شرقی

Navigation
main page
archive
mail
Links
fasl
blogger
دلم یک ترک می خواهد، یک کرد یا یک لر. دوست دارم که تفاوت لهجه ها را تشخیص بدهم. دوست دارم که ببینم و لمس کنم آن فقر مسلم را.اصلا هر کسی بجز این دخترک آسیایی پرحرف که مثل جوجه های مادر گم کرده دنبال من افتاده و هر سوال احمقانه ای را ده بار تکرار می کند. همه که می آیند شروع می کنم به حرف زدن و چرخیدن بین میزها. ظاهرا همه چیز مرتب است. بعد تکه گچی برمی دارم و شروع می کنم به نوشتن فرمولها. لا به لای نوشته ها هم شروع می کنم به شکلک کشیدن. آخر سر هم شکل خودم را می کشم که با یک شلوار پاره و پیراهن وصله دار گوشه کلاس ایستاده ام. کسی نمی خندد. وصله ها را پاک می کنم و این دفعه خودم را می کشم که با یک هدفون بزرگ روی گوش و یک بطری مشروب زیر بغل مشغول تلو تلو خوردنم. این دفعه دیگر همه متوجه شده اند و شروع می کنند به خندیدن.
بچه ها شروع به کار می کنند و من گوشه ای می ایستم و نگاه می کنم. گاه گاهی هم چیزکی می پرانم. بعضی ها را متوجه می شوند و می خندند و بعضی ها را اصلا نمی گیرند. شوخی های اینجا فرق می کند و هنوز آنطور که باید و شاید دستم نیامده . چشمم می افتد به پروانه کوچکی که یکی از دخترها بالای سینه هایش خالکوبی کرده است. هربار که نفس می کشد تکانی می خورد و بال بال می زند. به طرف پنجره پشت سرم برمی گردم و دستگیره را می چرخانم. باد خنکی به یکباره هجوم می آورد و ورق های دستم به پرواز در می آیند......


زن چینی همسایه گلدانهای کوچک خود را آب می دهد و شوهرش آرام و بی خیال ته مانده های یک بعد از ظهر کسالت آور را در خاکستر آخرین سیگار مدفون می کند. تکه ابر تیره ای کنار می رود و مرا خالص تر از لحظه پیش می کند. نیتی می کنم و جورابهای خیسم را به سرشاخه های کاج جلوی پنجره گره می زنم. خانه ام زیباتر از گذشته می شود و درختان و گلها سر زنده تر از من. اگر از این خانه نروم نرده های بالکن کوچکم را رنگ خواهم زد. اگر از این خانه نروم یک عروسک کوچک باران از پشت پنجره آویزان می کنم. اگر از این خانه نروم کنج هر دیواری به یادگار خطی می نویسم. اگر از این خانه نروم پشت چرخ سفالگری خواهم نشست و پرنده ای خلق خواهم کرد از خاک تشنه گلدانها. اگر از این خانه نروم ......
با شما صحبت می کنم ای تمامی روزها و شبهای آینده، خطهای آشفته کف دستانم خبر از کدامین راز ناگفته می دهند وقتی که من چیز تازه ای خلق نمی کنم.


من عاشق ولگردی هستم. عاشق شبگردی ، عاشق متر کردن خیابانها. هوای کافه ها به مزاج من نمی سازد. بوی الکل و زیر بغلهای عرق کرده مرا به ستوه می آورد. نور کم چراغها چشم مرا آزار می دهد. من عاشق راه رفتنم. خانه هم که هستم همینطورم. دخترک طبقه پایینی از دست من کلافه شده است. می گفت سقف چوبی خانه صدا می دهد. حداقل نصف شبها کمی آرام بگیر و این همه راه نرو. طفلکی خبر ندارد که با چه کسی طرف است.
بعضی از چیزا خوراک ولگردی است. یعنی تا اینکاره نباشی نمی بینی. تا اینکاره نباشی یاد نمی گیری. مثلا اینکه تمام ساختمانهای داخل شهر با همدیگر برابرند و پای همه آنها می توان شاشید. یا اینکه این تخت فروشی هایی که پر از آباژورهای روشن رنگ وارنگ هستند چقدر باعث وسوسه انسان می شوند. این قدری که گاهی هوس می کنی یک لگد مشتی و جانانه نثار شیشه ها کنی و خودت را با کله به درون اولین تخت گنده پرتاب کنی. این دو قلمی که شمردم را سرسری نگیرید چون اگر دقیق شوید می بینید که سنگ بنای دو فقره از بزرگترین انقلابهای قرن حاضر است.
تا ولگردی نکرده باشی نمی فهمی که دور افتادن از خانه یعنی چه. گیر نیاورده تاکسی یعنی چه. خستگی و در نیمه راه ماندن یعنی چه. درست همان موقع که ماشینها از جلوی چشمان تو می گذرند و حضرتعالی را به شامبول مبارک خودشان هم حساب نمی کنند. می فهمید که بودن و نبودن وجود ذی وجودی مانند شما آنقدرها هم که خیال می کنید مهم و تاثیرگذار نیست. چیزهای دیگری هم هست که دست انسان می آید مثل اینکه مواظب از انسان وظیفه خود انسان است یا یک نسخه رمانتیک تری از آن که می گوید ای بشر همانا بدان که از برای تو کمک و فریاد رسی نیست. به همین خاطر است که معتقدم دانستن چند تکنیک کوچک و به درد بخور از اهم واجبات است مثل این یکی: ... کاپشن دور ساعد چپ، دست چپ سپر صورت، دست راست ضربه. ..عجب چیزی گفتم ! این یکی را از چه کسی یاد گرفته ام فراموش کرده ام.
این غریب آباد ما هم شب و روز دارد. شرق و غرب دارد. هیستینگز و سیمور دارد. اگر اهل ولگردی باشی و در مکان درستی باشی آدمهایی می بینی که چهار چنگولی روی زمین افتاده اند. اول ممکن است فکر کنی که درد ستون فقرات دارند ولی بعدا می فهمی که دنبال پسمانده های مواد مخدری هستند که دیگر معتادها مصرف کرده اند. کوچه هایی دارد که مخصوص فاحشه های خردسال است. آدم اگر آدم حسابی باشد آن طرفها نمی رود مگر اینکه آدم ناحسابی باشد. دیروز با یکی از این گنده بک های گوشواره به گوش سینه به سینه شدم. اینطور موقع ها حرف زیادی نمی زنم. حرکت زیادی نمی کنم. فقط منتظر می مانم که قانون جاودانه کوچه های جهان اجرا شود. این یکی را از چه کسی یاد گرفته ام فراموش کرده ام.


از روی دایره ها می لغزم و سیاره های کوچک خود را در مدارهای بسته تاریکی رها می کنم. مسافران مشتاق من به طواف خورشید خود می روند و وقتی که برگردند نشانه ای از من نخواهند یافت. سیاهچاله ها در کمین قطره های کوچک نور نشسته اند و شهابهای روشن سرگردان هرگز به انتهای آسمان نمی رسند. گریز از میدانهای جاذبه ممکن نیست هر چند که هر دایره قطعه ای از روح مرا به بند می کشد. نزدیکترین خورشید روشنی که می شناسم هزاران سال نوری دورتر از من است و در قانون من حرکت با سرعت نور ممکن نیست.
من هر شب به تماشای آسمان می روم و هر بار سیاره های خسته را به سمت خورشید یخ آجین خود می رانم. می بینم که منظومه کوچک من کم کم از برف و قندیلهای کوچک یخ پوشیده می شود ولی من هر شب در کنار بستر شب می ایستم و به آسمان تیره ای نگاه می کنم که آبستن یک ستاره است. و روزی از روزها من مردی منتظر ایستاده در کناره آسمان، وارث یک پدر و یک مادر از صدای گریه یک ستاره زاده خواهم شد.


EASTERN