شرقی

Navigation
main page
archive
mail
Links
fasl
blogger
--بیدل ز قید هستی سهل است باز جستن
--گر مرد اختیاری رو از عدم برون آ...


"بیدل دهلوی"


درد من چه بود؟.....زیاد است. تا چقدر حوصله داشته باشم. تا چقدر حوصله داشته باشی. اول از ساده ترین ها شروع می کنم :

چیزی که در ایران انسان را خسته می کند خود کار کردن نیست بلکه حاشیه کار کردن است. بحث بیگاری و خرکاری نیست چون از تو چه پنهان که من یکی به خرکاری عادت دارم. بحث بود و نبود امکانات هم نیست. البته نه اینکه بی تاثیر باشد چون عامل بسیار مهمی است ولی نه آن قدر مهم که جلوی کار کردن تو را بگیرد. از قضا به این یکی هم عادت کرده ایم. سینمای ما همین است، ورزش ما همین است، صنعت ما هم همین است. حاشیه یعنی جنگ روانی. یعنی حل کردن پیچیده ترین معماها برای انجام دادن ساده ترین کارها. یعنی درگیری دایمی با زمان و مکان. درگیر یک مبارزه با ارزش هم نمی شوی که دلت را خوش کنی که مثلا داری کاری انجام می دهی. وقت می گذاری و فسفر می سوزانی برای سخیف ترین کارها و بی ارزش ترین سخنها و در نهایت هم نه کار بلکه همین ماراتن هر روزه است که نفس تو را می گیرد. از آن طرف باید ظرفیت بعضی از چیزها را پیدا کنی که زیاد به خودت فشار نیاوری. دست به نقد ترینشان هم دروغ است. زنده بودن یعنی اینکه بتوانی جنازه کسی را از زمین بلند کنی وگرنه اگر قرار بر دراز کشیدن باشد تو هم مرده ای. کار نیمه تمامی هم مانده بود که باید تمام می کردم. یکبار نگذاشتند و یکبار نیامدم و این دفعه دیگر خواستم و آمدم. این هم یک طرف دیگر قضیه بود. من کمانچه کش خسته ای هستم که تا مجبور نشوم ساز نمی زنم پس همین مختصر ساز زدن هم کفایت است. دری هم که از آن خارج شدم همیشه به روی من باز است پس قصه من و تو با هم فرق می کند. اینجایی هم که ایستاده ام تازه اول بازی است و دست خودم است که دراز بکشم یا زنده بمانم.


نمی دانم گذارتان به باشگاه های ورزشهای رزمی تهران افتاده است یا نه. این بار که رفتید یک نگاه دقیقی به در و دیوار این باشگاهها بیاندازید. معمولا در کنار عکسهای بروس لی و جکی چان یک عکس دونفره هم پیدا می کنید که مربی یا صاحب باشگاه را در کنار یک آدم چشم بادامی نشان می دهد. این عکس مثلا کلاس کار است یعنی اینکه جماعت بدانید که ما با رزمی کارهای بزرگ رفاقت داشته ایم. به نظر من این بهترین نوع چسبیدن به آدمهای بزرگ است. نوع بدتری هم دارد که عبارت است از یادآوری هر روزه دیزی خوری های دونفره!!.


.........................................?What is the main aim of education
The main aim of education is to educate people to think for themselves

ما چه بودیم؟......موش آزمایشگاهی تئوریهای تربیتی.



علی یک دوست ژاپنی دارد که با هم ورزش می کنند. چند روز پیش همین دوستش به او خبر می دهد که عازم مسافرت است. تعطیلات که شروع شود اول آمریکا می رود و بعد از انطرف آلمان و فرانسه و چند کشور اروپایی دیگر. علی از او می پرسد که خرج مسافرت را چه کسی می دهد و او می گوید که دولت. می پرسد چرا باید دولت خرج مسافرت تو را بدهد؟ و او با همان انگلیسی نصفه نیمه جواب می دهد که: !because I be! a wise man
این wise man آخری را که از زبان علی شنیدیم هر سه زدیم زیر خنده. سه نفر ایرانی بودیم که دور میز شام نشسته بودیم و هر سه از گزینش رد شده بودیم!


بچه هایی که با من کار می کنند حدود سی چهل نفر هستند که هجده نوزده سال بیشتر ندارند. یکی از انها پسری هست که موهای وز کرده بلندی دارد. هر وقت این پسر را می بینم یاد آقای رحیمی مدیر دبیرستانمان می افتم. این آقای رحیمی هر چند هفته یکبار همه را به صف می کرد و کل بچه های دبیرستان باید از جلوی او رژه می رفتند و وارد کلاس می شدند. بعد بچه هایی که موی بلند داشتند را جدا می کرد و همانجا یک قلمبه از موهایشان را با قیچی کوتاه می کرد. لازم به گفتن نیست که شاگرد موبریده چاره ای پیدا نمی کرد بجز مراجعه به سلمانی و کچل کردن اجباری. استدلالشان هم این بود که دبیرستان جای مو بلند کردن و تیپ زدن نیست. البته برای رعایت آداب قبل از مرحله پشم چینی چند باری هم از سر صف اخطار می کرد که مثلا دیگر جایی برای گله و شکایت نباشد. یکبارهم که از بد حادثه موهای من بلند شده بود گیر او افتادم و یک قلمبه از موهای مرا برید و گفت که می خواهد به عنوان اسکاچ از آن استفاده کند!!


صدام را چه کسی نگهداشت؟...بوش
صدام را چه کسی برمی دارد؟..بوش
این بوش با آن بوش فرق دارد؟...نه


کجا می روی غریبه؟ سنجاب کوچکی بود که می پرسید. فرصت پاسخ دادن نداشتم. سوار ماشین شدم و از خیابان های زیادی گذشتم . بعد سوار ترن هوایی شدم و از خیابانهای دیگری گذشتم. بعد هم سوار قایق بزرگی شدم و از وسط آب گذشتم. مغازه بزرگی دیدم که فقط تلفن و تلویزیون می فروخت. تلفنها زنگ می زدند و آدمها جلوی تلویزیون ایستاده بودند و تماشا می کردند. سرباز پشت شیشه لوله مسلسلش را به سمت تلفنها گرفت و شلیک کرد و من دیدم که هوا بارانی شد و من دیدم که هوا آفتابی شد و من دیدم که دوباره هوا بارانی شد. فرصت ایستادن نداشتم و کارهای واجبی داشتم که باید انجام می دادم. شب که به خانه برمی گشتم صدای زنگ تلفنها قطع شده بود و من همه چیز را فراموش کرده بودم. فقط در میان راه به سنجاب کوچکی برخوردم که از من پرسید: کجا می روی غریبه؟


این لینک را از وبلاگ حسین درخشان برداشته ام: وبلاگ یک عراقی ساکن بغداد
اگر حوصله خواندن تمام آن را ندارید این نوشته را بخوانید که تا حد زیادی نشان دهنده طرز فکر مردم عراق است.


جنگ:
هیچوقت نسبت به چیزهایی که نمی خواهم تا این اندازه هشیار و مصمم نبوده ام.


چگونه یک کانادایی با کلاس شویم:

قدم اول برای ایرانی ها- پایین آوردن کلاس
مرحله یک: در این مرحله نیاز به یک سگ و یک خاک انداز دارید. بعد باید سگتان را هر روز صبح و عصر به گردش ببرید. وظیفه شما این است که خرابکاریهای سگتان را با خاک انداز از خیابان جمع کنید. اگر می خواهید از کانادایی ها هم جلو بزنید می توانید علاوه بر خاک انداز یک بطری خالی هم به همراه خود داشته باشید.
مرحله دوم: باید برای خودتان آدمی باشید ولی طوری لباس بپوشید که انگار آدمی نیستید.
مرحله سوم: باید به مدت یک ماه دوستی را ملاقات کنید و در این مدت اصلا از مدرک و فامیل و ماشین و ثروت و زیبایی خودتان حرفی به میان نیاورید.


بهاریه:
کمتر طبع لطیفی می توان یافت که چیزی برای بهار نسروده باشد. از حافظ و خیام و منوچهری گرفته تا ملک الشعرا و شهریار و دیگران. قصه ناشنیده ای نیست. قصه بارش است و زایش. آب است و جوانه. گرمی و نور. قصه دمیدن یک جهان لاله است در چشم منتظر چوپانان. در یک کلام بازی سرپنجه های طبیعت است با چنگ دل آدمیان و چه خوش نوایی دارد این کهن ساز فرسوده.
نوروزتان مبارک اگر که خبر از نوروز شنیده اید وگرنه بهارتان مبارک که بهاران همیشه بهار است.


کوچه های آب گرفته:

وسط اتاق نشسته ام . همه آمده اند. همه آنهایی که فراموش کرده ام. همه آنهایی که به آنها فکر نمی کنم. یکی یکی از راه رسیده اند و در تاریکی اتاق ایستاده اند . سرم را بلند نکرده ام ولی صدای پچ پچ های آرامشان را می شنوم. می دانم که این صداها را جایی شنیده ام ولی صورت هیچ کدامشان را به خاطر نمی آورم. آدمها شروع می کنند به چرخیدن و من خودم را می بینم که کوچکتر و کوچکتر می شوم . باران می بارد و من با کفشهای کتانی خیس شده ام وسط کوچه ایستا ده ام. مردی از دور می آید. پدرم است که مرا سر دست بلند می کند و از کوچه های آب گرفته عبور می دهد. صداها نزدیکتر می شوند و من کم کم همه آنها را به خاطر می آورم. این یکی عبدل آقای سلمانی است. ریش پروفسوری دارد و مغازه اش پر از قفس های رنگ و وارنگ قناری است. دوست دارم کتاب گاندی و پاتریشیای تنهای او را امانت بگیرم ولی خجالت می کشم. همان گوشه مغازه نشسته است و مشغول نقاشی است. این یکی مریم خاله مادر سهراب است. همانطور یکریز پاهای رماتیسمی اش را مالش می دهد و شوهرش را نفرین می کند. این یکی آقا تقی بقال است. می پرسد چند شکلات بر داشته ای. می گویم دوتا. می گوید دستت را باز کن . می بیند سه شکلات دارم. می گوید مرد که از اعتماد دوستانش سواستفاده نمی کند و من شب روی دفترم می نویسم و فراموش نمی کنم. این یکی آقای رضوی است که یک گرمکن ورزشی به من جایزه می دهد. بچه ها هم همه سر صف ایستاده اند و برایم دست می زنند . مسئله های دو کلاس بالاتر را حل کرده ام. آقای رضوی هم دست می زند و بعد همگی شروع می کنند به چرخیدن به دور سر من و من بزرگتر و بزرگتر می شوم. صداها دور و دورتر می شوند و من از پشت صورتهای محوشده آنها دوباره خودم را می بینم که همچنان وسط کوچه های آب گرفته ایستا ده ام.


آدمهایی که ملاقات نکرده ام:
راحت الحلقوم های سریع الهضم وطنی : این دسته کاری به کار کسی ندارند و در هر دهانی که بگذاری به سرعت آب می شوند
آلزایمر گرفتگان موضعی : محتاج کمک شما هستند تا تکلم کنند
مردان و زنان نامریی : این دسته فقط سالی یکبار ظاهر می شوند و آن هم موقع کنسرتها
ساقط کنندگان حکومت : من جرات جلو رفتن ندارم فقط محض اطلاع شما می گویم که آن چند نفری هستند که آن گوشه مشغول کتک زدن همدیگرند
نوستالژی گرفتگان : آدمهای نازنینی هستند با میانگین سنی بالای هشتاد
فن سالاران : لامپهای روشنی که به سرپیچ ما نمی خورند. یا سرپیچهایی که به لامپ ما نمی خورند. یا مایی که به آن لامپها و سرپیچها نمی خوریم!
خلبانان، راننده ها، آشپزها و گماشتگان مخصوص اعلیحضرت : همه این طرف آب هستند و مدام هم زیادتر می شوند!!
دانشجویان : دسته ثابتی نیستند و پس از چند سال جذب دسته های دیگر می شوند
بقیه : خوبها.....یا هر کسی به جز من و آن یک نفری که ملاقات کرده ام!
نسل سوم : این دسته را دوست دارم.
من : این دسته شامل یکنفر است که آن هم خودم هستم. دوست ندارم زیر دست کسی کار کنم!!


نخیر! این کودک احساسی که من می بینم به این راحتی ها به دنیا نخواهد آمد و محتاج سزارین است. نشانه آشنایی نیست و وقتی نشانه آشنایی نباشد حسی زاده نمی شود. مجبوری شروع کنی به نشانه سازی و قرار دادن چیزهای ناآشنا به جای چیزهای آشنا. البته کمی اوضاع و احوال بهتر می شود ولی نمی توانی ادامه بدهی چون برای بعضی از چیزها اصلا معادلی پیدا نمی کنی. اگر پرحوصله تر باشی می روی دنبال تعریف نشانه ها. این یکی هم کار راحتی نیست. همینطور باید کورمال کورمال جلو بروی و دستی به سر و گوش این فیل برسانی تا مگر تصویری از آن داشته باشی. بعد هم که چراغ روشن می شود تازه می فهمی که مثلا دم و خرطوم را با همدیگر اشتباه گرفته ای. از آن طرف سر و کله جمعیتی پیدا می شوند که فرمان می دهند. اخوی بپیچ به چپ. فرمون رو راست کن برو جلو. نترس من سی ساله که راننده ام. نگاه که به سر وروی ماشین خودشان می اندازی می بینی که جای سالمی ندارد. قید شاگرد شوفر شدن را هم می زنی و با پای پیاده گز می کنی. داخل کافه ها را که نگاه می کنی می بینی همه خوشند. پس چرا تو خوش نباشی؟ .یقه های کاپشن را بالا می دهی و راه کج می کنی به سمت ساحل. یک شعرکی هم همینطور ناخوانده وارد مخیله ات شده است و در حال جولان است. شروع یه زمزمه کردن می کنی و همینطور خوش خوشان راه می روی و فکر می کنی و زمزمه می کنی تا که باران بگیرد.


اعتصاب تعدادی از دانشجویان وارد مرحله جدیدی شده است. دانشگاه با استخدام چندین وکیل و جلب حمایت دولت محلی قانونی را از تصویب گذرانده است که اعتصاب کنندگان را ملزم به از سر گیری کار خود می کند. مبلغی که برای وکلا هزینه شده است ظاهرا چیزی در حدود ششصد هزار دلار کاناداست که مبلغ کمی نیست. طبق سنتی که اینجا وجود دارد معمولا در اینطور پیشامدها پول و قانون به همدیگر نزدیک می شوند. دیروز و امروز یک گردهمایی در محوطه دانشگاه انجام شده بود که جنبه اعتراض داشت. شعارها و پلاکاردها این دفعه آرام و مودبانه نبود که نشان از عصبانیت شرکت کنندگان داشت. اعتراض های عجیب و غریب هم البته هست. مثلا چند روز پیش یکی از بچه ها لخت شده بود و باسن خال کوبی شده اش را نشان خبرنگاران داده بود. البته اعتراض امروز هم ظاهر قانونی بوده و مانند آن اعتصاب چهارچوب و مقررات خاص خودش را دارد. باز هم باید از نظم و تشکل اینها بنویسم که افرادی که در کار سازماندهی هستند در کار خود جدی و مصمم اند. حالا چرا این اعتصاب برای من دارای اهمیت شده است؟. دلایل زیادی دارد که فقط دوتای آخری را می نویسم. اولی را می دانید: تا وقتی کسی اعتراض نکند چیزی هم تغییر نمی کند و دومی را نمی دانید: آن روح خفته و آنارشيستي وجودم دوباره در حال بيدار شدن است!!



بعضی از اوقات حافظه ام بصورت خطی عمل نمی کند یعنی تصویری را به صورت پیوسته ضبط نمی کند. اینطور مواقع فقط می شنوم و می بینم و بعد می نشینم این تصاویر پراکنده و این صداهای درهم و برهم را به همدیگر ارتباط می دهم . می دانم که کمی ظالمانه است ولی باید اعتراف کنم که از چسب و قیچی هم استفاده می کنم. چیزهای زاید و وقت تلف کن را جدا می کنم و دور می ریزم و چیزهای باارزش را نگه می دارم . بی شباهت به کار مونتاژ نیست. یک سری شاتهای پراکنده هست که جزئی از داستان است و این وسط این منم که قدرت انتخاب دارم. دیشب برگشته بودم به شب آخر و مهمانی کوچکمان را مرور می کردم. همه بودند. بهروز و سیگارهایی که پشت سر هم دود می شد. گیلاس های بدرود. سرچوپی برداشتن آرمان و رقص کردی. سر زدن های مادرم به آشپزخانه و ور رفتن با ظرف غذا. می دانستم که گریه می کند. در این چند ساله فرودگاه برای او فقط به معنی رفتن بوده است. مهمانهای دیگری هم بودند که یا مشغول لمباندن بودند و یا گپ زدن و رقصیدن . مادر بزرگ هم بود که البته ظاهرا از قضیه سر در نیاورده بود. اگر سرحال بود حتما داستان آن زنان بی حیای خارجی را تعریف می کرد که چطور شورتشان را جلوی چشم او از تنشان در آورده ا ند.
چیزی که برایم عجیب بود این بود که هر چقدر گشتم اثری از خودم پیدا نکردم. همه آنجا بودند و خبری از من نبود. دو سه باری هم این تصاویر را مرور کردم و به همه سوراخ سنبه های خانه سر زدم ولی بی فایده بود. کمی نگران شده ام. مطمئنم که گم نشده ام و همان دور و ور ها هستم. فقط ترسم از این است که نکند خودم را هم با تصاویر زاید دور ریخته باشم.


قانون:
چگونه می شود که اکثر افرادی که اینجا زندگی می کنند در برابر قانون سر تسلیم فرو می آورند؟ این قضیه شامل من ودیگر دوستان قانون گریز وطنی هم می شود که معمولا اینجا قانون مدار و تابع قانون می شویم. فکر می کنم قضیه پیچیده تر از وجود یا عدم وجود قانون است. شاید رانندگی مثال بهتری باشد. مثلا همین داستان ممنوعیت پارک کردن در میدانها و چهارراههای تهران را در نظر بگیرید که ماشین متخلفین توسط جرثقیل به پارکینگ حمل می شد. احتمالا شما هم شاهد بحث و جدلهای راننده و افسر راهنمایی بوده اید. این قانون حالا چه خوب باشد و چه بد، بالاخره قانون بود ولی اکثر راننده ها حتی اگر خلافکار هم بودند اعتراض می کردند. چون همین راننده ها افراد بسیاری را دیده اند که خلاف کرده اند و با من بمیرم تو بمیری جریمه نشده اند. همین راننده ها افراد بسیاری را دیده اند که با نشان دادن گوشه هزارتومانی جان به سلامت برده اند. همین راننده ها در این جامعه زندگی کرده اند و با گوشت و پوست خود احساس کرده اند که قانون حافظ حقوق فردی و اجتماعی افراد نیست. همین راننده ها دیده اند که چگونه افرادی فراتر از همان قانونهای نصفه نیمه اند.
جمله زیبایی را به خاطر می آورم که نویسنده یا گوینده آنرا طبق معمول فراموش کرده ام: در تمام کشورهای دنیا این جوانان هستند که در برابر قانون می ایستند ولی کشور ایران از جهت استثناست که جوانان آن با تمام وجود فریاد می کشند.....قانون .


*: ارزشمندترین کاری هست که در بین وبلاگ نویس ها دیده ام.


من لینک می دهم:
من به عالم و آدم لینک می دهم.من به مرده و زنده لینک می دهم. یک لینک می دهم از ساق پای تمام دخترهای کانادا به وحید . به خاطرتمام زیر میز رفتن ها و زحمتهایی که برای دید زدن ساق پای دخترهای همکلاسی می کشید. یک لینک می دهم از مواد فروش های گرنویل به بابا حبیب گرس فروش. یک لینک می دهم از گاوهای ذبح اسلامی شده آنجا به گاوهای ذبح اسلامی نشده اینجا. یک لینک می دهم از ساحل لختی ها به بهشت زهرا که بفهمند جنگ یعنی چه. یک لینک می دهم از خودم به یک خر عصاری که بفهمم هنوز آدم نشده ام. یک لینک می دهم از تمام با شرفهای اینجا به تمام بی شرفهای آنجا. یک لینک می دهم از تمام با شرفهای آنجا به تمام بی شرفهای اینجا. یک لینک می دهم از لاله های پرورشی به گونهای صحرایی. یک لینک می دهم از شکسته به نشکسته، از سیلی خورده به سیلی نخورده، از دروغ به دروغ، از صداقت به صداقت، از عشق به عشق. من همینطور راه می روم و لینک می دهم.من به عالم و آدم لینک می دهم. من به مرده و زنده لینک می دهم.


جمعه خالی. جمعه مغازه های بسته و کرکره های پایین کشیده. جمعه پرسه زدن سربازها. جمعه اضافه کاری کارگرهای تولیدی. جمعه عبوس. جمعه ای که به فکر شنبه بود. جمعه اسد. جمعه موتور. جمعه بهروز. جمعه پاترول. جمعه گل کوچیک. جمعه اسکی. جمعه چهارراه استانبول. جمعه کنیاک های تقلبی. جمعه چه کنیم. جمعه گشتن به دنبال خانه خالی. جمعه تریاک کشی دانشجوها. جمعه پارک رفتن و سفره پهن کردن. جمعه غیبت . جمعه دخترهای زیبا. جمعه پسرهای زیبا. جمعه مانکن های خیابانی. جمعه پدرهای خوابیده. جمعه مادرهای بشور و بپز. جمعه بچه های حوصله ام سر رفته. جمعه کارتونهای تکراری. جمعه هپروت های عاشقانه. جمعه دستم به گوشت نمی رسه. جمعه صفهای سینما. جمعه وحشت از امتحان. جمعه رستورانهای از سر بیکاری. جمعه روزنامه های از سر بیکاری. جمعه کتابهای از سر بیکاری. جمعه تلفن. جمعه بی پولی و دلتنگی. جمعه پول داشتن و دلتنگی. جمعه من. جمعه تو. جمعه کمی بهتر. جمعه کمی بد تر. جمعه چه فرقی می کنه. جمعه ای که هیچوقت جمعه نشد. جمعه ای که به عشقش زندگی نکردم.


من ایستیرم بولودلار آغلاسین
اوشاقلار آغلاماسین
آنالی یا آناسیز
من ایستیرم
گوللر آچیلسین
گوله لر آچیلماسین
آمانلی یا آمانسیز
من ایستیرم قاپیلار قاپانسین
سویوق اولاندا هاوا
گوزلر قاپانماسین
سوزلر قاپانماسین
من ایستیرم
یانقین لار سونسون
اومودلر سونمه سین
میوه لر دئیسین اوز فصلینده
اورکلره سوز دئیمه سین
هر شی اینسانا باخسین
اینسان اله باخماسین
من ایستیرم سوینج سعادت بول اولسون
اورکدن اوره یه، اولکه دن اولکه یه
آچیق یول اولسون
" رسول رضا "
-----------------------------------------------
می خواهم ابرها بگریند و کودکان گریه نکنند
با مادر یا بی مادر
می خواهم گلها بشکفند و گلوله ها شلیک نشوند
با امان یا بی امان
می خواهم درها بسته باشند
وقتی که هوا سرد است
و چشمها بسته نباشند و حرفها ناگفته نمانند
می خواهم آتشها خاموش شوند و امید ها خاموش نشوند
میوه ها در فصل خود برسند و قلبها از حرفها آزار نبینند
هر چیزی به انسان نگاه کند و انسان خیره به دستها نباشد
می خواهم که شادی و سعادت فراگیر باشد
و راهی باشد گشوده
از قلبها به قلبها
و از سرزمینها به سرزمینها

منبع


چیزی که اینها بیشتر از ما دارند: حوصله
-همه به احترام ایستاده اند که فلان راننده وسواسی در حال پارک کردن است.
-همه مشغول کار خود هستند. انگارنه انگار که ونگ ونگ آن بچه گوش فلک را کر کرده است.
-کسی اعتراض نمی کند که چرا برای پر کردن یک فرم ساده این قدر وقت تلف کرده ای.
-برای چندمین بار است که می پرسم و برای چندمین بار است که جواب می دهد.
-........
چیزی که ما از اینها بیشتر داریم: صبر
گواه ما یک عمر زندگی


عادت دیگری که اینجا پیدا کرده ام تابلو خوانی است که البته به گمانم از عوارض جانبی وبلاگ خوانی است. چیزی هم که اینجا زیاد پیدا می شود تابلو اعلانات است. این تابلو آخری که دیدم جزو همین دسته بود و مربوط به آزادی بیان بود. ماجرای سلمان رشدی بود و قضیه آن فتوای معروف. من هنوز این کتاب را نخوانده ام ولی شرم و بچه های نیمه شب را خوانده ام که مدتها قبل از این بلواها به فارسی ترجمه شده بود. فکر می کنم سال 66 بود و باید اعتراف کنم که آن موقع ها این دو کتاب چندان چنگی به دل من خواننده کتاب نخوان نزد. چیزی که در اول صحبتم گفتم مثلا مقدمه بود ولی چون اصل مطلبی وجود ندارد باز هم یک مقدمه دیگر می نویسم. این یکی مربوط می شود به مدیر ساختمانمان (مدل اتوکشیده تر سرایداران وطنی) در اینجا که یک آرشیتکت معتاد است. کروات است و جزو آن دسته انسانهای مطلعی هست که علیرغم داشتن گذشته ای قابل احترام در این گوشه خاک به زوال رسیده است. یک نسخه از کتاب را در خانه اش داشت و آنطور که خودش تعریف می کرد چیزخاصی در آن پیدا نکرده بود. و من در خانه این مرد بیشتر از ده کتاب ندیدم که یکی از آنها همین کتاب بود


اینجا اگر تلاشی نکنی صحبتها از سطح صحبت های سطحی فراتر نمی روند. آدمها تکرو هستند و فرمانروای لحظه ها لذت است. به همین دلیل است که بدم نمی آید آدمهای دور و برم را به صحبت بگیرم. اینطور صحبت های پراکنده حتی اگر از سر گذران وقت هم باشد باز فرصتی به من می دهد برای نقب زدن به هزارتوی جامعه ای که در آن زندگی می کنم. لذت می برم هر زمان که آدم آشنایی را در پشت صورتی غریب و ناآشنا پیدا می کنم. چند نفری را به حافظه سپرده ام. آن سیک هندی ، آن کروات معتاد، آن کره ای ضد جنگ، آن مهندس چینی، آن استاد انگلیسی و آن مست خیابانگرد کانادایی و همه این افراد به زبانی صحبت می کنند که برای من آشناست.


مدتی هست که دانشگاه دستخوش اعتصاب است. تشکل های صنفی در اینجا قدرتمند عمل می کنند و غالبا از اهرمهای لازم برای چانه زنی و کسب امتیاز برخوردارند. به همین دلیل است که مثلا teaching assistant ها ، کارکنان دانشگاه، رانندگان اتوبوس و یا سایر کسانی که در داخل محوطه دانشگاه یا به نوعی در ارتباط با دانشگاه کار می کنند هر کدام تشکلی مخصوص به خود را دارند. مطالبات جنبه صنفی دارد و خبری از شعارهای سیاسی نیست که البته با توجه به نظام سیاسی حاکم بر این کشور طبیعی هم هست و توسط گروهها و افراد دیگری دنبال می شود. دو نکته ای که برای من جالب بود یکی هماهنگی این تشکل ها بود که چگونه در صورت نیاز به صورت یک مجموعه هماهنگ وارد عمل می شوند و دیگری توان مالی این گروهها بود که قادر به پرداخت حقوق کارکنان اعتصابی هستند. کار موظف دانشجویان اعتصابی هم دست کشیدن از کار و حضور در محل هایی هست که تشکل تعیین می کند.حتی اعتصاب هم قوانین مخصوص به خود را دارد و غالبا از آن با عنوان legal strike نام برده می شود. به همین دلیل است که نماینده دانشجویان بلندگو به دست می گردد و هر رطب و یابسی که دوست دارد نثار رییس دانشگاه می کند (البته با رعایت ادب).
یکی از دست اندرکاران تشکل تعریف می کرد که در یک گردهمایی قبل از اعتصاب و در همان حال که دانشجویان کانادایی مشغول پرسش از عواقب و چند و چون اعتصاب بودند چند دانشجوی ایرانی هم حضور داشتند که با مشت گره کرده فریاد می زدند: اعتصاب، اعتصاب!!


زشت و زیبا :
می دانم این قسم سفرنامه ها برای کسانی که این طرفها زندگی می کنند ملال آور است ولی شاید خواندن آن برای بعضی از دوستان جالب باشد. فراموش نکنید که این تصویری هست که یک تازه وارد می بیند و دیگر اینکه من فقط چیزهایی را می نویسم که دیده ام و البته سعی خواهم کرد که خالی از انصاف نباشد

این گوشه دنیا ظاهرا اثر چندانی از بوروکراسی و دستگاههای عریض و طویل و ناکارآمد اداری نیست. مثالی دم دست تر از گمرک سراغ ندارم که اولین قدم ورود به هر غریب آباد و خیر آبادیست. معمولا همان اظهارنامه گمرکی مسافر ملاک عمل قرار می گیرد و اگر مورد خاصی وجود نداشته باشد خبری از گشتن چمدان نیست. خرید برق و تلفن به هکذا که خرج اولی یک مکالمه تلفنی و خرج دومی پرکردن یک فرم ساده بود. کارهای بانکی هم در همین دسته قرار می گیرد که پس از افتتاح حساب نیاز چندانی به حضور فیزیکی در بانک نیست و بخش زیادی از کارها را می توان از طریق تلفن، اینترنت یا باجه های خودپرداز انجام داد. این متصدی بانک هم در نوع خود بشر جالبی بود که کشته مرده بشکن زدن و قر دادن ایرانی بود !!. تعریف می کرد که دوستی دارد که این دو هنر اصیل را بهتر از ایرانی ها اجرا می کند. البته یک نوشابه هم برای ایرانی ها باز کرد که هر ایرانی که آن طرفها دیده اکابر رفته بوده و ایضا از نظر اوسرش به تنش می ارزیده است! . نامه تشکر رییس شعبه هم از آن داستانها بود که در ولایت ما سابقه نداشت.


EASTERN