب زن و بچه داری بود که آن طرف مرز هم ازدواج کرده بود. تعریف می کرد که در زمان فروپاشی شوروی و شلوغی آن ایام بدون ویزا تا تفلیس و مسکو رفته است. دومی بنایی بود که برای کار می رفت. یک زمانی در باکو مشغول کار بوده و پول خوبی گیرش آمده بود. سومی هم صاحب یک تولیدی بود که برای جمع و جور کردن طلب ها می رفت. چهارمی هم کسی نبود بجز قهرمان این داستان و یک ساک کوچک. من عاشق سبک سفر کردنم.

پی نوشت:
میرزا علی اکبر صابر(1911-1862) متخلص به هوپ هوپ: شاعر و طنز پردازمردمی آذربایجان
فعله منه بیر...: کارگر، از چه سبب صاحب حرمت باشی....یا به قدر سخنی صاحب قدرت باشی.
قوجا تبریز..(مصراعی از یک شعر بلند): تبریز سالخورده هم برادران (قفقازی) خود را فراموش نخواهد کرد.
در مورد تبر: حالا اینکه پدربزرگم چرا تبر به ارث گذاشته و چیز دیگری به ارث نگذاشته و چرا روی آن نوشته هزار و نهصد و هفده و مثلا ننوشته هزار و نهصد و بیست و چهار به من مربوط نیست. اگر کسی باور ندارد سری به جعبه ابزار قرمز رنگ!! خانه امان در تهران بزند.


ابجد:
آدمها را جای آدمها می گذارم و نگاه می کنم. دلم می گیرد. آدمها را جای آدمها می گذارم و نگاه می کنم. خنده ام می گیرد. به تو نگاه می کنم که حرفی نمی زنی. حرصم می گیرد. می پرسم به نظر تو خیلی گران بودیم؟ حرفی نمی زنی. می پرسم به نظر تو خیلی ارزان بودیم؟ حرفی نمی زنی. تقویمها را در می آورم و یکی یکی ورق می زنم. می گویم روزش با تو. فقط بگو تا کجا ورق بزنم. حرفی نمی زنی. ساعت دیواری را بر می دارم و همینطور عقربه ها را می چرخانم. می گویم زمانش با تو. فقط بگو که کدام طرفی بچرخانم. فقط بگو تا کجا بچرخانم. حرفی نمی زنی. یک لحظه خودم را می گذارم جای تو. خنده ام می گیرد. یک لحظه تو را می گذارم جای خودم. دلم می گیرد. عجب کار بی خودی هست. کار تو. عجب کار بی خودی هست. کار من.

هوّز:
چه کسی هوش دارد؟ من. چه کسی فرهنگ دارد؟ من. چه کسی تاریخ دارد؟ من. من زشتم؟ نه. من خسته ام؟ نه. سخت تر از دیروز بود؟ نه. بدتر از دیروز بود؟ نه. چه کسی می شنود؟ تو. چه کسی می بیند؟ تو. چه کسی باور می کند؟ تو. چه کسی می پسندد؟ تو. من من ام؟ نه. ناراضی ام؟ نه. فروشی ام؟ نه. پس بشمرم؟ بشمار.
بر چشم بد.........لعنت. بر فکر بد.........لعنت. بر دست بد.........لعنت. بر هر قفس........لعنت.

تمّت:
عشق است؟؟.......عشق است.
عشق است!!........عشق است.
عشق است.........عشق است.


EASTERN