شرقی

Navigation
main page
archive
mail
Links
fasl
blogger
کسي مي گفت هر کجا که باشيم غم پرستيم و من فکر مي کردم شايد اين تجربه و فهم عميق ما باشد از حقيقتي که مي شناسيم. شادي هايي که نمي شناسيم بکر و تازه اند و آنچه که مي شناسيم کهنه و قديمي. ذره هاي آشنا را از دل اين حجم نا آشنا بيرون مي کشيم، در گودي دستان خود جمع مي کنيم و در برابر آفتاب مي گيريم.



سوال هفته: چه چیزی می تواند از یک استاد دانشگاه پنجاه و سه ساله که در تمام عمر محافظه کار بوده یک انقلابی دو آتشه بسازد؟
جواب: عشق به مردم؟ خیر. عشق یک دختر بیست و پنج ساله.


ای ژنرال هفت ستاره:
روزی از روزهایی که مناسب رژه رفتن است بهترین یونیفورم هایت را بر تن می کنی. درخشان ترین مدالهایت را آویزان می کنی. از زنده ترین و شلوغ ترین خیابانهای شهر می گذری و عاقبت به خاطر می آوری که مرده ای.


ای شناگران حقیر آبگیرهای کوچک:
کسی که از بلند ترین دایو روی زمین به درون خالی ترین استخر روی زمین شیرجه بزند هرگز فراموش نخواهد شد.



آبی عمیق*

در تمام عمرم هیچ وقت تا این اندازه از مظاهر تمدن انسانی خسته و فراری نبوده ام. اگر زمانی دودکش ها سمبل زندگی شهری بود الان جرثقیلها و ماشینها جای آن را گرفته اند و خیابانهایی که انگار از روی ستون فقرات آدمیان می گذرند. هر روز در مقابل این در شیشه ای می ایستم و کد ورودی را وارد می کنم: هزار و سیصد و چهل، چراغ کوچک سبز رنگی روشن می شود و من برای هزار و سیصد و چهلمین بار در هزارتوی یک ساخنمان بزرگ هضم می شوم.
با چند نفری که در صلح سبز کار می کنند صحبت کرده ام. حاضرم همه کاری بکنم از جمع کردن گوش ماهیهای ساحل گرفته تا سرشماری شیرهای دریایی به شرطی که چند صباحی در اقیانوسها پرسه بزنم. این تکنولوژی دودی رنگ بدجوری بیخ گلوی تابستان مرا چسبیده است.


نه چون ابرم که بنشانم شرار سینه با باران
نه چون سازم که برگویم غم بنهفته با یاران
نه می گریم نه می نالم نه خواهم تا که بگریزم
من آن نشکسته پیمانم یکی از جمله بسیاران
چو شب آغوش بگشاید چو تاریکی فرو ریزد
چراغی کو که افروزد به شام سرد بیداران.....


از کارت اعتباری ویزا زنگ زده بودند. گفت لطفا کارت ویزا را به صورت یک انسان مجسم کنید و جمله ای بگویید که نشان گر تمام خصوصیات ما باشد. گفتم: A trustworthy pimp


شغلی برای دو روز (جدی) :

تهران:
روز اول: نمکی
روز دوم: کیوسک گلفروشی حوالی پارک ملت

ایران:
روز اول: چوپانی-دشت مغان
روز دوم: جاشویی-خلیج فارس

خارج:
روز اول: گارسونی
روز دوم: گارسونی (یک رستوران دیگر)


سوال هفته:
عاشق چیزی هستم که خارج از مرزهای ذهنی من وجود ندارد. چه کسی هستم؟


هیچ چیزی مثل گذشته نمی ماند حتی خود گذشته


از یک سریال بند تنبانی:
مردان هیچ وقت عاشق یک زن نمی شوند بلکه عاشق تصویری از آن زن می شوند که در ذهن خود ساخته اند.


از میان پانزده دقیقه حرف مفت:
اینجا خانواده به معنی دنبال کردن یک هدف مشترک نیست.


از ونکوور سان:
نسلی بودیم که جوانی و زیبایی را به جای سایر فضایل نشاندیم. ( اگر چیز قابلی در اطرافتان نیست بر این جمله بوسه بزنید!)



گاهی از اوقات تنهایی بهای استقلال انسانهاست.


اعتماد به نفس یا نتیجه حماقت است و یا نتیجه آگاهی و عجیب است که این دو چیز متضاد نتیجه ای یکسان می دهند.


از یک سریال بند تنبانی:
شیطانی که می شناسیم بهتر از شیطانی هست که نمی شناسیم


دیدن یک سرخپوست معتاد غم انگیز است. نمی دانم چرا همیشه انتظار دارم چیزی از گذشته در این افراد پیدا کنم. از اثرات جادوی سینماست؟


یکی از مشخص ترین معیارهای سلامت یک جامعه رفتاریست که با بی پناهترین و آسیب پذیرترین قشر آن جامعه می شود.

حرف دیگری نیست.



* پیروز دیلنچی صرفنظر از نظرات سیاسی که دارد انصافا شاعر و ترانه سرای خوبی هست.

ویدیو کلیپ- سون گجه (شب آخر)

شاعر: پیروز دیلنچی
خواننده: آیگون کاظم اوا
آهنگساز: جوانشیر قلی اف


تاریک و روشن غروب است که زن از راه می رسد. خانه آشفته تر از همیشه هست. تقلایی برای مرتب کردن آن نمی کنم فقط با لاقیدی ورق پاره های کف اتاق را گوشه ای جمع می کنم. جایی برای نشستن پیدا می کند. تکه کاغذی در می آورد و می گوید پیدا کردم. نگاهم روی گل سر کوچک قرمزی می گردد که کناره موهایش جا خوش کرده است. نیم ساعت پیش که همدیگر را دیدیم آنجا نبود. تکه کاغذ را می گیرم. ژاکت نازک بهاری اش را درمی آورد. پنجره ها بسته اند و اتاق هوای خفه ای دارد. هر دو پنجره را باز می کنم. ماشین حساب را می آورم و مشغول جمع و ضرب کردن عددها می شوم. نگاهش درون خانه می گردد. می گوید جای این آینه انجا نیست. نگاهی به آینه بزرگ روی دیوار می اندازم. پر است از تکه کاغذهایی که با چسب به این طرف و آن طرف آن چسبانده ام. صورتحسابها، شماره تلفنها، لیست خریدهای روزانه همگی انجاست از اینجایی که نشسته ام حتی جای انگشتانم هم پیداست. قدم زنان تا داخل آشپزخانه می رود. دعا می کنم که داخل سینک ظرفشویی را نگاه نکند ولی نگاه می کند. خودم را با لیوان ابجوی روی میز مشغول می کنم. نگاهش به برگه های مهاجرت می افتد. شش ماهی هستند که گوشه اتاق ولو هستند. می پرسد اقدام کرده ای؟ می گویم نه. ورقها را با پا یکطرف جمع می کنم روکش تخت را بالا می زنم و همه انها را به زیر تخت سر می دهم. می خندد، می گوید شاید بهتر باشد یک کمد بزرگتر بخری. شانه هایم را بالا می اندازم و می گویم تمام شد. ورق را می گیرد وآرام و با حوصله تا می کند و در جیب زاکتش می گذارد. تا کنار در خروجی همراهیش می کنم. موقع خارج شدن نیم چرخ کوچکی می زند و همانجا می ایستد. گل سر قرمز هنوز همانجاست. مکثی می کند و می گوید مرد، اینجا خانه توست.
شب از راه رسیده و آهسته آهسته از میان پنجره به درون اتاق می خزد. دیوار پشت آینه به سفیدی می زند و من کنار پنجره باقیمانده گیلاس آبجو را سر می کشم.



سوتی:

عرض شود خدمت انور شما که خوشبختانه من هم مثل سایر هموطنان از شش ماهگی به سه چهار زبان زنده دنیا مسلط بودم. ولی به هر حال مشکلات بسیار اندکی هم از نظر زبانی داشتم که یا برطرف شده اند و یا در دست اقدامند. این هست انشای من:

رده اول- تلفظ: اولین گربه سیاه تلفظ برای ما ایرانی ها این w لب قلوه ای است که قاطی نکردن تلفظ آن با v کار حضرت فیل است. دومین حریف چغر من این جناب g خفیف است که دهان من یکی را به مرتبت والای سرویس رسانده است. مثل hang out که هر چقدر زور می زنم می شود han-gout. سردسته مشکلات تلفظی و یا ام المصایب آنها هم به خاطر سپردن استرس کلمات است که یک مخ کاردرست و فابریک و حسابی می خواهد. مشکلات ریزه میزه ای هم گاهی این وسطهای کار پیدا می شوند مثل کلمه های قاطی شونده که تلفظی شبیه هم دارند و یا کلمه های بد تلفظ که زبانتان آنطور که باید و شاید برای آنها نمی چرخد!. ترکیب th هم شهرت بدی میان ایرانی ها دارد که از نظر من ساده تر از بقیه است و تقلید ان زیاد سخت نیست. حالا برای امتحات کردن خودتان هم که شده شش بار پشت سرهم فریاد بزنید Toronto-Ottawa
رده دوم-لغت: تمشک طلایی مشکلات این دسته تقدیم می شود به گیرپاچ لغتی. مثلا وسط یک بحث سنگین فلسفی سیاسی که دل و روده مارکسیسم و کاپیتالیسم را بیرون ریخته اید یک کلمه نمی رسد و کار را خراب می کند. چاره کار هم معمولا یک مکث دلبرانه است که در اکثر موارد این حضار غیور به داد ادم می رسند. مشکل دوم "یاس لغتی" است که انسان در خلوت شاعرانه خود به این نتیجه می رسد که تسلط بر یک زبان دیگر محال است. مثلا در یک جعبه ابزار را باز می کنید و یک دفعه بیست لغت جدید بیرون می ریزد. از همه اینها که بگذریم می رسیم به phrasal verb ها و سردسته آنها get و make و take لامصب که صد فقره حرف اضافه به ماتحت انها چسبانده اند (حالا جدا کردن و نکردن آنها به کنار). حروف اضافه هم که جای خود دارد مثل get on the bus (اخر پدر آمرزیده کدام احمقی روی اتوبوس سوار می شود!). گناهان صغیره و کبیره دیگری هم هستند که انسان مرتکب می شود مثل "یاوه گویی جملوی" که جمله هایی می گوییم که از نظر فارسی خودمان با معنی و از نظر دیگران بی معنی است. در این دم آخر وصیتی هم برای همسنگران دارم و آن هم ترک ok گویی ایرانی است. به جدم قسم که well و alright و کلمات دیگری هم در این زبان هست.

این هم خاطره :
یک هموطن غیوری مشغول روایت داستان کورش و یهودیان و امپراطوری پرشیا بود و مدام می گفت که ایران در گذشته پرشیا بوده و اسم کورش حتی بر روی testicles هم نوشته شده است!. خارجی بدبخت که ظاهرا کمی هم گیج شده بود هی می گفت what. که در نهایت با صدای آهسته و مودبی نالید: you mean testaments

این هم از خودم:
امروز صبح رسیدن Easter را به یک کاتولیک تبریک گفتم! ( فراموش کرده بودم که این یکی مربوط به وفات است!)

*Easter: holy day in memory of Christ's DEATH (خبر رسید که تبریک اشتباه نبوده و باید در این روز شادی کرد!)



آخرهای کار چند باری چک خرد کردیم. نرخ بازار شش درصد بود. چک یک ملیونی که می دادی ششصد و چهل تومان نقد می گرفتی. بهره شش درصدی همان اول کار کم می شد. طرف روزهای عاشورا نذری می داد و هر چه که در طول سال درآورده بود حلال می کرد. دو صندلی داشتیم که غروبها می گذاشتیم گوشه آفتاب گیر حیاط کارگاه. با بهروز نفری یک سیگار آتش می زدیم. کارگاه سمت فرودگاه بود. هر هواپیمایی که رد می شد بهروز رو به آسمان می کرد و داد می زد: جاکش بیا منو ببر.

خانه من یک ربعی بیشتر با ساحل فاصله ندارد. از هفتم می روم چهارم و از چهارم تا لب آب. یک جوانکی هست که عصرها کنار آب سیتار می زند. هندی هم نیست کانادایی است. یک جای خوبی هم گیراورده که همیشه آنجا می نشیند. منظره قشنگی دارد. رو به آب و کوه و آفتاب است. امروز که سیتار می زد نشستم همانجا. بعد از یکسال یک نخ سیگار آتش زدم. او ساز زد و من سیگار کشیدم. انقدر ماندیم که آفتاب پایین رفت. حرفی با هم نزدیم غیر یکباری که هواپیمایی از گوشه آسمان رد شد.

درختهای کوچه غرق شکوفه های سفید و صورتی شده اند. شبها که نسیم می زند یک عطر ملایمی هم با خود می آورد. نمی دانم مال کدام گل است. یک دفعه اتاق پر از بوی شکوفه می شود. به ایوان که می دوم بو محو شده است. یک لحظه هست و دیگر نیست. امروز میزم را طرف پنجره کشیدم. پنجره هم تمام مدت باز بود. خبری نشد.


سخنرانی چامسکی: بیستم مارس (روز جهانی مبارزه) - ونکوور

نسخه انگلیسی با صدای چامسکی
ترجمه فارسی


کمانچه:

بیات شیراز-هابیل علی اف

شبی هم با این قطعه سحر شد


EASTERN