شرقی

Navigation
main page
archive
mail
Links
fasl
blogger
همچو ققنوسم که از خاکستر خود زاده ام
بارها هستی به راه عشق ورزی داده ام
عشق یعنی شعله کی پروا ز آتش کرده ام
گر چه می سوزم به سر تا پا ولی استاده ام
مردمان مست از شراب و من خراب درد خویش
خون دل در دیده دارم بی نیاز از باده ام
در جوانی سهم من از زندگی جز غم نشد
سینه ای پر عشق دارم کی ز پا افتاده ام
شعاه ای در دوردست جاده سوسو می زند
دیده بر ره دارم گم در غبار جاده ام
شعرها بر من ببخشایید این اندوه را
همچو عمر خویشتن تفسیر دردی ساده ام


یک روز من:

صبح دوشنبه است. با صدای زنگ تلفن بیدار می شوم. یکی از این تبلیغاتچی های تلفنی هست که مثل فشفشه حرف می زند.... یازده دلار می دهید و مشترک روزنامه فلان می شوید.....مثل قاشق نشسته می پرم وسط حرفش و بلند می گویم : دایان!!. ظاهرا ترکی بلد است چونکه را حرفم را متوجه می شود و مکث می کند. برایش توضیح می دهم که وقت روزنامه خوانی ندارم. خوشبختانه بی خیال می شود و تلفن را قطع می کند. صبحانه مفصلی می خورم بعد یادم می افتد که ممکن است وسط روز گشنه بشوم پس یک موز و یک هلو هم برمی دارم. یک تکه شکلات هم محض احتیاط می چپانم داخل دهنم و از پله ها پایین می آیم. همسایه شماره 101 مشغول تاباندن مخ همسایه شماره 103 است. سگ شماره 101 هم از فرصت استفاده کرده و مشغول دلبری از سگ شماره 103 است. از قضا سگ شماره 105 هم از راه می رسد و دنبال من می افتد. این یکی عاشق من است!!
نیم ساعت بعد آزمایشگاه هستم. هنوز دستم به دستگیره نرسیده که صدای موزیک بندری می شنوم....دریا دریا دریا عشق ما دریا....ظاهرا آلفردو یک دوست ایرانی پیدا کرده. از همان ته داد می زند:یک کلمه فارسی یادم داده اند... "گس گش" که می شود قشنگ.... امیلی هم زودتر از من رسیده. دنبال یکی از موادی می گردد که آخرین بار من استفاده کرده ام. برایش توضیح می دهم که هر چیزی که اینجا گم بشود تقصیر من نیست. عذرخواهی مفصلی می کند. پنج دقیقه بعد که داخل کشوی میزم را می گردم می فهمم که ظاهرا بعضی از اوقات تقصیر من است!!
بچه ها مشغول کار شده اند. وقت خیلی زیادی هم صرف می کنند. مطمئنم که کار همه آنها جواب می دهد چونکه هر کدام به نوعی کار بچه های قدیمی تر گروه را دنبال می کنند. فقط من یکی هستم که زده ام به جاده خاکی و قیقاج می زنم. حوصله خرحمالی و کار تکراری ندارم. این ماستی که من می زنم یا دوغ نمی شود یا اگر دوغ بشود عجب دوغی می شود. این حداقل حسن ایرانی بودن است


می توان هزار و یک اما و اگر ساخت. می توان هزار و یک چون و چرا کرد. ولی من دوست دارم که ساده و بی سوال ببینم. خوشحالم. یک روز گذشته و من هنوز خوشحالم. خاکستر های سرد کنار رفته و تمام دنیا شعله کوچک ما را دیده که در تمام این سالها نفس می کشیده. چه صداهایی که خفه نشد و چه استخوانهایی که خرد نشد. عجب راه صعب و سخت و پر سنگلاخی هست این راه دشوار آزادی. نور و امید و استواری بدرقه روندگان راه...


I just heard the news. It really made my day. My gratitude to all those who have fought for democracy in Iran...

Chains...Chains ....One day ....One morning....I don't know exactly when...I don't know exactly how.............
You know that I'm always whispering...You know that I'm always dreaming....I'll touch the sun...I'll touch the sun


رشحات یک روز بارانی

بارانکی ریز می بارد.چهارمین یا پنجمین آخرین هفته ای هست که از خانه خارج نمی شوم. ورقها و مقاله هایی که باید بخوانم همینطور کف زمین ولو هستند. دو امتحان دارم یک سمینار پدردرآر و یک کپه ورق تصحیح نشده. ظرف های نشسته چشمک می زنند و اعصاب مرا به هم می ریزند (به این یکی حساسیت دارم). اگر این ترم و ترم دیگر به سلامت بگذرد و تا آخر تابستان هم مقاله ای چاپیده بشود! تازه آن موقع هست که می شود نفسی به راحتی کشید.....برادران و خواهران دانشجو به اسمان ینگه دنیا نزدیک می شویم لطفا مواظب خشتک خود باشید....حوصله درس خواندن هم ندارم دستی به دامن حضرت اینترنت می زنم حاجت نمی دهد. هوس یک شعر تازه از تنور درآمده کرده ام که پیدا نمی کنم. چند شعری از شاعرکان جوان خارج کشور می خوانم که چنگی به دلم نمی زند. لولی وش و مغموم مشغول چرخیدنم که برمی خورم به اخوان ...."بیا ای خسته خاطر دوست ای مانند من دلکنده غمگین" .......باز هم صد رحمت به همان بربری ها و سنگک های قدیم خودمان که پرقوت تر از باگت های امروزی اند.
سری به یک سایت خبری می زنم. منتقد تیز چنگالی قلم به دست از دنیا رفته ای را روی زمین خوابانده و مشغول دراندن شلوار اوست. بدم نمی آید که جوابکی برایش بفرستم. چند خطی هم برایش می نویسم ولی از خیرش می گذرم. سری به یک سایت خبری دیگر می زنم و مشغول خواندن تحلیلهای سیاسی می شوم. تحلیل اول و دوم و سوم را یکضرب می خواهم ولی به چهارمی که می رسم تحلیل اولی را فراموش می کنم. این هم از بدبختی های خارج کشور است که سه چهار ساعت خبر خواندن و مقاله خواندن به اندازه یک ساعت گشتن در خیابانهای تهران نیست.
یک چای تازه دم می کنم و جلوی پنجره می روم. خوش خوشانم می شود که دل دلکی کنم و چیزکی بنویسم ولی چشمم به ساعت می افتد که سگ مصب مشغول دویدن است. نفسم را در سینه حبس می کنم و یک های بزرگی روی شیشه می کنم و با انگشتم می نویسم "ختم استمنای روح" و رو می کنم به سمت زندگی که منتظر من است.


من از این نوشته لذت بردم گرچه به قصد لذت نوشته نشده بود.

سهم من . سهم او ...


یولون سونو گوریور*...

گاهی از اوقات با پدرم می رفتم. سوار یکی از آن جیپ های سفید و آبی قدیمی می شدیم. زیاد تکان می خورد. در ماشین هم خوب چفت نمی شد.تابستانها مشکلی نبود ولی زمستان که می شد سوز بدی می آمد. خودم را مچاله می کردم و می چپیدم توی دل یکی از صندلی ها. خیلی بچه بودم. راننده یک مرد سبیلویی بود که بوی الکل می داد. یک دختر کوچک هم داشت که بعضی از وقتها همراه خودش می آورد. دوست من بود.پدرم همیشه صندلی جلو می نشست. یک یا دو نفر دیگر هم عقب می نشستند. جاده ها همه خاکی بود.بعضی از وقتها هم از وسط رودخانه می گذشت.نزدیک ده که می رسیدیم سگها خبردار می شدند و با سر و صدا می دویدند طرف ماشین. باید چند نفر از محلی ها می آمدند که سگها آرام کنند. زنها معمولا جلو نمی آمدند خجالتی بودند.زیاد با مردهای غریبه حرف نمی زدند. لباسهای رنگ وارنگ داشتند آبی و قرمز و سفید. یاشماق* هایشان معمولا زرد بود با خال خالهای کوچک سیاه که دور سر و دهانشان می پیچیدند. الان اینطور به نظرم می رسد درست به خاطرم نمانده. مردها کت های نیمدار رنگ و رو رفته می پوشیدند یا پلوور های دست باف. پاچه شلوارهایشان همیشه گلی بود. کفشها و گالشها از دم پلاستیکی بود. بعضی ها هم چکمه می پوشیدند.کوچه ها خیس بود و بوی پهن تازه می داد. اردکها و غازها هم اینطرف و انطرف ولو بودند. گوسفند ها نبودند.عصر که می شد به همراه چوپانها برمی گشتند. بچه ها هم بودند، با موهای ژولیده و لپهای گل انداخته. سفیدی چشمهایشان واقعا سفید بود زرد و کثیف و دلمرده نبود. ترکی را با لهجه خودشان حرف می زدند مثل شهری ها حرف نمی زدند.من قلاب سنگ انداختن و تله گذشتن برای سارها را از آنها یاد گرفتم. برگشتنی دست خالی برنمی گشتیم. پدرم معمولا یک چیزهایی هم می خرید. میوه یا تخم مرغ. چیدن تخم مرغها با من بود.یک جعبه خالی می گرفتم و تخم مرغها را با دقت می چیدم داخل کاه و کلشی که درون آن می ریختم.
همه چیز برایم زنده است و نفس می کشد. آنقدری که من از همین جا (نیمکتی خالی در قلب خیابان رابسون) از پشت کیف بزرگ قهوه ای پدرم سرک می کشم و پیرزنی را می بینم که روی زگیلهای ناسور دست خود نفت می مالد.

* انتهای راه پیداست (بخشی از یک تصنیف)...
* روسری زنان روستا


دفتر من در وسط
باد ورق می زند
برگی از آن می کند
نام تو در باغها
ورد زبان می شود...

"عمران صلاحی"

خواستم چیزی نوشته باشم. بهانه و خاطره ای هم نبود جز باد...


EASTERN