شرقی

Navigation
main page
archive
mail
Links
fasl
blogger
گربه ها:

چند سال پیش کتابی از جلیل دوستخواه خوانده بودم به اسم "همانندی افسانه های ایران و چین باستان". کتاب جالبی بود به این مضمون که بسیاری از شخصیتهای و داستانهای شاهنامه معادلی در افسانه های چینی دارند. زال، رستم و سهراب، اسفندیار، سیمرغ و گشتاسب و اکوان دیو و دیگران. شباهتها بسیار زیاد بود تا جایی که گاهی کار به همانندی می رسید. این چند کلمه بهانه ای بود برای اینکه بنویسم تاثیر چین بر گوشه گوشه جامعه جهانی تاثیری انکار ناپذیر است. کانادا ته مایه های پررنگی از رنگ زرد دارد. خوب که نگاه می کنی می بینی همه جا هست از معماری و آشپزی بگیر تا موسیقی و نقاشی. تاریخچه مهاجرت آسیایی تبارها و به خصوص چینی ها به صد و پنجاه سال پیش برمی گردد. مهاجران اولیه غالبا به عنوان نیروی کار وارد شده اند ولی در سالهای اخیر کانادا شاهد مهاجرت آسیایی هایی بوده که به همراه خود سرمایه های زیادی را وارد این کشور کرده اند. به جرات می توانم بگویم که در ونکوور از هر دو نفر یکنفر آسیایی است و دیدن آسیایی هایی که اسمهایی مانند ویکتور و تیفانی و دیوید و جان و جیمز دارند یک منظره هر روزه هست. چاینا تاون ونکوور دومین چایناتاون بزرگ آمریکای شمالی پس از سانفرانسیسکوست. اگر بخواهم فقط یک خصلت برای این جماعت ذکر کنم باید بگویم "سخت کوشی". جیمز می گفت که علت آن جمعیت زیاد و رقابت شدید است چون اگر خوب کار نکنی همیشه کس دیگری آماده و مترصد هست که جای تو را بگیرد. به همین خاطر هست که دانشجویانی که از آسیا می آیند خصلت نمره پرستی شدیدتری دارند چون با هر بیست و پنج صدم یا نیم نمره اضافی بخش زیادی از رقبا را جا می گذارند. نسل کانادایی شده چینی ها داستان دیگری دارند. در یک نگاه کلی مرفه تر از خود کانادایی هستند. نقل قول معروفی در دانشگاه ما هست که می گوید تمام ماشینهای مدل بالای پارکینگ مال undergrad های آسیایی و تمام ماشینهای درب و داغان مال استادها و gradstudent هاست.
چند روز پیش مهمان پدر و مادر یکی از همین رفقای آسیایی بودم. پدر و مادر او تایوانی هستند و رستوران کوچکی در ونکوور دارند محل مهمانی هم آنجا بود. پدر خانواده تا سی و سه سالگی خرج معالجه و نگهداری یک پدر سرطانی را می داده. می گفت وقتی ازدواج کردم فقط یک تخت داشتم. رستوران کوچکی با شراکت یک خانواده دیگر باز می کنند و کارشان می گیرد. طبق معمول آسیایی ها مجسمه دو گربه سفید بزرگ را هم روی پیشخوان گذاشته بودند که سکه ای به دست داشتند. وظیفه این گربه ها آوردن پول و برکت برای کاسبیست. فکر کردم اگر این گربه ها به تایوانی ها چنین خدمتی کرده اند پس طبیعتا باید برای ایرانی ها هم کار بکنند. عکسی از آنها انداختم و گذاشتم روی صفحه اصلی کامپیوتر. به یک هفته نرسیده بود که قبض کارت اعتباری و بیمه و برق و تلفن از راه رسید.


Procrastination is like masturbation —at first it might feel great, but in the end you're just fucking yourself

درست و حسابی ترین جمله ای بود که در این ولایت شنیدم. به خط درشت نوشتم و چسبوندم بالای آینه.


آپدیت:

7:00 صبح: تخم مرغ تمام شده. به روش جیمز معجونی از شیر و چایی درست می کنم. هوا هنوز تاریک است.
9:45 : آلفردو ریشهایش را اصلاح کرده . می پرسد تغییری نمی بینی؟ می گویم: نه. از کنار میز که رد می شوم لبه های کاپشن اش را بو می کنم. ظاهرا دیشب ماریجوانا نکشیده .
10:30 : یک انگشت امیلی بیشتر از انگشتهای دیگر خم می شود.
11:05: منتظر ایوب هستم. تمام سطلهای آشغال را چک می کنم. خبری از لیوان یکبار مصرف قهوه نیست. پس اینجا نبوده.
12:10: آلفردو دوباره می پرسد واقعا تغییری در من نمی بینی؟ می گویم : نه.
13: مگالی یک چیزهایی به پرتغالی-انگلیسی بلغور می کند. لبخند می زنم و کله ام را چندباری تکان می دهم که مثلا فهمیده ام. اخم می کند!
14:10: یک زن با عجله از کتابخانه بیرون می آید. صورتش از زیر چتر سیاهی که به دست دارد پیدا نیست ولی موهای بلندش اسیر دست باد است. وه چه زیبا!
15:00: کار می کنم ولی اصلا حوصله کار کردن ندارم.
16:00: خسته ام ولی کار می کنم.
17:00 کار می کنم و خمیازه می کشم.
17:30: یکنفر هست که همیشه دگمه های آسانسور را با پا فشار می دهد.
18:00: آن یکنفر منم.
18:30: درهایی که با وارد کردن رمز باز می شوند اختراع جالبی هستند.
19:00: هوا تاریک شده. به خانه برمی گردم و برای ششمین بار متوالی در درست کردن یک قیمه خوب شکست می خورم.


این یکی هم از قول پدربزرگ دوستم: "نیمکتهایی هست که روی آنها می نشینم. نیمکتهایی هست که روی آنها می نشینم و فکر می کنم"
فکر می کنم این دسته را جا انداخته: "نیمکتهایی که هرگز پیدا نمی شوند"


چند سال پیش یک مستند تلویزیونی دیدم در مورد غواصان مروارید خلیج فارس. با این داستانهای کشت مروارید که دیگر امروزه متداول است جزو حرفه هایی محسوب می شود که رو به فراموشی است. صحنه آخر صحنه تاثیرگذاری بود. پیرمردی را نشان می داد که با دشداشه سفید و عصا به دست رو به دریا ایستاده است. گذر زمان جای صید و صیاد را عوض کرده بود. غواص آب شور دریا بود و مروارید چشمان پیرمرد. دریا برای همیشه در چشمان او لانه کرده بود.


وقتی بهترین ها را دیده باشی به کمترین ها راضی نمی شوی. وقتی بدترین ها را دیده باشی به کمترین ها آزرده نمی شوی. خط سفید بر دفتری سفید، خط سیاه بر دفتری سیاه، هر دو فراموش می شوند. خط سیاه بر دفتری سفید، خط سفید بر دفتری سیاه، هر دو می مانند. صاحب تمام دفترها منم.


نقل به مضمون:

روحم مه آلود است. نه می بارد. نه می گذرد. هر آرزویی که از من پر کشیده راه گم کرده است. هزار "عاشیق" در قلبم صف کشیده بی صدا. هزار "قوپوز" در دستهایشان مانده تنها. بادها ترانه هایم را برده اند. منم محبوس دره های دور و دراز. در هر دره ای رودی. بر هر رودی پلی. بر هر پلی رهگذری. در هر رهگذری آرزویی. آرزوهایم را به که بسپارم. هر آرزویی که از من پرکشیده راه گم کرده است. پیراهنم از سایه ها و کفشم از خاکسترها. من، کوه. کوه، من. او سربلند. من پا به بند. او بی صدا. من بی صدا. سنگهایم را به کجا بکشم.


روحیمه دومان دوشوب. نه یاغیر. نه گئچیر. نه گوزلریم بیر یئری گورور. هر آرزی کی مندن قالخیب قاناد چکیب یولون ایتیریب. مین بیر عاشیق اوره گیمده صف چکیب سس سیز. مین بیر قوپوز اللرینده قالیب یالنیز. ماهنیلاریمی یئللر آپاریب. اوزون دره لر آراسیندا قالمیشام دوستاق. هر دره نین بیر چایی. هر چایین بیر کورپوسی. هر کورپونین بیر گئچنی. هر گئچنین بیر آرزیسی. آرزیلاریمی کیمه وئریم. هر قوش کی مندن قالخیب قاناد چکیب یولون ایتیریب. کولگه لردن قارا کوینک گئیمیشم. کول اولان اودلاردان باشماق. من داغ کیمی. او من کیمی. او باشی قارلی. من ایاقی باغلی. او سس سیز. من سس سیز. بو داشلاری هارا چکیم.


Rigoberta Menchú Tum-

منتظر بودم که کسی یک مقاله جانانه در این مورد بنویسد که خبری نشد. تنها کسی که اشاره ای گذرا کرده بود و من دیدم نیکی اخوان بود. اصل مقاله از دانیل پوستل است. خود مقاله هم اینجاست. نگاه پوستل در مقاله بیشتر نگاهی است که رو به جامعه آمریکا دارد. چیزی که در واقع برای من جالب است و پوستل به آن اشاره ای نکرده مقایسه تاثیریست که جایزه منچو بر جامعه گواتمالا داشته است. رفیقی می گفت که اوضاع کمابیش بر مدار سابق است. گرچه این دو جایزه داستانی متفاوت دارند ولی یک مقایسه تطبیقی بین این دو خالی از فایده نخواهد بود. از جایزه منچو دوازده سال گذشته است. این موضوع را دست نخورده می گذارم برای دوستانی که دستی به قلم دارند.




وقتی که اولین سگ دل به نوازشهای آدمی بست و صاحب غذا و سرپناه شد گرگ به وسعت بی انتهای دشتها وفادار ماند. گرسنه و سرگردان ولی آزاد. گرگهای مسن تر معمولا جای زخم عمیقی به روی شانه دارند که یادگاری از گرگ ماده است. اسم زیبایی دارد "مهر عشق" *

*:


خواسته ها بلند و سقف پرواز کوتاه. سقف پرواز بلند و خواسته ها کوتاه. گاهی حکایت ماست آنجا و اینجا.


گزارش تلویزیون CBC با تصاویری از خودسوزی آغاز می شود و گزارشگر صحبت خود را در مورد مجاهدین آغاز می کند. خانواده قربانی از فعالین مجاهدین، پناهنده و ساکن کانادا هستند. در ادامه گزارش می شنویم که شخص مزبور در کانادا بزرگ شده و تحصیل کرده است. به گفته خانواده شخصیتی مصمم و مستقل داشته است و ممکن نبوده که تحت تلقین کسی دست به این عمل زده باشد. دختری جوان بوده که به اختیار خود کانادا را رها کرده و به کمپ اشرف می رود و در نهایت زندگی او در فرانسه پایان می یابد. در ادامه می شنویم که برادری در عراق دارد که او هم مانند سایر افراد کمپ اشرف تحت نظر است. گزارش نقبی به چگونگی برآمدن این گروه نمی زند فقط اشاره ای می کند که در پیدایش انقلاب نقش داشته اند و در زمان شاه مستشاران آمریکایی را هم ترور کرده اند. اشاره ای هم می کند به رد صلاحیت رجوی برای انتخابات ریاست جمهوری و در نهایت یک کاسه شدن قدرت در دست روحانیون. روایت با اشاره به اعدام مجاهین ادامه پیدا می کند. تصویری که روی این گفتار پخش می شود تصاویر اعدام کرکسهای سیاه است که پای آن جرثقیلهای معروف ایستاده اند. صحنه بعدی صحنه سنگسار است. دو نفری را که داخل پارچه های کفن مانند پیچیده اند تا نیمه بدن در خاک فروکرده اند و بارش سنگها شروع می شود. روایت CBC با گزارش ترورهای انجام گرفته توسط مجاهدین ادامه پیدا می کند. ماشینی با شیشه های شکسته نشان داده می شود و تصویر برای مدت کوتاهی روی جنازه خون آلودی که روی زمین افتاده مکث می کند. گزارش با مصاحبه یکی از دوستان خانوادگی قربانی ادامه پیدا می کند. زنی هست چهل و اندی ساله که از کشتار مجاهدین می گوید. آلبوم بزرگی ورق می خورد و دوربین بر روی قیافه جوانهای هفده و هجده ساله مکث می کند. راوی می گوید که محصلهایی بوده اند که اعدام شده اند. خانم مصاحبه شونده در یکی دو صحنه بعد می گوید که اگر راهی باز شود حتما به ایران برمی گردد و تفنگ به دست گرفته و بر علیه رژیم حاکم می جنگد. صحنه های بعدی هم به سرعت می گذرند. رجوی با صدام روبوسی می کند. مادر خانواده از عشق خود به مریم رجوی می گوید. دوربین به گورستان می رود و با دخترکی دوازده سیزده ساله مصاحبه می کند. دخترک به گزارشگر می گوید که حاضر است که همه چیز خود را رها کند و به مانند قربانی شود. مصاحبه کننده سوال خود را تکرار می کند واین بار هم دخترک با اطمینان و مصمم می گوید که دوست دارد کاری مانند قربانی بکند . دوربین صحنه بازتری می گیرد و بچه های دیگری نمایان می شوند که در آغوش بزرگترها یا دست در دست آنها به گورستان آمده اند. فرماندهی آمریکایی در عراق مصاحبه می کند و می گوید که مجاهدین دیگر مدتهاست که آمریکاییها را نمی کشند. صحنه آخر صحنه خاک سپاری قربانی است. مادر بر روی مزار قربانی خاک می ریزد و در انتها کبوتری سفید را بوسیده و به آسمان پرتاب می کند. کبوتر پر می کشد و گزارش CBC به پایان می رسد.


ونکوور، فقط یک لحظه

ونکوور شهریست برای امروز. بنا شده در آغوش کوه و اقیانوس. جمع و جور ولی فاقد قدمت. تابستانی دارد رویایی و پاییز و زمستانی دلگیر و افسرده. باران مداوم و آسمانی ابری که گاهی حتی از فرط تراکم ابر به تیرگی می زند. مرکز شهر نمونه تیپیک یک شهر آمریکای شمالی است با همه زشتیها و زیبایی ها آن. خشن و پرازدحام و سرسام آور نیست ولی آرامشی هم نمی دهد. چیزی که حس نمی کنی قدمت است و تلنگری که تو را از این جزیره ماشینی به گذشته پرتاب کند. حس غافلگیری نیست. انگار که می دانی پشت این خیابان چیزی به انتظار تو نیست. جای مناسبی برای عشاق نیست. شیشه ها به خلوت تو تجاوز می کنند و ساختمانهای کوچک و بزرگ پذیرای خلوت تو نیست حتی به قدر ربودن بوسه ای. آدمها در یک نگاه کلی متحمل و پذیرا هستند ولی حتی در صمیمانه ترین لحظات هم حس مرموزی به خاطر تو می آورد که جای دیگری هستی. گاهی هوس دیدن یک چهره آشنا می کنی و دستی که ناغافل و بی هوا از راه برسد و شانه های تو را بگیرد. زندگی شبانه چنگی به دل نمی زند. فقط آخر هفته ها شلوغ است و آن هم فقط چند خیابان خاص. شب ونکوور شکوه و زرق و برقی ندارد. رستورانها شلوغ است و بارها مملو از جوانهای هیجده تا نهایت بیست و چهار پنج ساله هست که معمولا خیالی ندارند جز بی خیالی. دورتر از مزکز شهر کوچه ها و خیابانهای پر درخت است و خانه هایی چوبی زیبایی که کنار درختان صف کشیده اند. زیباست، اگر که خودت را به لذت بردن از تنهایی عادت داده باشی و آرامش بخش، اگر که قابل به تاراندن افکار پریشان باشی. زمستان ها کوچه ها خلوت تر است و آدمها بیشتر داخل ماشینها و ساختمانها هستند. بقیه یا می دوند و یا مشغول گرداندن سگها هستند. اگر که به طرف شرق بروی ترکیب خانه ها و آدمها عوض می شود. آنطور که بعضی ها می گویند ونکوور دارای بعضی از بدنام ترین محله های آمریکایی شمالیست. جایی که یکی از بزرگترین بازارهای ماریجوانای جهان است مسلما فقر و فحشا و اعتیاد هم هست. ولی هر طور که نگاه کنی بازهم بی پناهانشان به بی پناهی ما نیستند.


دیروز تلویزیون مصاحبه ای با یک خواننده کوبایی پخش می کرد. حرف جالبی می زد. می گفت زمانی که در کانادا هستم کوبایی تر از زمانی هستم که در خود کوبا هستم. حقیقت محض است. شاید اگر هنوز ایران بودم قبول فاجعه راحت تر بود و سر فرود آوردن در برابر مرگی که همزاد ماست ساده تر. زلزله بم تصویری برهنه از ما بود همانطور که هستیم. اگر بم نبود و زاهدان بود باز همین بود. اگر مهاباد و مشکین شهر و هرمزگان هم بود همین بود. ملتی هستیم که به سادگی می میریم. دیروز طبس و بویین زهرا و رودبار و اردبیل بود و امروز بم. فردا روز نوبت چه کسی می رسد خدا می داند. مملکتی هستیم رو به تلاشی و ویرانی. تهرانی داریم که فقط یک گوشه آنرا به زور بزک و دوزک مجلسی و مهمان پسند کرده ایم. شاخص های توسعه یک کشور مشخص و واضح است. درآمد سرانه ، تولید ناخالص ملی، به کجا می رویم؟ هیچ و دیگر هیچ. این یکی مسابقه خرگوش و لاک پشت نیست که دل خوش کنیم که مثلا خیلی آرام می رویم و بالاخره به خط پایان خواهیم رسید. لاک پشتی که عقب می ماند چاره ای ندارد جز آنکه کولی بدهد. برگردیم به بم، حکومت یک طرف کار است. فرهنگ رسمی شده و نهادینه شده شارلاتانیسم هم طرف دیگر کار. این وسط چیزی که قدر و قیمتی ندارد خشت جان مردمان است. تاب زلزله نداشتیم. ویران شدیم.


زیر بارانم ولی باران نمی شوید غم ام
باز امشب همنشین دردهای عالم ام
گر چه می گرید به حالم ابرهای آسمان
کم نمی گردد دریغا ذره ای از ماتم ام.....


EASTERN