شرقی

Navigation
main page
archive
mail
Links
fasl
blogger
رفقا، چند صباحی نمی نویسم. نوشتن هم مداد می خواهد و هم مداد تراش. وقت تراشیدن مدادهاست.


شهر ری-صحن طوطی-حرم شاه عبدالعظیم:

عجب مردی بود این ستارخان. نه ثروتی به هم زد و نه صاحب پست و مقامی شد. نه مرد سیاست بود و نه اهل قلم. بزرگزاده و صاحب شجره نامه و خاندان هم نبود. یکی بود از میان همین مردم کوچه و بازار. آمد و چند صباحی زندگی کرد و رفت. با این همه یاد و خاطره اش در سینه های مردم ماند و جاودانه شد. آن هم در میان مردمی که مو را از ماست می کشند. آن هم در میان مردمی که به این راحتی نمی بخشند و فراموش نمی کنند. خوشنامی و احترام متاعی نیست که در سرزمین ما به رایگان و گزافه به کسی ببخشد. این مرد استوار و سرسخت و بی تزلزل در میان آتش و خون ایستاد و سرخم نکرد. اصلا در میان آتش و خون بود که این مرد بالید. وقتی که مجلس به توپ بسته شد و همه جا مقهور استبداد محمد علیشاهی شد. به گمانم احمد کسروی بود که نوشت "از تمام ایران یک شهر مانده بود و از تمام آن شهر هم یک محله و از تمام آن محله هم یک خانه که ستارخان از آن شلیک می کرد. آن خانه، محله و آن محله، شهر و آن شهر تمام ایران شد"*. امیرخیز و مسجد کبود و قطار فشنگ و آن سبیل تاب داده اهالی ارسباران نقش صفحات تاریخ ما شد. این روزها دیگر کسی یاد زیادی از آن دوران نمی کند. مشروطیت خاطره ای شده زینت بخش صفحات تاریخ. فقط چند اسمی مانده که بچه ها گاهی از اوقات ازبر می کنند: ستار خان سردار ملی، باقر خان سالار ملی. اولی از پشت سر تیر می خورد و گوشه نشین می شود و در سن چهل و هشت سالگی غریبانه می میرد. دومی هم آواره می شود و عاقبت مفت و بی جهت کشته می شود. 25 آبان هزار و دویست و نود و سه رسید. گرد از مزار این مرد بشوییم.

*: نقل به مضمون


یکی از مرضهایی که در زمان بچه گی داشتم روزنامه خوانی بود. این یکی هم مثل سایر مرضهای من که شباهتی به مرضهای آدم حسابی ها ندارد برای خودش عالمی داشت. روزنامه خوانی که چه عرض کنم اصلا بهتر است بنویسم ورق پاره خوانی. آن هم نه یک ورق پاره تمیز و مرتب، منظورم روزنامه هایی هست که دور سبزی می پیچیدند. حالا این سبزی ها از کجا می امدند. خب معلوم است مادرم می خرید. فکر کنم دیگر کل داستان را فهمیده باشید. اصلا نمی دانم چه مرضی داشتم که تمام ورقهای تمیز عالم و مافیها را ول می کردم و گیر می دادم به یک تکه ورق کثیف، گل آلوده و پاره پاره. حالا اگر داستانکی چیزی هم در این صفحه چاپ شده بود که دیگر کار من یکی درآمده بود و تا آخر داستان خدا خدا می کردم که کل داستان در این یک صفحه تمام شود و به خماری نرسد. از قضا هر شعرکی چیزی هم در این صفحه ها خوانده ام سه سوته وارد مغزم شده است و دیگر فراموشی مراموشی رفته پی کارش. مثلا این یکی یادگار آن دوران است: چشمای ریزی دارم**دندون تیزی دارم**وقتی میرم به بازی**چه جست و خیزی دارم**حالا منو شناختی**من پیشی ملوسم**بیا جلو ببینم**میخوام تو رو ببوسم. خداوکیلی و از شوخی گذشته هنوز که هنوز است با این شعر حال می کنم.
بگذریم، از آنجا که می گویند مرضهای عالم از هیچ به وجود نیامده و به یکباره هم از بین نمی روند بلکه فقط از حالتی به حالت دیگر تبدیل می شوند. این مرض مزمن ما هم شکل و شمایل عوض کرده و طور دیگری شده است. اصلا جای ورق پاره بگذاریم آدم. آدمی که گند و چرک و کثافت از سر و رویش می بارد. نه بابا اصلا گور پدر آدم، بچسبیم به همان روزنامه. حاجی، افندی، تاواریش، قارداش، مستر، روزنامه بالاخره روزنامه است و یک چیزی داخل آن نوشته اند. فرصتی کردی یک دستی دراز کن و گرد و خاکی بتکان. چیزی که ارزش خواندن ندارد دستمال توالت است.


در آستانه یازده ماهگی:

آیا راضی هستی؟ این متداول ترین سوالی هست که در این یازده ماهه از من پرسیده اند. پرسنده پاسخی صریح می خواهد. پاسخی روشن در حد یک کلمه "نه" یا "آری" و من هر بار در پاسخ قطاری از کلمات بزرگ و کوچک را ردیف می کنم و در انتها باز به این نتیجه می رسم که حرفهای بسیاری ناگفته مانده است. دلایلی که مرا راهی خارج از کشور کرد با گذشت زمان رنگ و ماهیتی دیگری پیدا کرده است. گره های کوری بود که باز کرده ام و گره های کوچک و بزرگ دیگری که محکمتر کرده ام. ارابه زندگی من از پیچ تند دیگری گذشته و من دوباره گوشه گوشه های روحم را برای پیدا کردن رگه هایی از رنج و شادی یا حسرت و رضایت می کاوم. درس می خوانم و زندگی می کنم و هیچکدام از این دو سخت و طاقت فرسا نیست. چیزی که سخت است تلاش دوباره ای هست در من بودن و من ماندن و یا شاید منی دوباره شدن. راهی که فکر می کردم حداقل تا مدت زمان کوتاهی برایم فراغت خاطر بیاورد خود تبدیل به مبارزه ای بزرگتر شده است. در طی سالها تمام هوش و حواس و عقل و احساس من در جهت خاصی برنامه ریزی شده است و تنظیم دوباره یک نظم تازه بر پایه تاثیر پذیری از اتفاقاتی که در اطراف من می افتد توان دوباره ای می خواهد. گاهی فکر می کنم که بین دو دریا ایستاده ام. یکی در من و یکی آنطرف تر از من. یکبار من موج برمی دارم و یکبار او. اگر نرم و سبک بنشینم یک موج خسته و بی هدف از راه رسیده و مرا خواهد برد. باید می آمدم و می دیدم و حالا که دیده ام دوست ندارم این دیدنها و بودنهای گذشته و آینده را مفت و آسوده ببازم. سالهای سوخته و گم شده و از دست رفته در زندگی من و همنسلان من بسیار است. دوست دارم یا ورقی نکشم یا اگر چیزی از میان این ورقهای باقیمانده می کشم ورقی باشد مثل یک سرباز خشت که بخشی از این ورقهای سوخته و بی ارزش و بر زمین مانده را جمع کند.
هنوز گاهی از آن حقه های قدیمی برای خودم سوار می کنم. خسته که می شوم صورتم را اصلاح می کنم. بهترین لباسم را می پوشم. بهترین ادکلنم را استفاده می کنم و از خانه بیرون می زنم. قبل از رفتن نگاهی به آینه می اندازم و می پرسم؟ دوست داری بمیری بی شرف و صدایی می شنوم که می گوید نه.


EASTERN