شرقی

Navigation
main page
archive
mail
Links
fasl
blogger
محمود نامجو وزنه بردار بود. بعضی از اوقات سوار بر ویلچر برای تماشای مسابقات می آمد. وزنه هایی که زده بود کمری برایش باقی نگذاشته بود. گاه گداری که بهشت زهرا می رفتم سری هم به قبر او می زدم. سر راهم بود. سنگ قبر ساده و زیبایی داشت. فقط چند کلمه داشت:

محمود نامجو
آغاز....
پرواز...

چند روز پیش بچه های گروه که همه خارجی هستند اصرار می کردند که روز تولدم را بدانند. هر کاری کردند نگفتم. می خواستند کادو بگیرند و مثلا سورپرایز کنند. گفتند مناسبتی برای "fun" هست و از این حرفها. گفتم من چند روز پیش تا خود سحر رقصیدم. هیچوقت تولدم را جشن را نگرفته ام. آنوقت ها که بچه بودم تولد نگرفتند. بعدها هم که بزرگتر شدم خودم نخواستم. همیشه فکر می کردم باید یک چیزی باشد. چیزی بیشتر از یک درگیری دائم ذهن، چیزی سنگین تراز حرف. اسمی هم نداشته باشد بهتر است. گاهی از اوقات کلمه ها آلوده کننده افکارند. چیزی به خردی و کوچکی یک نقطه. نقطه ای که بعد از عمری زندگی بتوان دست روی آن گذاشت و گفت: یک نقطه و من به خاطر این نقطه زندگی کردم. در میان تمام غلطهایی که می کنم یا نمی کنم سایه سرگردان این نقطه همیشه بوده و هست. هر بار که حرفی از آن زده ام این نقطه کوچک مثل الان دور و دورتر شده است.


کشتن امواج نور منطق دیوارهاست
رویش و بالندگی رسم سپیدارهاست
هان قدمی همنفس مانده فقط یکنفس
کعبه موعود ما در پس پندارهاست
بین که پس از قرنها بین که پس از سالها
زخم تن عاشقان روشنی دارهاست
ریخت اگرغنچه ای سوخت اگر ریشه ای
بذر هزاران گیاه نذر چمنزارهاست
زخم اگر درد شد درد اگر اشک شد
حوصله کن کاین فقط اول ایثارهاست


چهارشنبه:
6:30: یک صبح همیشه بارانی در بهترین شهر جهان در سال 2004!
8:10: به رائف برمی خورم. اظهار همدردی می کند. می پرسم برای کدامیک از بدبختی ها؟ می گوید: قطار
8:15: پورتیلو رییس جمهور سابق مکزیک مرده است. جمله مشهوری دارد "مثل سگ از ارزش پول ملی دفاع خواهم کرد". ارزش پول ملی به طور بی سابقه ای پایین می آید و مردم مدام در میتینگهای وی پارس می کنند.
8:17 شورای نگهبان همچنان مشغول دفاع از رای مردم است!
9:00: سی دی اسپانیایی آلفردو را جای امنی قایم کرده ام. این بار هم آکاردئون ترکی غوغا می کند!
10:00: کتابخانه - طبق معمول خودکارم را گم کرده ام. از دختری که کنار دستم نشسته قرض می گیرم.
12:10: موقع رفتن است ولی دخترک سرش را روی میز گذاشته و خوابیده. روی یک تکه کاغذ می نویسم "گوشهای کوچک و قشنگی داری" و به نوک خودکار سنجاق می کنم!
14:30: یک آبجوی بی صاحب درون یخچال است ولی من هوس دوغ کرده ام.
15:40: اگر ساعت 4:44 دقیقه صبح روز چهارم از چهارمین ماه سال (آوریل) در آینه نگاه کنم مرگ خود را در آن ملاقات خواهم کرد. باور ژاپنی هاست. به نظرم ایده جالبی می رسد. دوست دارم مرگم پرحرف، خوش پوش و مبادی آداب باشد.
16:03: از کار آزمایشگاهی خسته ام. یک نفر از دپارتمان Fishery آمده. رشته تحصیلی یعنی این "دویدن در رودخانه ها به دنبال ماهیان بازیگوش"
17:08: ویکتور از راه می رسد.
19:30: کار ویکتور تمام است و منتظرم که برود.
20:00: ویکتور را به طور محترمانه بیرون می کنم.
23:25 : خسته و مرددم.
23:35: مرددم که چرا مرددم؟
24:02: روی تخته سیاه بزرگ آزمایشگاه می نویسم: "پلنگ شب". خودم خنده ام می گیرد!
24:35: خانه!
24:50: شام می خورم
13:12: مولتی ویتامین می خورم.


دانشگاه در گیر ودار استخدام چند استاد جدید است. دعوت به شام و نهار هم جزیی از برنامه هاست که تازه واردین با حال و هوای جدید آشنا بشوند. این بار من و علی و یک پسر کانادایی رفته بودیم. استاد پسر جوانی بود تحصیلکرده استنفورد که ده دوازده مقاله و چند کار خوب در کارنامه اش داشت. شروع صحبتها طبق معمول با موضوعات کسالت آور بود ولی رفته رفته خودمانی تر شد. آخرهای مجلس دیگر کار به فحش دادن رسیده بود. موضوع صحبتها به ایران کشید یا بهتر است بگویم کشاندیم. می گفت تو چرا مدام از کلمه جهان سوم استفاده می کنی. نفت و دانشگاه دارید و به هر حال رو به توسعه اید. مانده بودم چه بگویم. اگر فقط سختیها را بشمریم گاهی از اوقات نتیجه عکس می دهد چون چیزی که در ذهن اینها نقش می بندد این دو کلمه است "pathetic past". اگر هم بخواهی گل و بلبل نمایش بدهی که طرف از خودش می پرسد: پس اینجا چه غلطی می کنید؟
امروز صبح که صفحه "کانو" را باز کردم یک تیتر بزرگ داشت: خبر سقوط هواپیمای ایرانی. چند وقت پیش بود که برای مجلس نوشتند. قبل از آن هم که ماجرای بم بود و قبل تر از آن صحبت زهرا کاظمی. متاسفانه همیشه این منم که نیاز به توضیح دارم. متاسفانه همیشه این منم که نیاز به اثبات دارم. شهروندان جهان دیگر فقط سوالهای ساده می پرسند و ماییم که جواب های طولانی می دهیم. در این تلاش من برای نشان دادن هر آنچه که دارم. در این اصرار من بر توضیح هر آن چه که هستم. در این میل درونی من برای گفتن و نشان دادن زیباییهایی که ندیده اند رد پای پر رنگی از حقیقت است. حقیقتی تلخ، که نمی پسندم.


در یکماهه اخیر دو فیلم دیده ام که داستان آنها در ژاپن اتفاق می افتد: آخرین سامورایی و lost in translation . دومی را بیشتر پسندیدم. داستان روان و باورپذیری داشت. داستان فیلم به نوعی داستان تنهایی دو آدم است. دو ادم از دو نسل مختلف. هر دو ازدواج کرده اند و گرفتار رابطه ای هستند خالی از عشق. تمام تاکید دوربین بر چهره مرد که در تنهایی اتاق خود و جدا از تابلوهای بزرگ تبلیغاتی سرد و بی روح به نظر می رسد به این علت است. تلفنهای مداوم و صحبتهای یکنواختی که بین او و همسرش رد و بدل می شود و صحبتهای او در مورد پسرش تنها نشانگر انجام وظیفه است. انجام وظیفه ای که در برابر علاقه او به زنی که سالها جوانتر از اوست سست و شکننده به نظر می رسد. انتخاب ژاپن به عنوان محل اتفاق افتادن داستان گرچه بستر مناسبی برای طنز فراهم می کند ولی در کنار آن نشاندهنده سردرگمی قهرمانان داستان و تشدید کننده تنهایی آنهاست. رجوع شود به صحنه ای که قهرمان زن داستان درتنهایی اتاق خود شماره ای را می گیرد و با حس کردن بی اشتیاقی دیگران در گوش دادن به داستان او به مکالمه پایان می دهد. چنین صحنه هایی به فراوانی تکرار می شوند. عوض کردن بی حاصل کانالهای تلویزیونی، نشستنهای کنار پنجره، دراز کشیدنهای روی تخت که علیرغم تکرار در خدمت داستان بوده و آزاردهنده نیستند. فیلم روایت ظریفی از یک رابطه عاشقانه دارد. قهرمان داستان در ملاقاتی کوتاه با خواننده بار و پس از نوشیدن چند گیلاس مشروب بلافاصله به رختخواب می رود. در نقطه مقابل حرکت آرام دست او و لمس احتیاط آمیز انگشتان پای دختر و یا دو بوسه ای قرار دارد که کمی ناشیانه در داخل آسانسور از گونه ها و کناره لبهای او برمی دارد. صحنه آخر شاید تاثیرگذارترین صحنه بود جایی که هنرپیشه مرد فیلم بعد از ان همه لبخندهای تصنعی در فیلم های تبلیغاتی، پس از یک بوسه عاشقانه و این بار از ته دل لبخند می زند.

*: من سواد سینمایی چندانی ندارم پس با دید یک وبلاگنویس نوشتم نه یک منتقد.


اگر نویسنده بودم شاید داستانی از یک کارمند ساده بانک می نوشتم. یک پدر خانواده با کت چهارخانه سبز و شلوار بد رنگ قهوهای که تا حد زیادی ساده و دست و پا چلفتی به نظر می رسد. بعد این آدم را می نشاندم روی یک چهار پایه کوچک و می چپانم داخل یک باجه کوچک گرد و خاک گرفته در پرت ترین گوشه بانک. اگر یک نویسنده بودم شاید داستانی از یک زن خانه دار می نوشتم. باهوش و سرشار از زندگی که تمام روز خود را صرف نگهداری از دو بچه اش می کند. بعد این آدم را مجبور می کردم که هر روز در صف برنج و روغن کوپنی بایستد. سفره بیاندازد و سفره جمع کند. ظرف بشورد و جاروبرقی بکشد. آنقدر که دیگر خالی از حس زندگی شود. تمام این بلاها را به این دلیل سر این آدمها می اوردم که دلیلی به آنها بدهم. دلیلی بزرگ و منطقی برای اینکه خیانت کنند. ولی من نویسنده نیستم. غریبه ای هستم با پلوور سفید و کله نیمه تیغ انداخته که در کنار تو نشسته ام. غریبه ای که با فکر نکردن به تو، به تویی که در این آفتاب زیبای زمستانی می درخشی به تمام بعد از ظهر خود خیانت می کنم.


EASTERN