جمله جالبی را به یاد می آورم از احمد کسروی (فکر می کنم در کتاب در پیرامون فلسفه). اصل نوشته را به خاطر نمی آورم ولی سعی می کنم نقل به مضمون کنم. نوشته بود که هر انتقادی که از دین می کنم می گویند اینها در اصل دین نیست و اصل دین ما چیز دیگریست. کار این آدمها مثل کسانی هست که یک لباس ژنده و کثیف می پوشند و وقتی به کسی برمی خورند که به آنها ایراد می گیرد زود یک لباس تمیز از صندوق خانه اشان در می آورند و می گویند این که پوشیده بودیم که اصل لباس ما نبود اصل لباس ما این است. دین که داشتن دو دست لباس نیست. صرفنظر از نقد و بررسی نوشته های احمد کسروی که دیگر بحث کهنه ای شده است باید بگویم خود این حرف، حرف درستی هست. دیروز گپی می زدیم با یکی از دوستان در پیرامون بعضی از ضعف های اشکار رفتاری و فرهنگی ما ایرانیان. هر حرفی که می زدم قبول نمی کرد و می گفت نه اینها که تو شمردی اصلا و ابدا جزو فرهنگ ما نیست و فرهنگ اصیل ما چیز دیگریست. گفتم خوش انصاف فرهنگ اصیل من و تو (از خوب و بد) درست همان چیزی هست که نشان می دهیم و دیگران می بینند. حالا تو بنشین و هر چقدر که می خواهی روده درازی کن.
هوس کرده بودم که سری به Lansdale بزنم. شنیده بودم که مرکز حکومت ایرانی هاست. خلاصه یک شلوار و پیراهن نو از بقچه ام در آوردم. یک واکس مشکی فرد اعلا به گالشهای پلاستیکی ام زدم. موهایم را با روغن مازولا چرب و خوش حالت کردم. آخر سر هم چند مثقالی ادکلن زدم و از خانه بیرون زدم. جای شما خالی همین که قدم به آن طرف آب گذاشتم و تابلوهای فارسی مغازه ها را دیدم گل از گلم باز شد. شروع کردم به " و ان یکاد" خواندن و فوت کردن به چهار طرف که دیدم هموطن غیوری هم از آن طرفها عبور می کند. چه خوشامدی بگوید بهتر است:
داداش نوکرتم به مولا...دو شبه شام نخوردم....جان هر کی دوست داری کمک کن....به مولا قسم که از راه دوری اومدم!!
خوش مرام، جونم برات بگه که منم از راه دوری اومدم ولی آخه این رسمشه...!!
نوشته پایین را برای خواهر کوچکم نوشته بودم (سلام جوجه!). دوست ندارم کسی برای این قبیل نوشته هایم حاشیه بنویسد و امیدوارم مجبور نشوم که این خواهش نه چندان دوستانه را تکرار کنم.
از کدامین تابستان بنویسد مردی که سایه ای ندارد. فاصله ها اگر که نبودند هر دو دست دراز شده یک آغوش بود و هر پنجره یک آسمان. زندگی کردن در لحظه هنر نیست. هنر این است که یک لحظه مرده از پیش پای تو بردارم و آنقدر روح زندگی در آن بدمم که جاودانه شود. . احوالات من خوب است. هنوز لی لی کنان از خانه های زندگی می پرم. پول می دهم و چرخ و فلک هایی سوار می شوم که سرگیجه می دهند. تابهایی سوار می شوم که گر چه مرا از زمین بلند می کنند ولی به آسمان نمی رسانند. این طرفها مارها کمتر و نردبان ها بیشتر است. دور و ور الا کلنگ ها نمی روم . قانون کثیفی دارند. بلند شدن یک نفر در گرو نشستن دیگریست.
از کار و بار و زندگی پرسیده بودی. راستش را بخواهی هر چیز هم که در من عوض شده باشد در روش زندگی عوض نشده ام. خودم را با گل یا پوچ لحظه ها عذاب نمی دهم. خودت می دانی که مشت خودم را خیلی وقت است که گشته ام و از خیر گشتن مشت دیگران گذشته ام. هندوانه هایم به شرط چاقو نیست. تلنگر می زنم و جدا می کنم. البته خیلی باهوش تر از گذشته نشده ام. آن قدر که گاهی جای خمیر ریش خمیر دندان می مالم یا اینکه کیسه زباله به دست تا سر خیابان می روم.
حافظه ام دیگر مثل گذشته نیست. عجیب است که آخرین دروغی را که گفته ام به خاطر نمی آورم. چند عکسی این طرف و آن طرف گرفته ام که برایت می فرستم. باید ببخشی که رتوش نشده است. هنوز که هنوز است عکسهای رتوش نشده را به رتوش شده ترجیح می دهم به دوستان و آشنایان سلام برسان و بگو که آدمیزاده ملالی ندارد جز دوری از خودش.
متاسفانه هیچ روشنفکری تاب گشنگی ندارد، مخصوصا اگر از نوع مهاجر باشد. خوشبختانه اینجا نعمات دوپا* و بدون پا* فراوان است و کسی دست خالی برنمی گردد. چند نوع چهارپا هم دارد که یکی از آنها فعلا دچار جنون گاوی شده است (خبر را که شنیده اید؟) . خداوکیلی زور دارد که انسان بیاید این طرف آب و به مرض سارز یا جنون گاوی از دنیا برود. اصلا این جماعت با این رفیق خانه زاد و نمک پرورده ما جناب مرگ آشنا نیستند. گاهی از اوقات همینطور که با خودم! در خیابانها قدم می زنم یاد این خطبه معروف حجاج بن یوسف در مسجد کوفه می افتم: به خدا قسم که در میان شما کله هایی می بینم که چون گلابی رسیده آماده چیدن اند. ولی حیف که این گلابی های آبدار سرخ و سفید صاحب دارد و چیدن آن به این راحتی ها نیست.
و اما شکم: مرحله اول ورود به این کشور رستوران گردی است. مظاهر شیطان بزرگ همه جا هست. فیش چیپس و کوکا و مک دونالد و کینگ برگر غوغا می کنند. خوشبختانه گرسنگان جهان بسیار دورتر از ما ایستاده اند و خیانت به همه آنها آسان است. مرحله دوم کنسروخواری است و البته گاهی هم پیتزا خواری و سوسیس خواری. کنسرو ها تنوع زیادی دارند ولی یک قانون در مورد همه آنها صادق است. عکسهای روی کنسرو خوشمزه تر از محتویات درون آن هستند. سوسیس ها و پیتزاهای خوشمزه پیدا می شود ولی من یکی هنوز که هنوز است انواع وطنی را ترجیح می دهم:..پس ای سوسیس های خوشمزه تهران.. ای پرشده از نان خشک و روده کوچک و گوشت چرخ کرده کله گوسفند..ای سرخ شده در روغنهای صدبار مصرف سرطانزا.. سلطنت شما در معده های ما جاودانه باد!!
مرحله سوم آشپزی است. قابلمه خوب این طرفها کم پیداست. سبزیجات بسیار خوش ظاهر ولی در عین حال بی مزه اند. برنج باسماتی مناسب کته گذاشتن است ولی عطر ندارد. همه اینها به کنار از راه که می رسم آنقدر گشنه و خسته ام که حوصله آشپزی ندارم. اگر هم آشپزی کنم از بوی غذا سیر می شوم. اگر هم آشپزی کنم آنقدر به غذای خام و نپخته ناخنک می زنم که سیر می شود. موقع اعتراف بزرگ فرا رسیده است: شکم من اینجا در غربت است!
بیر یول من نن باشلانیر. بیر یول من ده قوتاریر. بیر آغاج من نن باش چکیر بیر آغاج من ده یئخیلیر. بیر ایشیق من نن دوغولور بیر ایشیق من ده اولور. بیر قوش گورورم بیر بایگوش. بیر گوندوز گورورم بیر آخشام. بیر پارچا لانمیش قلم وار الیمده. نه یازماقا طاقتی نه اوتورماقا قدرتی. بیر اوره گیم وار الیمده نه وئرمه گه طاقتیم. نه ساخلاماقا قدرتیم. بیر ماهنی وار دیلیمده نه اوخوماقا طاقتیم. نه دوداق تیکمه گه قدرتیم.
من یازدیم آمما بو سوزلره اینانمایون یولداشلار. باخین کی باخیم. گولون کی گولوم. اوخویون کی اوخویوم. من یازدیم آمما منه باخمایون بارماقلار. بو باشماقلارا اینانمایون. بو باشا گلن یوللارا. بو یئخیلان آغاجلارا. بو سونمیش ایشیقلارا اینانمایون. بیر پارچا توپراقدیر امما باخین گورون نئجه الو چکیر.....گلین یغیلاق دوره سینه بارماقلار....گلین یغیلاق دوره سینه یولداشلار....
سر خدا که عارف زاهد به کس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید!!
چیز جالبی از آلفردو شنیدم. می گفت وقتی در مکزیک کسی زیاده از حد مست می کند می گوید Estoy Persa که معادل I am Persian انگلیسی است. البته ظاهرا زیاد متداول نیست ولی به هر صورت جمله ای هست که به کار می رود.
فرصت زیادی برای خواندن و تعقیب کردن خبرهای ایران ندارم. احساس می کنم به حاشیه رانده شده ام که البته احساس خوبی نیست. روزنامه هایی که اینجا چاپ می شوند چنگی به دل نمی زنند. کتابی به همراه نیاورده ام. در آن بلبشوی روزهای آخر همه چیزم را جا گذاشتم. فقط دو نوار ترکی آورده ام که گاهی گوش می کنم. شاید چنگ زدن من به ترکی و فارسی گریزی باشد ناخودآگاه از زبانی که از صحبت کردن به آن خوشنود نیستم. گاهی جسته و گریخته شعرهایی که در گذشته ازبر کرده بودم به خاطر می آورم و جایی می نویسم که فراموش نکنم. سکون روزهای اول تبدیل شده به گریز بی پایان وقت. خرید و آشپزی به کارهایم اضافه شده که وقت زیادی می گیرد. تلفن هایم به یکباره عزیز و باارزش شده اند. یک خنده مرا به عرش می برد و یک گريه به زمین می کوبد.
داستان مهم دیگری که اینجا تکرار می شود این است که باید خودت را نه به خودت بلکه به دیگران اثبات کنی. حالا اینکه قبلا این کار را کرده ای یا نکرده ای. خسته ای یا خسته نیستی. آدم خودت هستی یا نیستی اینجا خریدار ندارد. برای اکثر همشاگردیها و همکارانت اهمیتی ندارد که ایران کدام گوشه جغرافیایی است. یاد می گیری که آدم هایت را گلچین کنی. اگر بخواهی از تاریخ و تمدن روضه بخوانی کمتر کسی حوصله شنیدن دارد خیلی که زور بزنند می گویند Really . راستش را بخواهید زیاد از این کار آخری خوشم نمی آید. مخصوصا اگر طرفم کسی باشد که زیاد می بینم. دوست دارم دیگران ببینند آنچه را دوست داریم در ما ببینند و اگر نبینند حتما نیست!
یک دوبیتی هم این آخر کار می خوانم و همین اول کار می گویم که زیاد برایم اهمیتی ندارد که کسی باور می کند یا نه:
از این مرز لامصب که رد می شوی این اسم پنج حرفی خواسته یا ناخواسته می شود بخش بزرگی از هویت تو. یا به آن می چسبی و یا آنرا رها می کنی. فقط می توانم بگویم که من آنرا رها نکرده ام. زیاد فکر می کنم. مخصوصا به بچه ها. متاسفانه به بزرگترها امید زیادی ندارم. هستند بچه های دیگری در این طرف آب که اینطور فکر می کنند (علی و چند نفر دیگر...). می دانم فکر خشک و خالی دردی از کسی دوا نمی کند. ولی دوست دارم ببینم که چیزی از این فکرها زاده می شود. چیزی از این من خوشگذران خارج نشینی که قند در دل او آب می شود*.
اول: ابهام و محدودیت رنگ: یعنی خارج ازاین چهار رنگ نیست: سرخ، سفید، سبز و سیاه. هر نوع تلاش برای خال خالی کردن یا گل باقالی کردن آن منجر می شود به فروپاشی انقلاب یا فروپاشی شخص تلاش کننده
دوم: ابهام در نوع حرکت: یعنی بعد از این همه انقلاب بالاخره معلوم نیست که انقلاب از سطح شروع شده و به عمق می رسد یا اینکه از عمق شروع شده و به سطح می رسد!
سوم: ابهام در ادامه حرکت: انقلابهایی که از سمت چپ شروع شده اند تدریجا به سمت راست رفته اند و تمام انقلابهایی که از سمت راست شروع شده اند بعدا معلوم شده که اصلا انقلاب نبوده اند و جیز دیگری بوده اند.
چهارم: ابهام در اصل حرکت:
1) بلوغ فکری مردم است که باعث انقلاب می شود!
2) انقلاب است که باعث بلوغ فکری مردم می شود!
3) در حقیقت این بلوغ فکری پنهان مردم است که منجر می شود به مرگ انقلاب!
4) در حقیقت این مرگ پنهان انقلاب است که منجر می شود به بلوغ فکری مردم!
متاسفانه مغز نوازان هنوز متوجه ورود من به این کشور نشده اند. یعنی احترامات اینجا زیاد است و اسکناسات کم. مبلغی که روی برگه پذیرش من نوشته بودند خیلی بیشتر از پولی هست که اینجا می گیرم. خوش انصافها آنقدر مالیات و خالیات به آن بسته اند که طفل معصوم تا به دست من برسد چوب و استخوان می شود. به نظرم حق ییلاق و قشلاق و آب و هوا را هم در آن حساب کرده اند. تفاوتهای فرهنگی هم که جای خود دارد. مثلا کشف عورت در یکی از سواحل اینجا مجاز است. ولی خب اگر قبلا عورت خودتان را کشف کرده باشید و تمایلی به کشف عورت دیگران نداشته باشید گذارتان به آن طرف نیافتد بهتر است. شهر را هم که خودتان بهتر می دانید. مثلا حجاب بالاتنه در اینجا عبارت است از پوشاندن حد فاصل ناف و ممه ها. دیدن خود ناف و نصف ممه ها آزاد است.می بینید که این ناقلا ها فکر اینجا را هم کرده اند و حتی این اقلام را هم در صورتحساب شما منظور کرده اند. این طرفها پول مفت به کسی نمی دهند. ولی خب با تمام این حرفها این لامصب ها مهره مار دارند و انسان را جذب می کنند. از خیابان که رد می شوی تو را که می بینند از ده متری ترمز می زنند. اصلا روزهای اول ورودم تنها تفریحی که داشتم همین عبور مداوم از خیابان بود. تفریح دیگری که داشتم تفریحی موسوم به بادام زمینی بود. صد گرم بادام زمینی از فروشگاه می خریدم و نیم ساعت بعد می بردم پس می دادم. طفلک ها آن قدر خوشحال می شدند و ذوق می کردند که نگو. تفریح دیگری که داشتم اتوبوس سواری بود. وارد اتوبوسها می شدم و می گفتم که بلیطم را گم کرده ام. از بس خنگ بودند که متوجه نمی شدند و باور می کردند. خلاصه جای شما خالی سلطنتی داشتیم.
یکی از همین روزها هم برای اقامت اقدام می کنم. البته پاسپورتم را نگه می دارم که یک موقع اگر عشقم کشید برگردم. فکر کنم تا آن موقع چند نفر از شما را گرفته باشند. قول می دهم که یک لوگو برای شما بزنم دو برابر لوگوی سینا. آن یکی خیلی عجله ای شد چون مشغول خوردن یک بسته از این هویجهای مینیاتوری بودم. راستی گفتم هویج یادم باشد که چند صفحه ای کتاب بخوانم. ناسلامتی علت اصلی آمدن ما همین بود.
آیا خاطره هایم واقعا خاطره هستند یا تنها زاییده ای هستند از ذهن خاطره پرداز من که از هر چیز کم ارزشی خاطره می سازد. آیا گذشت زمان نبوده که آنرا ارزشمند کرده است. مانند تکه سفالهای بی ارزشی که ارزشی جز قدمت خود ندارند. آیا در آن لحظه راضی و خوشنود بودم. از شما می پرسم ای شرابهای نارسی که مستی نمی دهید. از شما می پرسم. آیا راه دیگری نیست؟
یازده نفر آدم هستیم که دور یک میز کوچک حلقه می زنیم. دو آمریکایی، دو کانادایی، یک مکزیکی، یک ایسلندی، یک ژاپنی، یک چینی، دو آفریقایی و من. کیک تولد که تمام می شود همه پراکنده می شوند. من می مانم و دو آفریقایی که گرم صحبت هستند. هر دو هندی الاصل هستند و از دو طبقه اجتماعی مختلف. اولی از خانواده ثروتمندی آمده است که به طور سنتی تحصیلکرده کمبریج هستند. اهل تجارت است. می گوید قانون تجارت است که اگر گیر افتادی باید له کنی و جلو بروی. البته انسان متاسف می شود ولی هر کسی که در آن موقعیت قرا بگیرد همان کار را می کند و کار دیگری نمی کند. دومی هم هندی الاصل است و از جزایر موریس. اولین کسی هست از کل خانواده و بستگانش که مدرکی می گیرد. فقر را تجربه کرده و حتی در خیابان خوابیده است. می گوید آدمها پشه نیستند که بشود له کرد و جلو رفت. من برای خودم اصولی دارم و بر طبق آن رفتار می کنم. آن دیگری می خندد و می گوید همه اینها آرمانگرایی است. گریزی از این سرنوشت محتوم نیست تو هم مثل دیگران می شوی. این یکی کمی عصبانی می شود و این دفعه فریاد می کشد که نه من این قواعد را قبول نمی کنم. من از تمام این سختی ها گذشته ام که کاری بکنم. می دانم چقدر سخت است که نان کسی را ببری چون نان مرا بریده اند. دیگران هم آدم هستند و من روی بدنهای بی جان دیگران نمی خوابم. آن یکی می خندد و می گوید . بیست سال دیگر خواهیم دید. وقتی که ازدواج کردی. وقتی که به آن نقطه رسیدی. جایی که باید تصمیم بگیری آن و قت خواهیم دید که چه کار خواهی کرد. بعد یک تکه از کیک را می بلعد و می گوید بیست سال دیگر. این یکی هم تکرار می کند باشد بیست سال دیگر.
جناب آقای ژان کرتین
نخست وزیر محترم دولت فدرال کانادا
احتراما به عرض می رساند که:
* بهتر است که سینک ظرفشویی و سنگ دستشویی را پایینتر از سطح میز نصب کنند وگرنه آبهایی که این طرف و آن طرف می ریزند به درون آن برنمی گردند و باید دایم دستمال کشید.
* چاهک حمام سالهاست که اختراع شده و وجود آن برای هر مملکتی لازم است.
* بالاخره شیرهای حمام شما کدام طرفی باز می شوند؟ راست یا چپ؟
* دوش حمام را معمولا به موازات فرق سر نصب می کنند نه رو به چشم حمام کننده. ( این چهارمین بار است که کور می شوم )
همتایان وطنی، درس اندوزان :
تفاوت من با شما یک قران و دوزار نیست بلکه از زمین تا آسمان است! اولا من یازده و نیم ساعت از شما جوانترم!. مثلا ساعت هشت و نیم صبح جمعه نهم "می" ماه شما داخلکی ها مطابق است با ساعت نه شب پنج شنبه هشتم "می" ماه ما خارجکی ها. یعنی تا اینجای کار را باخته اید و یازده ساعت از عمر ارزشمند شما بر فناست!. این یازده و نیم ساعت اضافی را هم هر غلطی که دوست داشته باشم انجام می دهم . ثانیا خیلی ارزانتر از من اید!. یعنی اگر در همین لحظه کامیونی بصورت ناغافل از روی ما رد شود. وراث بد شانس شما فقط پانزده میلیون به دست می آورند و وراث خوش شانس من پنجاه و پنج ملیون. چون من داخل جیبم یک کارت اعتباری کوچک (و چند شپش!) دارم که نیم ساعت پیش با آن یک بلیط و یک بستنی قیفی خریده ام. ثالثا شما دایم احساس خطر می کنید و من احساس خطر نمی کنم. داد بزنید در خطرید. داد نزنید در خطرید. بنویسید در خطرید. ننویسید هم در خطرید. اصلا همه چیزشما در خطر است. رابعا من تازه از آنطرف آمده ام و می دانم که آنجا چه خبر است ولی شما تازه اینجا نیامده اید و نمی دانید که اینجا چه خبر است!. مثلا می توانم یک شعرکی چیزی در رثای وطن بگویم و چنان ننه من غریبم بازی در بیاورم که اشک همه شما را سرازیر کنم. یا چنان داستانهایی ازاینجا بنویسم که کف از سر و کله شما سرازیر شود. خامسا هم اینکه ادامه این شعر را هر طوری که دوست دارید تکمیل کنید:
یکبار جستی ملخک
دو بار جستی ملخک
سه بار جستی ملخک....
یک جسم کوچک سفید رنگ روی اسفالت خیابان چسبیده است. شاید یک تکه مقوا شاید هم چیز دیگری. فکر می کنم خود کلاغ هم می داند که چیز دندان گیری نیست. ولی نمی دانم چرا سماجت می کند. هر ماشینی که از راه می رسد از زمین بلند می شود و چرخی می زند و دوباره می نشیند. کم کم کلاغهای دیگر هم از راه می رسند. روی شاخه ها و سیمهای برق پر از کلاغ می شود. مانده ام که این وقت صبح این همه کلاغ از کجا خبردار شده اند. رفیقشان که سر و صدایی نمی کند. هوا هم که هنوز روشن نشده است. پس از کجا فهمیده اند؟ کلاغ وسطی چیزی به روی خودش نمی آورد. همینطور دور مربع سفید می چرخد و نوک می زند. کم کم کلاغهای دیگر هم جرات می کنند و نزدیکتر می روند. خیابان پر از کلاغ شده است. ماشین دیگری عبور می کند. دسته کلاغها از روی زمین بلند می شوند و چرخی در هوا می زنند. مربع سفید گم شده است ولی انگار اهمیت چندانی ندارد. چون همه دوباره می نشینند و مشغول کار خود می شوند.
باکو (6) : خزر بی کرانه چشم و چراغ شهر است. محبوبه وفاداری که باکو سالها در آغوش او به خواب رفته و بیدار شده است. صبحهای زود که می شود مه غلیظی از روی دریا بلند می شود و قسمتی از ساحل را در بر می گیرد. کشتی های پهلو گرفته در ساحل چون ارواح سرگردانی به نظر می رسند که برای یک لحظه پیدا و ناپدید می شوند و انسان پرت می شود به درون قرون و اعصار گذشته. کوراوغلوی افسانه ای را می بیند که در کنار ساحل ایستاده است و چشم به مادیانی دارد که از دل دریا زاده می شود. صدای شیون زنان و دخترانی را می شنود که در بازار برده فروشی ترکمنها به فروش می رسند. عمادالدین نسیمی را می بیند که زنده زنده پوست از تن او کنده می شود. قزلباشانی را می بیند که در چالدران و مرو و گمبرون به خاک می افتند. غریبه هایی را می بیند که تفنگ به دست از راه می رسند و دست ملتمسی را می بیند که دور و دورتر می شود تا در انتهای افق محو می شود.
این داستان تاریخ است ولی آنچه که مشخص است این است که این سکه روی دیگری هم دارد. فقر و فساد آشکار حقایقی هستند که در کنار ریشه های یکسان نژادی و فرهنگی موجود در آن جامعه دیده و احساس می شوند. بیش از صد سال گذشته است و دست تاریخ سرنوشت دیگری برای این مردم رقم زده است. حکومت امروز آذربایجان با دموکراسی فاصله بسیار دارد. شایعاتی در بین مردم جریان دارد که پستهای حکومتی بین نزدیکان علی اف تقسیم می شود و رشوه های کلانی در قراردادهای نفتی رد و بدل می شود. تکلیف قاراباغ و یک پنجم از اراضی این کشور مشخص نیست. نارضایتی عمومی ملموس است به صورتی که مردم عادی حتی گاهی آرزوی برگشت حکومت کمونیستی را می کنند. بیکاری وجود دارد و وضعیت حقوق کارگران و کارمندان صنعت نفت آذربایجان (که ستون فقرات اقتصاد آن جامعه محسوب می شود) در مقایسه با همتایان خارجی خود بسیار پایین است. علاوه بر تمام اینها آذربایجان هم مانند سایر جمهوری های شوروی سابق میراث دار حکومت شوراهاست. سیستمی که کم کم در حال جایگزینی با نظمی تازه هست. تمام چشمها در آن طرف خزر به نفت دوخته شده است. هر از چند گاهی هم چیزهایی گفته می شود ولی به گمانم گرگهای خاکستری* آن طرف آب اگر درست نگاه کنند گرفتاری های مهمتری دارند.
*: بوز قورد ( در ترکیه Boz Kurt ) : اسمی برگرفته از اساطیر ترکی - نام یک گروه سیاسی با گرایشی مبتنی بر ناسیونالیسم افراطی
این چهار روز: درس خواندن و کار کردن در این هوای بهاری کم از خیانت نیست!. دیروز روی یک نیمکت چوبی نشستم و زیباترین غروب عمرم را تماشا کردم. از دانشکده تا کنار دریا چیزی حدود بیست دقیقه پیاده روی است. یک جاده خاکی شیبدار دارد که از کناره راه اصلی جدا می شود. ماشین رو نیست. یک حالت پله پله مانندی دارد که باید پیاده رفت. دو طرف را که نگاه می کنی سبزه هست و درختان سبزی که سر به آسمان کشیده اند. خورشید که می تابد بوی گلها و سبزه ها بلند می شود. برای اولین بار در عمرم معنی این کلمه های متداول ینگه دنیا را فهمیده ام: nice day. معلوم است که روز با روز فرق می کند. اصلا منحنی زندگی من بدجوری به این نور و خورشید گره خورده است. nice day یعنی چهار روز آفتابی زیبا پس از یک هفته بارندگی. چرت زدن هم در این بعد از ظهر زیبا خیانت است. رفتم که نفسی بکشم.