شرقی

Navigation
main page
archive
mail
Links
fasl
blogger
زندگی مثل پاندولی شده است که مدام بین گذشته و حال نوسان می کند. رهگذرانی هستند که مدام از من می گذرند و مرا تا هر کجا که بخواهم امتداد می دهند. در اتاقهای بزرگ فراموشی حجم بودن من از یاد می رود و پنجره های مشبک تردید آسمان مرا قسمت می کنند. همزادی دارم که بسیار پیرتر از من است و پیوسته به سلامتی من می نوشد. آفتابی هم هست که هر روز با یک روزنامه نخوانده به دست من می رسد و با همان روزنامه روانه سطل زباله می شود. قلب من در ضربان پنجاه و دو بار در دقیقه ثابت مانده است و هر روز سلامت خود را جشن می گیرد.
برکه های آرامی را می شناسم که سرنوشت مرا زیباتر از آنچه هست نشان می دهند. سنگی به درون آب می اندازم و عاشق فاحشه ای می شوم. همزاد من دوباره به سلامتی من می نوشد و من خدایی را می بینم که از پشت درختان سرک می کشد.


گوران می گفت دید تو از جامعه کانادا کامل نیست چون افرادی که با آنها در تماس هستی قشر خاصی از جامعه کانادا هستند. حرف درستی می زد. به همین نسبت است که می توان از کسی که می گوید "بیست و دو سال است در ونکوور زندگی می کنم" پرسید که "در کدام لایه و یا از کدام لایه؟".

مرضی در میان ما هست که من اسم آنرا می گذارم "شوق حرف زدن" (حداقل در مقایسه با این جماعت ینگه دنیایی). هر انسانی که لبخند می زند و با حوصله گوش می دهد لزوما یک شنونده مشتاق نیست.

در سرزمینی که کسی زبان تو را نمی فهمد زبان ناخوداگاه به سمت بی ادبی میل می کند.

روزهای اولی که به این خانه آمده بودم از همه جا موی زن پیدا می کردم. فکر کردم مال مستاجر قبلی هست. همه جا را دوباره تمیز کردم ولی تارهای نسبتا بلند و مشکی رنگ مو همینطور اینطرف و انطرف پیدا می شد. حتی بالشم هم در امان نبود. آخر سر فهمیدم مال گلیمی است که کف اتاق انداخته ام. زن بافنده یک دسته کوچکی از موهایش را بین دو رج گلیم بافته بود. نمی دانم از امید بافته یا از حسرت، از غم بوده یا از شادی. هرچه که بوده و هر چه که خواسته هر روزی که می گذرد گمتر می شود.


Passion of Christ

مل گیبسون از تمام رنجهای مسیح گفته به جز یک رنج: اگر در زمان ما به دنیا آمده بود حرامزاده ای بیش نبود.


در حرف زدن با انسانهای باهوش تشخیص لحظه حرف زدن تشخیص سختی نیست. چیزی که سخت است تشخیص لحظه سکوت است.


فقط یک لحظه:

* با یک انگلیسی و آلمانی نشسته بودم. انگلیسی بین شوخی و جدی از المانی پرسید: تو برای نازیها جنگیده ای. آلمانی گفت: اگر به نازیسم اعتقادی داشتم به خاطر آن می جنگیدم.

* دیروقت شب است. با یک هندی و کانادایی در داون تاون قدم می زنیم. زن زیبایی از روبرو می آید و نرسیده به ما لبخند می زند.
هندی می پرسد: Is she a hooker
کانادایی می گوید: Some women are very friendly

* روی نیمکت چوبی نشسته ایم. دخترک می پرسد: عربی بلدی؟ می گویم: خیلی کم. می گوید: چیزی هست که دوست دارم به تو نشان بدهم. دگمه های پیراهنش را باز می کند و گردنبندی را از میان سینه ها بیرون می کشد. برای او اتفاقی نیافتاده، می دانم. فقط به سکه نگاه می کنم: "ضرب فی قسطنطنیه 1825"

* Get your Canadian passport and remain an Iranian by heart
رائف می گفت.


مدتهاست که تابستان زیبا از راه رسیده و در هر گوشه کناری جا خوش کرده است. بهار در کشاکش رفتن و ماندن است. گاهی هوا ابری می شود و بارانکی هم می زند که رمقی ندارد. لذتی دارد دویدن در باران. چیزی به جز یک شورت ورزشی سیاه و یک کفش ورزشی سفید نمی پوشم. تمام حس دویدن به لمس قطرات باران است. راه من از کنار خانه آغاز می شود. از سراشیبی تندی پایین می روم که مرا به خیابان چهارم می رساند. از اولین چهارراه که رد می شوم به خانه ای می رسم که یک گوشه از پرچین چوبی اش پر از فانوسهای کوچک است. از کنار فانوسها می پیچم و وارد کوچه باغ پر درختی می شوم که مرا به خیابان اول می رساند. خیابان اول را انقدر دنبال می کنم که به کنار پله ها برسم. پله هایی که یکراست مرا به طرف ساحل می برد. ساحل معمولا خلوت است ولی گاهی ازاوقات آدمهایی را می بینم که سگ خود را برای گردش شبانگاهی بیرون آورده اند. دریا در آن موقع شب به سیاهی می زند و در طرف دیگر آب چراغ خانه هایی دیده می شود که چون نقطه های روشنی می درخشند. کمی که در جاده می دوم به جایی می رسم که می توانم از جاده اصلی خارج می شوم. اینطوری می توانم از کنار قایقهای کوچک سفیدی بگذرم که در گوشه ای از ساحل پهلو گرفته اند. دوباره وارد جاده اصلی می شوم که این دفعه کمی باریکتر می شود. آنقدر می دوم تا به یک بریدگی برسم که جاده را قطع می کند. از روی بریدگی می پرم و آرام روی تخته سنگهایی فرود می آیم که آن قسمت از ساحل را فرش کرده ام. سرعتم را کم می کنم و آرام جلو می روم. به جایی می رسم که دیگر جلو رفتن محال است. یک طرف دریاست و طرف دیگر یک دیواره سنگی کوتاه که بالا رفتن از آن محال است.
هر بار که انجا می رسم یک ضربدر پای دیوار می گذارم. مسیر های دیگری هم هست ولی این مسیر زیباترین است.


پراکنده:
آمریکا همان کاری را در عراق می کند که فرانسه در الجزایر می کرد. روح فرانسه پنجاه و شش و پنجاه و هفت انگار که فقط قالب عوض کرده و در کالبد دیگری حلول کرده است. البته زمانه، زمانه دیگری شده و روشها مقبول تر و مردم پسند تر گشته اند. شکنجه زندانیان هم که از قدیم الایام رایج بوده و هست. این یکی هم البته در داستان فرانسه و الجزایر هست. تا جایی که من می دانم چند نفری اعتراف کردند، چند نفری دستگیر شدند و در پایان هم قضیه همچی بفهمی نفهمی مالیده شد. خب زمانه عوض شده و شاید در مورد اخیری که اتفاق افتاد مجازاتها سنگین تر باشد. سربریدن هم از قضا بوده. عکس مشهوری را به خاطر می آورم که زمانی دیده بودم. تصویر دو کله بریده شده بود که داخل دهان هر کدامشان یک آلت کامل بریده شده قرار داده بودند. بله کار فرانسه متمدن بود. این داستان ما تندروی مذهبی و سر بریدن های فراگیر هم دارد ولی خب باید یک سی چهل سالی صبر کنید تا به سال نود و دو برسید. انتخاباتی برگزار می شود و نتایج آن به روشی غیر دموکراتیک باطل می شود. یک دوره هرج و مرج هشت ساله شروع می شود و مطابق آمارها صد هزار نفر کشته می شوند. این دفعه قهرمان داستان ما تندرو های سلفی هستند. خبرگزاریها مدام خبر از سربریدن کودکان و شهروندان عادی و تجاوز گسترده به زنان می دهند*. گناه برخی از این زنان رعایت نکردن حجاب است. (اگر باور ندارید نگاهی به گزارشهای حقوق بشر از سالهای نود و هفت و نود و هشت بیاندازید).
هنوز که هنوز است عرب الجزایری و مراکشی به امید زندگی بهتر رهسپار فرانسه می شود. هنوز که هنوز است الجزایر در اول قدم مشق دموکراسی مانده است. فرزندان معنوی حسن البنا و اخوان المسلمین (یا حالا هر کس دیگر) هم راه درازی آمده اند. القاعده هم هست که پرچم سلفی ها را به دوش کشیده، از کنار برجهای دوگانه و افغانستان گذشته و به عراق رسیده است. مدل شیعی هم از ایران شروع شده و معلوم نیست که آخر و عاقبت آن به کجا می کشد.

*: یادم هست که کیهان تا مدتها این قضیه سربریدن ها را به گردن نیروهای دولتی الجزایر می انداخت. علی بلحاج (مرد شماره دو نجات اسلامی) یک نطقی کرد و در آن حمله جانانه ای هم به ایران کرد که تا مدتها دهان کیهانیها بسته شد.

نوشتم از سر دلتنگی. امیدوارم که سرنوشت ما سرنوشت دیگری باشد.


--عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگ
--که به عمری نتوان دست در آثارش برد

حسین منزوی شاعر محبوب من نبود چه از نظر شعر و چه از نظر روش زندگی (آنطور که شنیده ام). اصولا هم خیلی دیر با شعرهای او آشنا شدم. چند غزل زیبا از او خوانده بودم حیفم آمد چند خطی ننویسم.

--چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
--تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود


مارمولک و مسیو نوز بلژیکی:

می گویند پدر و مادری بچه اشان را برای آموزش به مکتبخانه می برند. معلم طبق معمول از حرف الف شروع می کند و از او می خواهد که بگوید "الف". بچه می گوید "انف". معلم دوباره تکرار می کند "الف" و بچه باز می گوید "انف". خلاصه هر چقدر معلم زور می زند بچه این حرف الف را یاد نمی گیرد. کلاس که تمام می شود بچه ها تازه وارد را دوره می کنند و می گویند: بابا یک الف ساده گفتن که کاری ندارد. بچه می گوید: می دانم ولی اگر بگویم الف این معلم پدرسوخته تا خود "ی" آخر دست از سر من برنخواهد داشت!
این قضیه مارمولک هم شبیه این داستان است. باید از اول جلوی این قضیه ایستاد وگرنه سرشوخی کلامی که باز شد یک دفعه دیدی که کار به جاهای باریک و شوخی دستی کشید.

(قضیه مسیو نوز بلژیکی را خودتان بخوانید. من دستم از کتاب کوتاه است!)


فلاش بک:

- سیزده ساله بودم که آموزش نظامی دیدم. تفنگ باز و بسته می کردیم، از زیر سیم خاردار رد می شدیم و از این کارهایی که مخصوص اینطور آموزش هاست. اولین و آخرین باری که تیراندازی کردم با یک تفنگ ام-1 بود. گلن گدن به گوشه انگشتم گرفت و ناخنم کبود شد و افتاد. همان موقع ها بود که نزدیک بود اولین قتل عمرم را مرتکب بشوم. تفنگ را غیر مسلح کرده بودم و منتظر فرمان مربی بودم. گفت اگر بخواهی مطمبن شوی که تفنگ خالی است چه کار می کنی؟ گفتم ماشه را می چکانیم. می دانستم یک گلوله داخل تفنگ است و می دانستم که باید لوله تفنگ را به طرف آسمان گرفت. ولی نمی دانم چرا دستم به طرف ماشه رفت فکر کنم از روی عادت بود. لوله تفنگ به طرف کله یکی از بچه ها بود که طرف زد زیر دستم. مقتول داوود نامی بود که هنوز زنده است.

- این بالایی را که نوشتم یاد یکی از سوالهای امتحانی دبیرستان افتادم (دوره احمد شاه). چرا امام جمعه سلاح به دست می گیرد؟ امام جمعه سلاح به دست می گیرد تا به دشمنان داخلی و خارجی بفهماند...هر چقدر که فکر کردم بقیه جواب را به خاطر نیاوردم. همین قدر هم که یادم مانده هنر است.

- یک چیزی از سوابق مبارزاتی ام جا افتاد. یک کوکتل مولوتوف هم قبل از این قضیه آموزش ساخته بودم. خب کمی دیر رسیده بودم و خبری از انقلاب و شورش نبود. سر ظهر رفتم یک ساختمان نیمه ساز و کوکتل مولوتوف را همانجا آزمایش کردم.


EASTERN