شرقی

Navigation
main page
archive
mail
Links
fasl
blogger
ننوشتن درد است و نوشتن نفرین. سهل است دوانیدن این اسب سیاه بر سپیدی دشت کاغذها . راه باز است و جاده دراز . تا مگر از کجا بروی تا مگر به کجا برسی. نه سماعی می کنی که روحت از بدن خارج شود و نه حلولی که جان رفته به تن باز آید. رقاصه ای می شود این قلم که به هر پیچش اندام آن دلی می لرزانی و چشمی خیره می کنی. یک "دل" و هزار فرسنگ فاصله می بینم بین این قلم تا به آن قدم که مرد راه می خواهد و خون جگر . همین است که گاهی از اوقات دوست دارم بایستم و بوسعیدوار رو به این کالبد خفته فریاد بزنم: خدایش بیامرزد هر آنکس را که از جایی که ایستاده است یک قدم فراتر آید.


Metamorphosis

ایوب یک شاگرد جدید پیدا کرده. شاگردش هم کسی نیست بجز دختر دیوید سوزوکی معروف. انطور که ایوب می گفت فقط برای تعطیلات آمده و پس از تعطیلات برمی گردد برکلی. به هر حال سوژه جالبی شده بود برای من که کمی سر به سر جیمز بگذارم (جیمز هم آسیایی است). امروز دیدم کتابی از سوزوکی دست گرفته و مشغول خواندن است. اسم جالبی داشت: دگردیسی(metamorphosis) که به نوعی بیانگر زندگی، دگردیسی و تکامل یک انسان بود. تا جایی که من می دانم کلمه ای هم که در انگلیسی به جای "مسخ" بکار می رود همین کلمه metamorphosis است (مثل مسخ کافکا). یعنی برای تبدیل موجودی از یک گونه عالی تر به گونه ای پست تر یا از گونه ای پست تر به گونه ای عالی تر کلمه مشترکی به کار می رود.
هر چند که در رمان کافکا مسخ یک انسان به یک حشره فقط در عرض یک شب اتفاق می افتد ولی در عالم واقع دگردیسی یک انسان و تکامل تصویری که از خود دارد سالها و سالها به طول می انجامد.


عروج:

مرد گوشه پیاده رو ایستاده و انجیل کهنه و رنگ و رو رفته ای را رو به آسمان گرفته است. رهگذران اعتنایی نمی کنند. طوفانها فرو نشسته، مبشران مرده اند و کسی به انتظار معجزه نیست. کشیش که دیگر خسته شده است کتاب مقدس را پایین می آورد و شروع به خواندن می کند. سگی که آن طرفها دراز کشیده گوشه چشمان خود را باز می کند و دوباره به خواب می رود. دیر زمانیست که خدایان از آسمان فرود آمده اند و بر روی زمین سکنی گزیده اند. میخانه ها انباشته از فرشتگان است و آدمیان به گناهکاری فرشتگان رشک می برند. زمین گرم و تف زده است و آسمان سترون. خیل تشنگان درمانده وعده های بهشت دروغین را باور نمی کنند. کشیش فریاد می زند و از عذابی می گوید که در انتظار گناهکاران است. جمعیت اعتنایی نمی کند و به راه خود می رود. میوه ممنوعه نزدیک است و انسان کیفر دیده در شوق و آرزوی اولین گناه. بادی که از کوچه ها می گذرد رد پای هبوط آدمیان را پاک کرده و به همراه خود صدای خش خش زنجیرهایی را می آورد که بی وقفه تکان می خورند.


پدر، مادر، خاله خانم، آقا رضا، جواد پلنگ: ما در کانادا کنفرانس رفته ایم

* یک کنفرانسی اینجا برگزار شد که من هم یک ورق پاره ای داده بودم. کارت کنفرانس که رسید دیدم بزرگ نوشته "کانادا". گفتم اخوی من که هنوز رعیت اینجا نشده ام. جواب آمد که خوش مرام تا وقتی که اینجایی رعیت و نماینده این بلادی!
* بعد از ظهر ساعت دو و نیم بود که رفتم به طرف اقامتگاه برادران و خواهران. سخنرانی ها تمام شده بود و این جان گردن شکسته یک توری برای این حضرات گذاشته بودند که دانشکده را سیر کنند. راهنما هم کسی نبود جز من فلک زده. پرسیدم چند نفر هستند گفت حدود صد و پنجاه تا دویست نفر. گفتم گاومان زایید حداقل حداقل بیست سی نفری می آیند. ده دقیقه ای که ایستادم دیدم سر و کله یک گروه اسپانیایی-هلندی پیدا شد. گفتم دانشکده؟ گفتند no way مقصد ما ساحل لختی هاست. گفتم بلدید؟ گفتند نخیر. گفتم کاغذ بدهید که کروکی رسم کنم. یکی از دخترها پرسید: آهان پس راهنما شمایید؟ گفتم نخیر بنده نجات غریقم!
* شاد و خوشحال مشغول برگشتن بودم که ناغافل سر و کله یکی از این دیوانگان علم پیدا شد. مال UCLA و آن طرفها بود. تور لعنتی برگذار شد و آن هم برای یکنفر!
* مهمانی شام که برگزار شد. گفتم که کمی اتیکت را رعایت کنم و سوتی ندهم بالاخره آبروی مملکت است! سر برداشتن کارد و چنگال و قاشق و این حرفها اقتدا کردم به نفر کنار دستی. شام که تمام شد تازه فهمیدم که طرف چپ دست بوده!


بیا و ببین که عشق با من چه کرده......"شعری از یونس ایمره"

مشغول وبگردی بودم که برخوردم به این شعر ایمره. اولین باری که این شعر را شنیدم در گیر و دار جنگ بوسنی بود. تلویزیون تصویر چند جوان بوسنیایی را نشان می داد که در میان خرابه های جنگ نشسته و مشغول خواندن آن هستند. شعری دارد به غایت دلنشین که مانند سایر سروده های ایمره ساده، انسانی و تاثیرگذار است. و شاید این راز ماندگاری اشعار اوست. از میان خواننده های مختلفی که در گذشته ترانه هایی بر پایه این شعر خوانده اند من صدای "برهان" را بیشتر می پسندم. حزن غریبی دارد که شاید برای شنونده فارس زبان هم قابل احساس باشد. متاسفانه اجرای کامل ان را پیدا نکردم ولی حتی شنیدن بخشی از آن هم خالی از لطف نیست .

بن یورورم یانه یانه
عاشق بویادی بنی قانه
نه عاقیلم نه دیوانه
گل گور بنی عاشق نیله دی
درده گرفتار ایله دی

گاه اسریم یللر گیبی
گاه توزاریم یوللار گیبی
گاه آخاریم سئللر گیبی
گل گور بنی عاشق نیله دی
درده گرفتار ایله دی........
..............................
..............................

* یونس ایمره: شاعر نامدار ترک (حدود سالهای....1320-1238 میلادی)

ظاهرا لینکی که گذاشته ام بگیر و نگیر دارد و گاهی از اوقات کار نمی کند. این هم یک اجرای دیگر از اهنگ که البته به زیبایی اولی نیست.


چوبی که برای پوشاندن پشت بام خانه ها مصرف می شود مال این طرفها نیست مال دور دست هاست. از جایی می آید که درختان بلند دل سپرده به خاک اره می شوند. بعد این کنده های بی شاخ و برگ افتاده به خاک را با زنجیر های قطور آهنی می بندند و داخل آب می اندازند. کنده ها آنقدر آنجا می مانند و آب جذب می کنند که به این رطوبت ناگزیر عادت می کنند. دیگر جای رنجشی نمی ماند از قطرات کوچک باران وقتی که ذهن جاری چوب ، پر شده از همهمه رودخانه هاست.


اگر شاهنامه خوانده باشید حتما اذعان دارید که تصویری که از تورانیان ارائه می شود تصویری منصفانه و بی طرفانه نیست. نیازی به دلیل و حجت نیست فقط اشاره می کنم که مثلا در جنگ دوازده رخ، دوازده نفر از ایرانیان به جنگ می روند و حتی یکنفر از آنان به خاک نمی افتد. شاید بتوان گفت که جنگ ایران و توران نه نبرد بین دو کشور بلکه تاییدی هست بر این باور کهن پیشینیان که زندگی بجز تقابل ناگزیر خیر و شر و جدال دایم بین تیرگی و روشنی نیست. اگر اینطور فکر کنیم شخصیت پیران ویسه در این میان شخصیتی قابل تامل و تفکر است. پیران ویسه هر چند که در میان تورانیان است ولی شخصیتی اهریمنی ندارد. مردی خردمند و صاحب فکر است که شایسته احترام است. ولی با تمام این تفاصیل سرنوشت او هم جدا از بارگاه افراسیاب نیست. ...."خدمتگزاری خوب برای نظامی بد "
.


زمهریر:

لبهای کبود و صورت کرخت شده از سرما محتاج بوسه عاشقانه نیست. کشیده می طلبد و آن هم چه کشیده جانانه ای.


جشن نور - جزیره گرنویل:

پسرک هفده هجده ساله است. یک از دستهایش را دور کمر دخترک لاغر اندامی حلقه کرده است و روی اسکله چوبی نشسته است. هربار که یکی از فشفشه ها بالا می رود حلقه دستش را کمی تنگ تر می کند و گونه های دخترک را می بوسد. این طرف و آن طرف هم آدمهای دیگری نشسته اند. پل بزرگ بالای سرمان هم پر از جمعیت تماشاچی است. قایق های زیادی هم هستند که یا چراغهای روشن خود روی آب می لغزند و جلو می روند. آنهایی که دورتر هستند جلوه بیشتری دارند و درست مثل فانوسهای روشنی به نظر می رسند که روی آب تکان می خورند. حتی ساختمانهای بلند مرکز شهر هم که در طرف راست جزیره قرار گرفته اند وصله ناجوری به نظر نمی رسند و انگار که جزیی از تصویرند. صدای موسیقی بلند می شود و فشفشه های زرد و قرمز و سبز پرده سیاه آسمان را رنگ می زنند. سعی می کنم که چشمانم را ببندم و در آرامش مست کننده ای که در فضا معلق است غوطه بزنم ولی نمی توانم. سگ کوچک خاطره هایم از راه رسیده و باغچه ساکت افکار مرا می کاود



شب در اين فصل زمستان زده




جایی که دریاست نیازی به دزدیدن گوش ماهی نیست


بوتون دونیا منیم اولسون گويول غمدور ندن دور بو...."سلطان عبدالحمید"
ازلدن غم ترابینن یوغوللانمیش* بدندور بو................."تانینماز بیر شاعیر"

*: قاتیشمیش
سلطان عبدالحمید اول مصراعی دئییر ایکینجی مصراعی قوشماقا عاجیز قالیر. بیر یولدان گئچن شاعیر کی بونی ائشیدیر ایکینجی مصراعینی قوشوب یوللویور سولطانا. بو شعری اوشاقلیقدا رحمتلیک آتامنان ائشیدمیشدیم. ائله اوتوردوغوم یئرده خاطیریمنن گئچدی. گدنلره سلام اولسون


EASTERN